با سلام
من ۲۹ سال دارم و تقریبأ ۴ سال است که ازدواج کردم. ما قبل از ازدواج با هم ۳ سال دوست بودیم. و ۱ سال قبل از ازدواجمان همسرم برای ادامهٔ تحصیل به آلمان رفت. من هم شروع که یادگیری زبان آلمانی کردم با پذیرش از دانشگاه گرفتم. همسرم برای مراسم عقد ایران آمد و ما عقد کردیم و با هم به آلمان رفتیم. مادر شوهر من عاشقانه بچههایش را دوست دارد، و به جز سه بچه آاش به هیچ کس اهمیّت نمیدهد. در واقع یک خانوادهٔ به شدت مادر سالار را تصور کنید. پدر و مادر شوهرم با ازدواج ما مخالف بودند. و این مخالفتها را مدام به من منتقل میکردن. من هم چون ۱ سال قبل از ازدواج تنها بودم و اوضاع روحیه خوبی نداشتم از دست آنها خیلی رنج میکشیدم.
خانوادهٔ همسرم، آدمهای بدی نیستند، اما مادرش فکر میکند که من پسرش را از او گرفتهام. با اینکه در دو کشور جدا هستیم روزی یک ساعت با همسرم تلفنی حرف میزند و و در مورد همه چیز میپرسد و جواب میخواهد و اگر به او جواب ندهیم قهر میکند.
آنها خانوادهٔ تقریبا پول داری هستند و خیلی اهل پوز دادن هستند، که من از پوز دادن متنفرم. برای شما مثال می زنم. روز عقد من مادرش به من گردنبند هدیه داد. اون رو بلند کرد و به همه نشون داد و گفت این طلا رو من هدیه میدم به عروسم. از آلمان خریدم. اما اون گرنبند فقط یه بدل بود. من از کسی انتظار هدیه ندارم، اما دوست ندارم که بهم بدل هدیه بدن و بگن طلا بود. سر بله برونم، مامانش یک انگشتر طلای خیلی بزرگ و سنگین به من هدیه داد. این انگشتر به قدری بزرگ و سنگین بود که همهٔ فامیل ما تعجب کرده بودن. فردای اون روز وقتی دعوتم کرد خونشون، بهم گفت اون انگشترو پس بیار، بهت نمیاد، میخوام یکی دیگه برات بگیرم. اونو از من پس گرفت، و دیگه بهم چیزی هدیه نداد. هر چی که برام میگیرن ازم پس میگیرن. نمیدونم چرا هدیه میدن بهم. به همسرم میگم چرا پس به من گردنبند بدل میدن، میگن طلاست، همسرم میگه دندون اسب پیش کشی رو نمیشمرن. دوست نداشتن طلا بدن. من هم چیزی نگفتم. از این جریانات هیچ کس خبر نداره. من نه به خانوادهٔ خودم گفتم، و نه به اونها چیزی گفتم. فقط دلم شکسته.
حالا بعد از این همه مدت ما ۴۰ روز مسافرت رفتیم پیش اونها. من ۴۰ روز خونهٔ اونها بودم. این اولین باری بود که انقدر طولانی همدیگرو دیدیم. اصلا فکر نمیکردم که انقدر به من بی احترامی کنه. او را نمیفهمم. برای ما یک اتاق در نظر گرفته بودند. اتاق مهمان. تخت من رو یک طرف اتاق گذشته بودند و تخت همسرم را طرف دیگه.
مادرش توی جمع، وقتی همه نشستن، میگفت: فلانی یه دختر داره، خوشگل، خوشگل، انقدر از پسر من خوشش میامد. همسرم گفت مامان چی داری میگی، مگه چیزی به تو گفتن؟ گفت: آره، اما حالا دیگه چی بگم. و هزار و یک زخم زبون دیگه. در این ۴۰ روز همسرم اصلا با من نبود. اصلا هیچ کس تو اون خونه با من حرف نزد، جز پدر شوهرم که الان من را دوست دارد.شوهرم و مادرش همش با هم حرفهای خصوصی میزدند، و صبح مادرش او را بیدار میکرد که با هم صبحانه بخورند و من هم با پدر شوهرم غذا میخوردم. خیلی به من بد گذشت. من عکسالعملی به آنها نشان ندادم. فقط از دست شوهرم ناراحت شدم و اعتراض کردم و گفتم برای من مهم نیست که دیگران با من چه رفتاری میکند، اما برایم مهم است که تو چطور رفتار میکنی.چرا به من اهمیّت نمیدهی؟ او مگوید خودت باید خودت را نشان دهی، من اونها را مدت زیادیست ندیدم و میخواهم با آنها باشم. حالا ۲ ما ه است که این مسافرت ما تمام شده، اما اثرت آن هنوز کاملا مشخصه.علاقهٔ ما به هم کم شده. همسرم خیلی تحت تاثیر مادرش است. اما من از موضوع ناراحتی ندارم، چون همسر من آدم عاقلی است، و میدانم اگر برای او دلیل منطقی بیاورم حرف مرا قبول میکند. اما نمی دانم چه دلیلی بیاورم که رفتارهای خانوادهٔ او، در زندگی خصوصی ما تاثیر نگذرد. تابستان قرار است آنها به دیدن ما بیاید و ۱ ماه با ما باشند. از حالا نگران تابستانم.دوست دارم، مادرش با من هم مهربان باشد، و دوست ندارم همش فکر کند من پسرش را دزدیدیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)