سلام.من چند ماهي هست كه با خانواده شوهرم قطع رابطه كردم.در واقع جريان از اونجا شروع شد كه من به خاطر دروغي كه خانواده شوهرم به من در زمان ازدواج داده بودند ويك سري مسايل ديگه به شوهرم گفتم كه ميخوام با خانوادش قطع رابطه كنم.كه البته اون هم باكمال ميل پذيرفت.بعد هم رفته بود وبه خانوادش گفته بود.بعد از اون جريان تماسي نگرفتند تا زماني كه من به خاطر يه مشكل 2-3 بار راهي بيمارستان شدم كه فقط دو نفر از خانوادش فقط زنگ زدند والبته دوباره شروع به گله وشكايت كه چرا خودت رو كناركشيدي و... البته هيچ كدوم هم بيمارستان نيومدند.بعد از چند روز مادرشوهرم راهي بيمارستان شدومنم فقط زنگ زدم.(كه البته از منم مي پرسيد پس كي مياي ديدنم!!!).وقتي به شوهرم ميگم چرا توي اين مدتي كه بيمارستان بودم نيومدن ملاقات ميگه خودت گفتي مي خوام قطع رابطه كنم.حالا من مشكلم اينه كه ميترسم چون شوهرم تنها به ديدن اونها ميره روش تاثير منفي بگذاره.وازطرفي من از خانواده آنها طرد شوم.از طرفي خودم از وقتي باهاشون قطع رابطه كردم خيلي آرامش دارم.چون اونها همشون آدمهاي تيكه اندازي هستن ومن بي زبون هستم.شوهرم هم حاضر نيست كه طرف من رو بگيره .وميگه هرچي گفتن جواب نده.اما چون بهش غر مي زدم كه چرا اين رو گفتن واون رو گفتن اون هم راحتترين كار رو انتخاب كرد يعني قطع رابطه منرا با كمال ميل پذيرفت
علاقه مندی ها (Bookmarks)