سلام دوستان عزیز
اول باید بگم از اینکه این تالار روو پیدا کردم واقعا خوشحالم چون میدونم اگر مشکلم حل نشه حداقل باهام همدردی شده...
دوستان من یه مشکلی دارم که داره روحمو از بین میبره با اینکه شاید از نظر خیلیا مشکل حادی نباشه !بهتره اول از خودم بگم من یه دختر 22 ساله هستم که درسمو تموم کردم و مهندس شدم! حدود چند ماه پیش(اوایل ترم آخرم) یکی از پسرای فامیل مامانم که تمام دخترای فامیل آرزوی اینو داشتن که بیاد خواستگاریشون اومد خواستگاری من که شاید یه مقدار بعید بود (البته ما با هم سر یه مسایلی آشنا شده بودیم ولی در حد اینکه فامیل هستیم و نه ازدواج). اون موقع وقتی اینو شنیدم یه جورایی برام جالب بود ولی اینو بگم که اصلا تا اون موقع به ازدواج فکر نکرده بودم یعنی واقعا فکر نکرده بودم! ولی اجازه دادم بیان خونمون.(فامیل دور بودیم و تا حالا خونمون نیومده بودن) جلسه اول اومدن و جلسه بعد ما رفتیم خونشون. همه چیز عادی بود و به من فرصت دادن فکر کنم، تا اینکه مامانم یه روز از ظاهر این آقا ایراد گرفت! اینو بگم که من یه دختر 20 ساله به نظر میام و ایشون 29 ساله بود که شاید بیشترم به نظر میومد و اینکه من ظاهر تقریبا جذابی دارم ، البته بیشتر از نظر آقایون! (اینو یه روانشناس و یکی از استادای دانشگام بهم گفتن) و ایشون ظاهر معمولی رو به پایین داشت. بعد از اینکه مامانم ایراد گرفت این آقا واقعا از چشمم افتاد و از اون جا به بعد کاملا بچه گانه و احمقانه تصمیم گرفتم!اصلا یه غرور کاذب تمام وجودمو گرفت تا جایی که تمام خوبیهایی که داشت رو زیر پا گذاشتم و بهانه گیری کردم( البته خوب بودن نسبیه نمیتونم بگم صد در صد خوب بود ولی از نظر موقعیت از پسرای امروزی دور و برم سر بود ولی از نظر اخلاقی خیلی خشک بود یعنی اخلاق جذب کننده ای برای من نداشت)
خلاصه یه سری شرایط (مثل پی گیر نبودن خانواده ایشون و خودم و خشک و رسمس بودن بی از حد خودش ) و بیشتر از همه حرف مامانم باعث شد که بعد از چند ماه ردش کردم و تو چند ماه که کم و بیش خودمون در ارتباط بودیم اصلا نخواستم بشناسمش و فقط مقابله می کردم و میگفتم نمیخوام!
مشکل اصلی من الانه واقعا روحیمو از دست دادم و احساس میکنم دارم افسره میشم اگه بخوام مشکلاتمو بگم ایناس:
1 . اول از همه احساس حماقت میکنم که چرا انقدر حرف مامانم برام مهم شد و چرا به دل خودم نگاه نکردم (مامانم واقعا خانم خوبیه و من خیلی دوسش دارم ولی آدم منفی بینی هست و اون موقع همه بدیهای خواستگارمو بهم میگفت تا از چشم انداختش) واقعا الان نمیدونم چجوری از تاثیر حرف مامانم تو زندگیم جلوگیری کنم .الان احساس میکنم واقعا دیگه قدرت تصمیم گیری ندارم
2. با اینکه من شرایط خوبی دارم و خانواده خوب و سرشناسی دارم اعتماد به نفسم رو دارم از دست میدم و همش به افکار بچه گانه و حرفایی که از سر غرور به اون آقا زدم فکر میکنم و همش فکر میکنم شاید ین بهترین موقعیت ازدواج بوده که من از دست دادم و از عشق پاکش گذشتم!
میشه یه کم راهنماییم کنید تا چجوری از دست این افکار خودمو راحت کنم و زندگیمو که مختل شده دوباره شروع کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)