سلام
ماجرای من یکمی طولانی و پیچیدس نمیدونم چطور شروع کنم...
من 34 سالمه و شغل آزاد دارم (نرم افزار و سخت افزار). شوغلمون طوری هستش که با هر طیفی از افراد جامعه سروکار داریم. با یه پسر که 18 سال از من کوچیک بود، 6 سال پیش وقتی پنجم دبستان میخوند آشنا شدم که بعدها فهمیدم که همسایه هستیم و پدرس فوت شده.
رفته رفته رابطه ما بیشتر شد و بطوری که به اندازه داداشم دوسش داشتم چون پسر فوق العاده با ادب و با خانواده ای بود، توی سنین نوجوانیش یکم برای مادرش دردسر ساز شد بهمین علت من و مامانش در مورد پسرش با هم حرف میزدیم و من براش از اینترنت مقالات روانشناسی پیدا میکردم و خلاصه ... ای دروان بحرانی نوجوانی سپری شد که واقعا طاقت فرسا بود.
ولی اتفاق که برای من و مامانش افتاده بود فراتر از این حرف ها بود.نمیدونم به هم وابسطه شده بودیم یا دلبسته.
با هزار زحمت و کلنجار که بگم یا نه، موضوع ازدواج باهاش رو در میون گذاشتم( و چون با هم مدتی 2 سال حرف میزدیم تقریبا شناخت خوبی از روحیات هم بدست آورده بودیم زود به توافق کردیم که بعد از اینکه پسرش معافیت سریازیشو گرفت و رفت دانشگاه ازدواج کنیم).بعد از توافق من با خانوادم موضوع ازدواجمون رو در میون گذاشتم که اول مخالف بودن ولی بعدا قبول کردن.پسرش اول قبول نکرد ولی بعدا به عهده ی مامانش گذاشت. این خانم یه دختر هم داره که 11 سالشه و دلش بابا میخواد و قبل از جریان ما من رو به مامانش پیشنهاد داده بود و الان که موضوع رو فهمیده خیلی خوشحاله و از من خیلی خوشش میاد.
اخیرا متوجه شدم پسرش به من بی اعتنا شده شاید دلیلش بزرگ شدنشه میترسم بعدها با مشکل موندم چیکار کنم چطور ارتباطم رو با پسرش قویتر کنم.
راستی من الان 34 سالمه و خانمی که میخام باهاش ازدواج کنم 43 سالشه پسرشون 17 ساله هستن و کلاس سوم دبیرستان و دخترشون هم 11 ساله هستن و کلاس پنجم.
در ضمن به این موضوع که امکان بارداری بعد از 45 سال 50 به 50 هستش اشراف دارم و برام مشکلی نیس چو بچه هارو به اندازه بچه هام دوس دارم
ممنون میشم اگه راهنماییم کننین
علاقه مندی ها (Bookmarks)