دوستان سلام
از آشنايي با همه شما خوشوقتم چون 24 ساله كه دارم زندگي مي كنم به اختصار اتفاقات پيش اومده رو تعريف مي كنم:
وقتي 19 سال داشتم با پسري كه دوست بودم عليرغم مخالفت هاي شديد خانواده ام ازدواج كردم. از همون اول يه سري مشكلات پيش اومد مثل تمام عروس و مادرشوهرها. چون مادر شوهرم خيلي اون رو دوست داشت و خوشش نمي اومد كه او به من خيلي توجه مي كنه. بعد از 4 ماه با يه پسري كه تو خيابون مزاحم من شده بود دعوا كرد و به جرم چاقوكشي 2 ماه در زندان بود و اين درست زماني بود كه من تازه باردار بودم. بعد از آزادي از زندان به قول خودش از اينك ازدواج كرده بود پشيمان شده بود و يك سري مشكلات پيش اومد بيكار شد و ... بعد از مدتي در يك فروشگاه مشغول بكار شد كه تو همين اثنا متوجه شدم با خواهر يكي از دوستانش كه به خونه ما رفت و آمد داشت رابطه ايجاد كرده و دختره هم گفته اگه زنت رو طلاق بدي من بچه ات رو هم نگه مي دارم. بعد از اين كه قضيه لو رفت اين مسئله تمام شد ولي كلا" با زنان ديگه اي رابطه داشت. بعد هم نوبت اعتياد رسيد كه مصادف بود با بيكاري بي پولي و دردسرهاي خودش و من هم شاغل شده بودم و سركار مي رفتم. و بچه دوم هم به دنيا اومد.
در اين مدت به از طرف شركتي كه مشغول بودم صاحب يه زمين شديم و بعد از فروش زمين و تبديل به آپارتمان نصف آپارتمان را با كلاهبرداري از من گرفت و شريك شد. تمام اين سال ها كار كردم و خرج زندگي رو دادم و دريغ از يك ريال پس انداز. هميشه هم خانواده ام بخاطر شرايط مالي من رو پشتيباني مي كردند در اين مدت بارها او رو براي اعتيادش ترك دادم، هزينه كردم اما باز هم ميسر نشد تا 5 سال پيش كه با اين مراكز ترك اعتياد اقدام به ترك كرد و الان هم ترك كرده و معتاد نيست . اما با موتور تصادف كرد و يك سالي هم در خانه ماند. بعدش هم با سرمايه اي كه خانواده من در اختيارش گذاشتند يه دفتر بازكرد و مشغول بكار شده. كه خدا رو شكر
اما مدتي بود كه احساس مي كردم رابطه اي داره كه گوشيش روي سايلنت بود و همش تو جيب لباسش و فهميدم كه بعله آقا دوباره در 47 سالگي زيرسرش بلند شده باهاش صحبت كردم و با وساطت يكي از دوستان اون هم حل شد . حالا هي ميگه به من توجه كنيد رفتارش ، لباس پوشيدنش، برخورداش اصلا" مناسب يه مرد با 2 فرزند بزرگ نيست.
با من كلا" سرد و بي احساس برخورد مي كنه و همش منتظره مثل اين 24 سال گذشت من در حق او همه كاري بكنم. از همه چيزم بگذرم و همش به او توجه كنم.
راستش منم خسته شدم حس مي كنم حالا اونه كه بايد جبران گذشته ها رو بكنه اما برعكسه. خيلي توقعات داره و من هم درگير بچه هام هستم كه مدت ها به خاطر او ازشون اون جور كه بايد مراقبت نكردم و تو سن نوجواني و جواني هستند. از اين طرف هم نمي دونم شوهرم را چيكار كنم . ديگه كم آوردم منو راهنمايي كنيد .
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)