با سلام به همه دست اندركاران و مسئولان سايت همدردي و عليالخصوص مدير محترم،
من 24 ساله هستم همسن با شوهرم من ديپلم هستم و ايشان بيسواد مسبب اين ازدواج هم خانوادههايمان هستند البته شايد مشكل ما همين باشد ولي من اين را ناديده گرفتهام چون ديگر به قول خودمان كار از كار گذشته است من كارمند هستم ايشان آرايشگر مشكلي كه من دارم اين است كه اكثر موقع سر چيزهاي بي خودي دعوايمان مي گيرد هميشه من كوتاه آمدهام و ميآيم نه به خاطر اينكه ميترسم به خاطر اينكه زندگيم را دوست دارم نمي خواهم از هم بپاشد در اول ازدواج اصلاً به همديگر علاقه نداشتيم الان هم همين را سركوبم ميكند با دوره نامزدي حدود 5/2 سال است كه ازدواج كردهايم والان يك بچه 11 ماهه پسر هم دارم بعضي موقعها اينقدر با حرفهايش اذيتم ميكند كه با خودم ميگويم اگر اين بچه نبود حتماً يه كاري مي كردم يا ميگويم برم طلاق بگيرم بچهام هم مهريهام ولي بازهم دلم نميخواهد زندگيمان از هم بپاشد نميدونم چطوري باهاش برخورد كنم از هر لحاظي كه بگيد باهاش برخوردمو درست كردهام ولي او اصلاً نه براي من و نه براي كارهايم ارزشي قايل نيست البته شايد بعضي موقع بداند و تشكر كند ولي موقعي كه دعوايمان مي شود همه اون چيزهايي كه از قديم تا الان بوده رو مياره جلو هرچي نقطه ضعف از من و خانوادهام ديده سركوبم مي كنه اينم بگم مادرش هم دخالتهاي زيادي ميكنه با اينكه كلي خرج و مخارجم را خانوادهام تأمين ميكند و به خاطر بچه كه مادرم نگه ميدارد بيشتر روزمان در آنجا سپري ميشود و كلي خرج و مخارجمان سبك ميشود او نمي داند باز هر موقع كه دعوايمان مي شود آنها را بد ميگويد من هم طبق سفارش پدرم سعي ميكنم اصلاً به خاطر خانوادهام زندگيم را مختل نكنم ولي او نميفهمد اگر هم بخواهام بفهمانمش فقط براي چند ساعت مي شود بعد يادش ميرود نميدانم واقعاً چكار كنم آيا باهاش بسازم و بسوزم يا بلاخره تمومش كنم ديگر كلافهام كرده هرچي روي كارهاي بدش سرپوش ميذارم ميبينم نه جلوي جمع و هرجاي ديگه خرابم ميكنه نميگم من خوبم ولي به خدا منم كه تحملش مي كنم خواهش ميكنم راهنماييم كنيد البته ايشون هم به راهنمايي خيلي نياز دارند ولي چكار كنم اون كه سواد نداره نميتونه از اين امكانات استفاده كنه هرچي هم من بدونم فقط به درد خودم ميخوره اون عوض بشو نيست خيلي ممنون ببخشيد كه مزاحم اوقات شريفتان شدهام
علاقه مندی ها (Bookmarks)