با سلام خدمت دوستان عزیز و مشاوران گرامی
از همه دوستانی که دلسوزانه سعی می کنند مشکلات دیگران رو حل کنند تشکر می کنم و امیدوارم زندگیشون طوری پیش بره که خودشون هیچوقت نیازمند مشاوره نشن.

27 سال سن دارم ، در مورد شغلم باید عرض کنم:مدیر عامل یکی از شرکت های پخش دارو و تجهیزات پزشکی هستم،تحصیلاتم لیسانس مدیریت صنعتی دارم(در کل نسبت به خیلی از همسالانم جلو تر از برنامه زندگی هستم،هر چند از برنامه ای که خودم برای خودم داشتم خیلی خیلی عقبترم)
تقریبا 3 ماه هست که 3سال از من بزگتر هست ازدواج کردم،همسرم خارج از ایران زندگی می کنه به طوری که بعد از مراسم عروسی فقط 3 هفته با هم بودیم،قصد دارم از کشور به زودی خارج بشم.

مشکلی که من دارم بر می گرده به دوست پسر قبلی همسرم،اول از همه خدمتتون عرض کنم که قبل از ازدواج در مورد رابطه های قبلی همسر آینده اصلا سختگیر نبودم از اونجائی که خودم با اشخاص دیگه ای رابطه داشتم که می شه اسم یکی از اونها رو عشق به معنای زمینی گذاشت،اما بعد از ازدواج بسیار در مورد رابطه قبلی همسرم حساس و زود رنج شدم،که این مسئله هم به دو بخش تقسیم می شه:
اول: افت شدید اعتماد به نفسم،به طوری که خودم رو در رقابتی نافرجام با دوست پسر سابق همسرم می دونم و متاسفانه در تمام این رقابت های هائی که خودم برای خودم طراحی کردم بازنده خودم رو محسوب می کنم،به طور مثال:در مورد ظاهرم با قد بلند و سر وضعی که دارم واقعا می دونم که خدا رو شکر یک سر و گردن از خیلی ها بالاترم ولی در جدال فرضی که با اون شخص دارم احساس حقارت می کنم،من اون شخص رو ندیدم و واقعا هم نمی خوام ببینم ولی همسرم و اشخاص دیگه هزاران بار به من گفتند که اون شخص حتی قابل مقایسه با من نیست ولی باز هم قبل از دیدن همسرم باید جلوی آینه با خودم حرف بزنم که کدوم قسمت بدنم خوبه کجا بده و.... یا وقتی می خوام یک هدیه برای همسرم بخرم همیشه از خودم می پرسم هدیه ای که من امروز می خوام بخرم با هدیه ای که 3 یال پیش دوست پسر سابق همسرم خریده قابل قیاس هست؟هدیم بهتره یا بدتر؟نکنه خوشش نیاد؟و... مثال دیگه که واقعا فاعجه آمیز هست اینه که حتی وقتی می خوام همسرم رو ببوسم یا نوازش کنم باز باید به خودم بگم کارت رو بلدی؟(کاری که تخصصم هست)می تونی اون احساسی رو به همسرت بدی که قبلا بهش داده می شده؟و.... با اینکه چندین بار همسرم به من گفته که در همه موارد بهترم و اصلا اون شخص خاطرش نیست که بخواد مقایسه کنه ولی باز باید به خودم(به اصطلاح)گیر بدم.
قبل از اینکه بعد دوم مشکلم رو مطرح کنم باید بگم من در مورد دوست پسر سابقه ایشون دو بار باهاشون صحبت یا بحث کردم در هر دو بار هم طفلی سعی کرد آرومم کنه و بهم بفهمونه که اون شخص هیچ جائی در حتی در خاطراتش نداره ولی باور این مسئله برای من سخت هست و فکر هم نمی کنم با باور کردنه اینکه اون شخص نیست و نابود شده باز خودم آروم بگیرم(احساسم این هست که مشکل از منه)

دوم: مسئله رابطه جنسی و پیش لرزه ها و پس لرزه هاش....
خوب در این مورد هم باید بگم که قبل از ازدواج چه در مورد همسرم چه در مورد دوست دختر های سابقم سخت گیر نبودم و اهمیتی برای مسئله که امروز بکارت نامیده می شه قائل نبودم و توی اولویت بندی های ازدواجم جائی نداشت اما با گذشت 4 هفته از زندگی مشترک این داستان هم رنگ و بوی جدیدی گرفت،(البته من این داستان رو قبل از ازدواج هم می دونستم)اگه امروز بخوام کسی رو مقصر بدونم اول از همه خودم هستم بعد اشخاصی رو مقصر می دونم که در وصف عشق اول و لحظه ای که آدم از دختر بودن به زن بودن مبدل می شه سروده های آب و تاب دار نوشتن،امروز حس می کنم چیزی که متعلق به من بوده از من دزدیده شده،یا اینکه همسرم در گذشته به امروز من خیانت کرده،واقعا راحت تر بودم تا اصلا واقعیت بیان نمی شد و در تاریکی می موندم ،از خودم می پرسم چه نیازی بود که این مسائل رو به من بگه؟چیزی دیگه ای هم که این وسط آزارم می ده این هست که ایشون فقط یک نفر رو قبل از من دوست داشته،مسخرست ولی فکر می کنم اگه اون آدما 2 یا 3 نفر بودن اینطور از رابطه اول ایشون افسانه سرائی نمی کردم که خودم رو آزار بدم.
واقعا به حد جنون رسیدم اگه می پرسید چرا باید بگم که:خب من توی خواب یا بیدار،هوشیار یا مستی تصویر زنم و اون مرد رو مجسم می کنم(دست خودم نیست)فکر کنید که همسرتون رو با شخص دیگه ای در حال رابطه ببینید هر قدر بدونید این واقعیت نیست یا واقعیتی از گذشته هست باز مثل سوزن به قلب آدم فرو می ره،متاسفانه همسر من وانمود کردن هم بلد نیست،دختر های زیادی امروز با این وضع زندگی می کنند ولی نمایشی که ارائه می دن طوری هست که آدم فکر می کنه اولین و آخرین مرد زندگیشون هست،شاید با خودتون بگید این خیلی خوبه که آدم بلد نباشه وانمود کنه،پس به بدی هاش گوش بدید: فرض کنید موقع رابطه همسرتون بگه این وضعیت بهتر(خوب در اصل کار درستی می کنه که بهبود کیفیت رابطه کمک می کنه)ولی اولین حسی که در من ایجاد می شه اینه که:آها پس در مورد این وضعیت تجربه داره و این تجربه داشتن با شخصی که امروز واقعا از زندگیش بیرون رفته باز هم آزارم می ده،توی رابطه ممکنه هر کسی در یک جاهائی ضعف داشته باشه و در یک جاهائی خیلی خوب عمل کنه من در مورد اون قسمت های خوب نمی تونم فکر نکنم که این خوب بودن از کجا کسب شده؟با دیدن یک فیلم و دیدن یک سکانس می رم به گذشته های همسرم و همش حسرت این رو می خورم که چرا اولین نفر نبودم؟چرا با همسرم زودتر آشنا نشدم؟چرا این تجارب خوب با من کسب نشد؟و....

متاسفانه من واقعا همسرم رو دوست دارم،چرا گفتم متاسفانه چون اگه دوستش نداشتم انقدر حساس نمی شدم،خیلی اوقات می خوام با خودم بگم که اصلا فکر کن ازدواج نکردی زنت رو دوست نداری و فقط به این فکر کن با وجودش توی یک کشور خارجی اقامت می گیری ولی نمی تونم به چشم یک وسیله به کسی که با تمام وجودم دوستش دارم نگاه کنم،همین الان با اینکه این همه عذاب می کشم اگه ازدواج نکرده بودیم دوباره باهاش ازدواج می کردم(هر چند گاهی فکر می کنم که این عذاب برای این دوست داشتن واقعاطاقت فرسا هست)همکین الان که این متن رو دارم می نویسم تصویری از یک رابطه همسرم داره من رو عذاب می ده.

اما راهکار من:اول فکر کردم باید در موردش صحبت کنم با همسرم(با دیگران در این مورد به شدت خصوصی که نمی شه صحبت کرد)ولی همون دو باری که با همسرم صحبت کردم پشیمون شدم چون واقعا عذابش دادم و خودم باعث شدم به مردی فکر کنه که ازش متنفریم و چیزائی رو بیاد بیاره که ازش متنفریم تا بتونه در یک زمینه هائی جوابم رو بده،اما بعدا احساس کردم این یک غده چرکی نیست که به کمک انگولک کردن و ور رفتن سر باز کنه،دردیه که در گذشتست و درمان نداره چون چذشته رو نمی توان دوباره نوشت،باید طرز فکرم رو عوض کنم خودم به خودم می گم چطور از اولین رابطت و دوست دخترت هیچ خاطره ای نداری چرا همین مسئله رو به همسرت هم تعمیم نمی دی و اون رو مستثنی می دونی؟دیلیل این امر به نظر خودم بر می گرده به داستان زن شدن و اینکه یک موقعیت خاطره آمیز و... با زنم رو از دست دادم و جای خالی اون خاطره الان من رو اذیت می کنه(و مسلما احساس می کنم همسرم رو هم اذیت می کنه)هر چند اون سعی کرده به من بگه اصلا مسئله خاص و رمانتیکی نیست و چیزی از دست ندادم اما باورش واقعا دشوار شده... خلاصه به کمک سمت و مقامی که در شرکت پخش دارو دارم به منبع غنی و تمام نشدنه داروها رو آوردم و از داروهای تضعیف کننده CNS: مثل باربیتوریت ها و بنزودیازپین ها به صورت چرخشی،ترکیبی و...(کلا ابتکاری) استفاده می کنم.

این هم بگم تا جائی که خاطرم هست وقتی که همسرم پیشم هست خیلی خیلی کمتر در مورده رابطه خودآزاری پیدا می کنم،اصولا وقتی ایشون نیستن با مرور خاطراتمون به صورت اتوماتیک به مسئله اون شخص و رابطه همسرم و اون می رسم و داستان دندان جویدن شروع میشه،ولی وقتی همسرم هست کمتر به این مسئله فکر می کنم و بیشتر درگیر انتخاب لباس مناسب و ظاهر آراستم می شم.