سلام به همه دوستان خوب
من تازه عضو اين سايت خوب شدم.
خوشحال ميشم موضوع خودمو مطرح کنم و منو راهنمايي کنين.
حدود يه سال پيش با دختري توي محيط کارم آشنا شدم. من 30 سالمه و اون 29 سال.خيلي دختر خوبي بنظر ميرسيد، که البته واقعا هست.بد از مدتي ازونجايي که دوسش داشتم از طريقه يه آشناي مشترک ازش خواستگاري کردم، کم کم رابطمون بيشتر و نزديک تر شد و بيشتر با هم بيرون ميرفتيم. اما تا 5 ماه اول حتي دستش رو هم نميگرفتم كه به نيت پاك من شك نكنه.
اما هميشه احساس ميکردم که يه غم يا مشکل بزرگي داره، که خيلي اذيتش ميکنه. هيچي بهم نميگفت و هميشه ميگفت بذار سر وقتش بهت حتما ميگم.
خلاصه چند ماهي گذشت و حالش خيلي بد ميشد بعضي وقتا،جوري كه به نظر خودش غيرقابل تحمل ميشد.اما ازاونجايي که من خيلي دوسش داشتم و دارم چيزي بهش نميگفتم و هميشه سعي ميکردم که دلداريش بدم و مطمئنش کنم که من هميشه باهاش هستم توي هر شرايطي.
از طريق يک دوست مشترک کليات مشکلش رو ميدونستم چيه، اينکه هنوز درگيره يک رابطه قبلي ، اما اينکه چجوري و در چه مرحلهاي هست رو نميدونستم و هنوز هم نميدونم.
خلاصه يه روز که خيلي ناراحت بود به من گفت که رابطمون بايد تموم کنيم چون به جايي نميرسه و ازاين حرفايي که ميخواست يهجوري منو سر بدوونه، چون از رفتارش توي اين چند ماه ميشد فهميد که اونم منو دوست داره، اما همين به نظر خودش مشكل، نميذاشت که راحت باشه.
سرتون رو درد نيارم، بالاخره دوستش بهم گفت که ياسي ميگه بهنام چون نميدونه مشکله من چيه گناه داره و با اينکه دوستم داشت و داره حاضر بود رابطمون تموم بشه. من هم بهش رسوندم که اگه حتي اين مشکل به نظر بزرگ ازدواج قبلي هم بودش من مساله اي ندارم باهاش، چون واقعا دوستش دارم.
ازاون روز به بد خيلي بهتر شد تا اينکه حالت روحيش هم خوب شد و شبهاي بيخوابيش هم تموم شد، فهميدم که مسالش شايدحل شده.
اما هنوز به قول خودش قدرت گفتنش رو نداره و با اينکه مستقيم جواب خواستگاري منو نداده اما در لفافه همش از زندگي آينده صحبت ميکنيم.ضمن اينکه مامان و خواهرش هم از رابطه ما با خبر هستن
به نظر شما من چيکار کنم. اصلا دلم نميخواد تحت فشارش بذارم واسه گفتن موضوعش. ديگه چطور ميتونم مطمئنش کنم که دوسش دارم و هميشه باهاش هستم و خودش و حال و آيندش برام مهمه نه گذشتش؟
اصلا دختر مگه از يک پسر چي ميخواد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)