سلام خدمت دوستان خوبم در تالار همدردی
راستش رو بخواین من یه مشکلی دارم که می خواستم اگه شما ها بتونین من رو راهنمایی کنین ممنون می شم
من یه دختر 20 ساله هستم و مسلما مثل بقیه دخترا توی این سن و سال به فکر ازدواج می افته من هم به همین فکر افتادم ولی می ترسم که ازدواج کنم الان دلیلش رو کامل براتون توضیح می دم
حدود 13 الی 14 سال پیش یعنی اون موقعی که من حدود 6 یا 7 ساله بودم بعضی شبها بابای من شیفت شب بود به خاطر همین یکی از اقواممون شبها می اومد خونه ما و خونه ما می موند.
من هم که اون موقع بچه بودم و هنوز مدرسه نمی رفتم خیلی هم ترسو بودم به خاطر همین شبها در اتاق رو باز می گذاشتم و می خوابیدم یه شب که این آقا خونه ما بود نصف شب که از خواب بیدار شدم دیدم که در اتاق بسته است ترسیده بودم پاشدم که در رو باز کنم دیدم که لباسام تنم نیست و اون آقا هم توی اتاقمه چیزی از این مسائل سرم نمی شد و نمی دونستم که باهام چی کار کرده بهم گفت اگه دختر خوبی باشم فردا شب هم میاد پیشم که نترسم . گفت لباساتو بپوش به کسی هم نگو که من امشب اینجا بودم .
فردا شب هم اومد تو اتاقم ولی من خواب بودم وقتی بیدار شدم دیدم بازم لباسام تنم نیست و اون آقا هم لباس تنش نیست و بغل من خوابیده و داره به بدن من دست می کشه و گاهی وقتا هم کاری که نباید بکنه می کنه ولی اصلا نمی فهمیدم که داره چه بلایی سرم میاره
چند بار این عمل تکرار شد تا موقعی که 8 ساله شدم اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودم اون موقع بود که تازه می فهمیدم که چه بلایی سرم اومده و چی شده تا چند روز اعصابم خورد بود ولی نمی تونستم به کسی چیزی بگم دیگه بهش اجازه ندادم باهام این کارو بکنه و تهدید کردم که به خونواده ام می گم .
از اون روز به بعد فقط یه بار دیکه تونست با من این کارو بکنه اون موقع چهارم ابتدایی بودم اون روز من رو کشوند زیر زمین و من رو بست به ستون و کار خودش رو کرد
الان بعد از این همه سال می ترسم که ازدواج کنم ، می ترسم که اون روزها خدایی نکرده اگه پرده بکارت من پاره شده باشه چی کار کنم
الان حس می کنم به اون آقایی که قراره باهاش ازدواج کنم و واقعا از جون ودل دوستش دارم خیانت کرده باشم
اما من نمی خواستم این کارو بکنم من رو به این کار کشوندن .
اگه اون کسی که می خوام باهاش ازدواح کنم این رو بفمه مطمئنم تا آخر عمرم دیکه نمیتونم ازدواج کنم
حتی چند بار تصمیم گرفتم که خودکشی کنم چون اگه خونواده ام هم این رو بفهمن آبروی خانوادکی ما میره و من نمی خوام اینجوری بشه
بیشتر از 10 ساله که این مساله داره وجودمو می خوره داره نابودم می کنه تا حالا نتونستم این موضوع رو به کسی بگم ولی بالاخره تصمیم گرفتم به شما بگم شاید شما بتونین به داد من برسین .
بخدا من مقصر نبودم من نمی خواستم باهام این کارو بکنن
من نمی خواستم
من نمی خواستم
لعنت به این آقا که با من این کارو کرد
امیدوارم خدا زندگیشو نابود کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)