سلام همدلان مهربون
برای گفتن مشکلم باید یه کم از گذشته ها بگم:
من فقط یک خواهر دارم که 2 سال از من کوچکتره وقتی که من 10 ساله بودم مادرم به دلیل سرطان خون به رحمت خدا رفت و دقیقا بعد از 11 ماه پدرم ازدواج مجدد کرد. به دلیل نوع تفکرات پدرم و چند سالی که امریکا زندگی کرده بود و شغلش که تو نیرو هوایی بود و خب چند سالی در زمان رزیم شاه کار کرده و .... خیلی با مذهب و اعتقادات و ... میانه ای نداشت البته نماز و روزه و ... بود.
به هر حال به خاطر وصیت مامانم که دوست داشت 2 تا دخترش مومن باشن با یه خانم مومن که البته همسر شهید بود ازدواج کرد.
خوبیهای مامان جدید:
-تو مسایل درسی خیلی کمک می کرد.
- از نظر اعتقادی خیلی خوب کار کرد و نه به اجبار که با راهنمایی هر دومون و مذهبی کرد.
-پدرم همه زندگیمون و به خاطر مریضی مامانم فروخته بود و بعد از ازدواج با مامان جدید بعد از اتمام ساعت کاری اداره با ماشین کار می کرد تا زندگی رو دوباره بسازه و انصافا مامان جدید اون روزا با نداری بابا خیلی خوب می ساخت.
بدیهای مامان جدید:
-به شدت وسواس داشت و همه ما رو وادار می کرد که توی اب و ابکشی همراهش باشیم.
- فوق العاده توقعی بود و باید همه بهش نهایت احترام و می ذاشتیم همیشه باید می گفتیم چشم بله شما و امثال اینا .
- دست بزن داشت البته دلیلش درست بود واقعا کار ما خطا بود اما زدناش ناجور بود. بیش از حد بود.
-فوق العاده کمال طلب بود و اگه جایی ما خطایی می کردیم بد رفتاری می کرد.
همیشه به پدرم می گفتم بابا تو وقتی تا باهاش بد رفتاری می کنی وقتی می ری سر کارت او ما بد می شه تو باهاش خوب باش بذار اونم با ما خوب باشه. و پدر بیچارم همیشه به خاطر ما یا با اون زیادی خوب رفتار می کرد و یا همش با اون در گیر بود. یک روز خوش نداشت. چند بار خواست طلاقش بده برادرای مامانم و پدر پیرش میومدن و التماس می کردن و بابا منصرف می شد. خلاصه یواشکی به ماها پول می داد و می گفت لااقل بیرون خوش باشید. وقتی من دانشگاه شهرستان قبول شدم تو روی همه ایستاد و گفت می خوام دخترم بره اونجا درس بخونه تا یه نفسی بکشه. من و فرستاد و هرو روز برام پول می فرستاد و می گفت این چند سال و کیف کن. خیلی دلسوز بود وقتی ما بزرگتر شدیم می گفت مامان قبلا به عنوان همسر شهید برگشته خونه باباش اگه من طلاقش بدم چون همه هم می دونن که در حق ما 3 تا خیلی بدی کرده تو روش نگاهم نمی کنن خدا کنه بتونم شما ها رو فرستم خونه خودتون عیبی نداره من تحمل می کنم..... وقتی تونست خونه بخره همش و به نام مامان جدید زد و از اون روز به بعد بد بختیهای بیشتر پدرم شروع شد تکون می خورد می گفت از خونه من برو بیرون و........
روزای بعد از ازدواجمم روال گذشته رو داشت و همش باید بهش احترام می گذاشتم توقع داشت عید برم کمکش البته من وظایفم و می دونستم اما اون توقع داشت و وظیفه من می دونست. هر بار سر مسایل کوچیک قهرای طولانی می کرد و به من وهمسرم اجازه نمی داد بریم خونشون و من فقط به خاطر بابام بعد از 1-2 هفته کلی بهش زنگ می زدم و التماس می کردم و ... تا اشتی می کردیم اخرشم به همسرم می گفتم خودش زنگ زده البته به مرور همسرم با روحیات مامان جدید اشنا شد و همیشه هم با من دعوا می کرد تو قبلا از ترس این کارا رو می کردی الان به خاطر چی این همه اون و متوقع می کنی و...
موقع به دنیا اومدن فرزندم اون 10 روزی که خونمون بودن اخرش با لج و لج بازی و دعوا رفت خونشون.
2 سال پیش هم سر مسایل کوچیک بحثمون شد به اصرار شوهرم من پا پیش نذاشتم تا عروسی خواهر شوهرم شد و اون برای توجیه نیومدش زنگ زد به خانواده همسرم و خیلی مسایلی که من و همسرم تا اون روز از خانوادش پنهان کرده بودیم و مطرح کرد و کلی ابرو ریزی و.... منم زنگ زدم و عقده همه سالها رو باز کردم و هر چی دلم خواست بهش گفتم و این دعوا ادامه داشت دیگه تو این 1 سال اخیر پدرم هیچ کدوم از مهمونیهاشون و نمی رفت و می گفت وقتی بچه هام نیستن منم نمیام چون قد قن کرده بود که حتی ما مهمونیها هم بریم و البته ما هم از خدا خواسته هیچ جا نمی رفتیم. این اواخر داییهام خیلی سعی کردن به خاطر بابام ما رو اشتی بدن که البته همسرم کوتاه نمیومد و می گفت مامان باید عذر خواهی کنه که ما رو پیش خانوادم سکه یه پول کرده. بابا خودش به تنهایی هفته 4-5 بار میومد خونه ما به خاطر پسرم. عاشق حسین بود و دیوانه وار دوسش داشت. تا این که 40 روز پیش پدرم به رحمت خدا رفت و روابط ما برقرار شد.
الان خیلی بی تابی می کنه به خاطر همه اذیتهایی که پدرم و کرد و به خاطر تنهاییاش. می گه حالا فهمیدم چه گلی رو از دست دادم.
روابط من و همسرم هم با مامان برقرار شده و تو این 40 روز من خیلی رفتم پیشش تا تنها نباشه و خیلی سعی کردم ارومش کنم اصلا به روش نیاوردم که تو با ما چه کردی. البت هخواهرم ذاتا ادمیه که نمی تونه بدیها رو فراموش کنه و نمیاد خونشون. اما من می رم . اما نمی دونم باید چجوری رفتار کنم. از یه طرف دلم نمیاد تنهاش بذارم و دلم براش می سوزه از طرفی یاد بدهایی که در حق منم نه در حق پدرم کرده می فتم و جیگرم می سوزه.
گاهی پیش خودم می گم بابام همش 59 سالش بود و جالب اینکه هیچ بیماری نداشت و خونه ما در نهایت سلامت ایست قلبی کرد همش به خاطر گذاشته ای بوده که مامانم این همه عذابش داده اما هیچ وقت این و به روش نیاوردم و با روحیاتی که از خودم سراغ دارم به روش هم نخواهم اورد.
شما بگید من چه کنم نه می تونم تنهاش بذارم هم جیگرم می سوزه وقتی یاد بدیهاش می فتم.
ببخشید خیلی طولانی شد.
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)