با سلام ، خانواده شوهرم با من مثل یه خدمتکار برخورد می کنند و من هم نمی دانم چرا به خانه آنها می روم انگار زبان ندارم خیلی از دیدن اونها وحشت می کنم . البته چند هفته ای میشه که که به خانه آنها نمی روم چون آخرین باری که رفتم به من حرف زدند و من این موضوع را به شوهرم گفتم و در ادامه هم گفتم که دیگه به خانه مادرت نمی یام. ولی او هم میگه منم نمی رم چون به تو بی احترامی کردن یعنی به من کردن ولی من دوست دارم که او به خانه مادرش بره . ومادرش به همراه او زنگ می زنه و با او صحبت می کنه و گریه می کنه و لی اصلان منو که اینجا غریبم رو نگاه نمی کنه عصبی شدم لطفا بهم کمک کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)