دوستای عزیزم سلام. نمیدونم از کجا بگم .تقریبا هرروز میام اینجا و مطالبو میخونم.
بعضیهاش اینقدر شیرینه که دوست دارم همون لحظه جای نویسنده اونها باشم و بعضیهاش اونقدر تلخ که خداروشکر میکنم که توی اون وضعیت نیستم.
دلم خیلی گرفته.دوسال میشه که آبجی قبل خودم ازدواج کردو رفت.توی این شهربزرگ فقط من وبابا و مامان هستیم .انصافا پدرو مادر خیلی مهربونو گلی دارم.خداروشکر خانواده و موقعیت اجتماعی خوبی دارم.حدود 1سال نیمه که درسم تموم شده و سرکار میرم.همه چی خوبه .اما خیلی تنهام.نمیدونم چطوری بگم .دوست دارم حالا دیگه ازدواج کنمو یه تکیه گاه و همدمی داشته باشم.خواستگار دارم اما نمیدونم چرا قسمت نمیشه.بخدا خیلی دلم گرفته.با اینکه همیشه سعی میکنم خودمو سرگرم کنم اما آخرش بشدت احساس تنهایی میکنم.پدرم خیلی هوامو داره خیلی محبت میکنه اما احساس میکنم اینقدر افسرده شدم که نمیتونم به اونها هم محبت کنم.بعضی وقتا گریم میگیره که چقدر پدرومادر خوبی دارم ولی نمیتونم بهشون محبت کنم.شرایط بدی دارم.احساس میکنم خدا منو نمیبینه و صدامو نمیشنوه هرچند که میدونم میبینه و میشنوه ..راستش بعضی وقتا که بابا میگن از من راضیند و فقط دعا میکنن خدا قسمت خوب هم نصیبم کنه میخام برم زیرزمین.وقتی میبینم اینقدر پدرومادرم توی دلشون دعا میکنن خوشبخت شم حس بدی بهم دست میده.احساس تنهایی شدیدتر.اگر دیگه خدا به دعای اونها نگاه کنه و خودش .........
راستی من 23 سالمه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)