[/font][/color][/size]من دختري هستم در يكي از شهرهاي دور افتاده ايران حدود 28 سال سن دارم در يك خانواده 4 نفري متولد شدم پدرم موقعي كه من 4 سال داشتم از مادرم جدا شد من فرزند وسط هستم يك برادر بزرگتر دارم و يك خواهر كوچكتر از خودم . ما خانواده خيلي فقيري هستيم . برادرم ازدواج كرده و با ما زندگي ميكند و عروسمان هر روز با ما دعوا ميكند برادم همسرشو خيلي دوست داره و با ما اصلا كاري نداره مادرم 65 سال سن داره و براي اينكه ما سه تا رو بزرگ كنه خيلي سختي كشيده الان من و خواهرم ميريم سر كار تا بتونيم مخارج زنگيمونو تامين كنيم الان حدود يك سال است كه هر روز ما با برادرمون دعوا ميكنيم زندگي كردن برام خيلي سخت شده نه تفريحي دارم نه گردشي ميرم نه دوستي دارم هروز صبح ساعت 6 از خونه ميرم سر كار و ساعت 8 ميام خونه زندگي برام خيلي تكراري شده الان 8 سال كه اين وضعيت منه . حدود 4 ساله كه به صورت مخفيانه با مردي ازدواج كردم كه هيچ كس به غير از من واو از اين موضوع خبر ندارد عقد دائم كردم ولي محضري نيست اون متاهله و از اول شرط گذاشتيم كه هيچ كس موضوع ندونه من اونو خيلي دوست دارم اونم ميگه كه منو دوست داره ولي بعضي مواقع شك ميكنم . همش منو با زنش مقايسه ميكنه روزي نيست كه من واون با هم حرف نزنيم و اون حرفي از زنش نزنه يه روز هم به خاطر خواهر زنش به من گفت الاغ البته بعدش كلي از من معذرت خواهي كرد . ارزو دارم يه روز سوار يه ماشين بشم و به رم جاده هراز و يه بارون ملايم بباره و يه آهنگ خيلي ناز به دور از همه اين مشكلات گوش كنم . من از لحاظ زيبايي هيچ مشكلي ندارم هر جا ميرم همه جذبم ميشوند و ميخواهند كه با من رابطه برقرار كنند ولي من از همشون بدم مياد و اصلا دوست ندارم به هيچ عنوان به شوهرم خيانت كنم . ولي الان شرايط روحي خيلي ناجوري دارم خيلي افسرده و عصبي شده ام تا كي بايد اينطور باشه ؟ من اينو براتون نوشتم تا سبك بشم چون ميگن نوشتن آدمو سبك ميكنه چون كه نه من شما رو ميشناسم نه شما منو؟ خيلي حرف براي گفتن دارم دوست دارم با كسي كه اصلا نه ميشناسمش و نه ميبينمش همه حرفامو به هش بگم تا سبك بشم چون ميدونم كه اون نه ميتونه از حرفام سو استفاده كنه و نه بعدا منو تحقير منه
علاقه مندی ها (Bookmarks)