به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1389-7-18
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    9,759
    سطح
    66
    Points: 9,759, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 291
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 64 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    سلام.
    من دختري 28 ساله‌ام. دو تا خواهر كوچكتر دارم. يكي ازم كمتر از 3 سال و ديگري كمتر از 4 سال كوچكتره.
    با خواهر آخريم هميشه رابطه خوبي داشتم. ولي با اوليه هي تو حالت قهر و آشتي بودم در گذشته زمانهايي وجود داشت كه خيلي با هم صميمي بوديم و همديگه رو دوست داشتيم ولي آخرين قهر به آشتي نكشيد و خيلي وقته كه با هم قهريم (شايد دو سال) حدود يك سال پيش قرار شد خواهرم ازدواج كند و در مراسم خواستگاري من طوري رفتار كردم كه انگار نه انگار با هم قهريم و همچنين يه روز كه براي خريد آبجيم بيرون با مامانم قرار داشت منم رفتم و حتي به خواهرم زنگ زدم و گفتم ما فلان جاييم و از اين حرفا يعني قصد داشتم قضيه فيصله پيدا كند چون فكر مي‌كردم با وارد شدن شخص غريبه‌اي به خانواده درست نيست اين رفتار ادامه داشته باشد من قدم اول را برداشتم ولي او بسيار عادي برخورد كرد (بد هم رفتار نكرد) و خلاصه آشتي برقرار نشد.
    روز قبل از عقد چند تن از فاميلاي نزديك دعوت شدن خونمون. من خودم رو آماده كرده بودم كه با اين مسئله عادي برخورد كنم و كنار بيام و روحيه‌ام بد نبود تا اينكه مهمونا اومدن. پدرم اومد ميون اون همه آدم يه بشقاب ميوه برام آورد و اين رفتارش شايد براي اين بود كه مثلاً به من احترام بزاره و بگه اصلاً اين شرايط جايگاه تو رو خدشه دار نكرده ولي با اين كارش باعث شد نگاهها به طرز خاصي روي من متمركز بشه و توجه همه به من جلب بشه كه خيلي اعصابم رو به هم ريخت. (پدر و مادرم در مورد ازدواج بچه‌هاشون خيلي سهل‌انگار بودن، منظورم فقط خودم نيست، من چون اولين دختر بودم بيشتر از بقيه ضربه خوردم ولي در مورد بقيه هم سهل انگار بودن اگرچه كمتر از من (كه البته الآن تا حد كمي به اشتباهشون پي بردن و در مورد دو خواهر كوچكترم سعي كردن يه تكوني به خودشون بدن) برادرم دوروبر 30 سال سنشه بيچاره حقوقشو دودستي مياد تقديم ميكنه به پدرم، البته مي‌دونم قلباً راضي نيست ولي پدرم شرايط رو جوري پيش آورده كه اين‌طوري باشه جالب اينجاست هر چند وقت يك بار يه مقدار ناچيز پدرم به پسر 30 سالش پول تو جيبي ميده و خيال ميكنه خيلي داره پدري مي‌كنه.)

    تو اون مهموني تا وقتي تنها يه گوشه نشسته بودم چندان مشكلي نبود. رفتم با خوشحالي پيش زندائيام نشستم. چه سؤالي از من پرسيده باشه خوبه؟ حالا ديگه نوبت توئه. (كاش اون موقع به فكرم مي‌رسيد ميگفتم منتظر بودم تو بهم نوبت بدي. ولي تقريباً راستش رو گفتم و گفتم تا كار مناسب پيدا نكنم به ازدواج فكر نمي‌كنم. اونم گفت بزن قدش. عين احمقا از اين حرفش خوشم اومد) از اون ور دختردائيم اومده ميگه تو بزرگتري يا فلاني (آبجيم رو مي‌گفت) گفتم من. گفت اِ پس اگه تو بزرگتري چرا حالا تو كوچكتري.

    اوايل مهموني نگاه پدر بزرگم بهم افتاد بهش لبخند زدم سرش رو با يه حالت شرمندگي و دلسوزي چند بار تكون داد كه برداشت كردم يعني واي تو چه بدبختي.

    داييم اومد بوسم كرد با يه حالت دلسوزي يه چيزي تو اين فازا بهم گفت كه تو رو بيشتر از بقيه دوست دارم تو يه چيز ديگه‌اي. البته اين داييم مطمئنم احساس قلبيش اينه ولي اين بار طوري گفت كه وقتي يادم مي‌افته حس بدي بهم دست مي‌ده چون رفتاراش حالتي داشت كه انگار از سر دلسوزي بوده باشه.
    مامانبزرگم پاگشا كردشون من نرفتم چون نمي‌خواستم با بقيه داييها و اقوام روبرو بشم و از اينكه نتونم تحمل رفتارا و نگاهاشون رو بيارم و حالم در مهماني گرفته بشه مي‌ترسيدم.
    من قبلاً خيلي به مامانبزرگم سر مي‌زدم ولي الآن مدتيه كه بهش سر نمي‌زنم. عيد رفتم (مجبوري رفتم دلم نمي‌خواست برم) و روز مادر.
    حالا مشكلم اينه كه جشن ازدواجشون قراره صورت بگيره البته در تهران نه در شهرستان.
    شهرستان كه تصميم گرفتم (90%) نرم ولي بهر حال حتماً موقعيتهايي در تهران پيش مياد كه مجبور مي‌شم با اقوام مواجه بشم خيلي مي‌ترسم نمي‌دونم چي كار كنم چه رفتاري بايد داشته باشم؟ اگه سوالي در اين موردا كردن چه جوابي بدم؟‌ خيلي مي‌ترسم.
    قهر بودنمم با خواهر مزيد بر علت شده و اوضاع رو بدتر كرده.
    مي‌دونم كه اين قهر بودن اون رو هم خيلي عذاب داده و ميده. ولي هم من و هم او اخلاقامون طوري كه قهر مي‌كنيم و آشتي برامون سخته.
    البته الآن قلباً هيچ تمايلي به آشتي ندارم. چون فكر مي‌كنم خيلي از هم دور شديم و ديگه نمي‌تونيم با هم خوب باشيم. با همسرش هم خواسته نخواسته رابطه چيزي در حد قهره چون وقتي دو خواهر با هم حرف نمي‌زنن رابطه صميمي داشتن با همسر يكي از خواهرها بي‌معني به نظر مي‌رسه.
    يه چيز ديگه خواهر كوچكم هم چند ماه پيش با همين خواهرم بعد از يكي دو بار قهر و آشتي قهر كردن.
    حتماً حالتون بهم خورده اينقدر كلمات قهر و آشتي را بكار بردم ولي ما خانواده‌اي داريم كه در آن از بچگي پدر و مادر با هم، خانواده ما با فاميل با همسايه ها خيلي قهر و آشتي وجود داشته.

    خانواده من مي‌تونم بگم خانواده پرمشكلي بوده از گذشته از زماني كه من به دنيا نيامده بودم و حتي خيلي قبل‌تر از آن و مشكلاتي كه الآن بچه‌هاي اين خانواده دارند به نظرم ريشه در گذشته دارد.
    باز هم حرفهايي براي گفتن دارم. مطالب خيلي زياد شد.
    (يه نكته ديگه بگم: خواهر دوميم هم قصد ازدواج با كسي را دارد كه به علت اينكه كار ندارد هنوز اجازه خواستگاري نداده است. من از صميم قلب خواستار ازدواج موفق او و موفقيتش در ازدواج و زندگي هستم. روزي به او گفتم كه به هيچ عنوان به خاطر من ازدواجش را به تعويق نيندازد و او خنديد و با شوخي پاسخي به من داد و اگر كار داشته باشد ازدواج خواهد كرد اين را گفتم تا بدانيد من آدم بي‌منطقي نيستم كه راضي باشم ديگران به خاطر من قرباني بشوند.)
    شايد اين نكته‌اي كه گفتم ديد شما را نسبت به من عوض كند.
    اين شرايطي كه براي من بوجود آمده (ازدواج خواهر كوچكتر) به خودي خود هيچ ناراحتي براي من ايجاد نمي‌كند و هيچ اهميتي براي من ندارد ولي فرهنگي كه من در آن زندگي مي‌كنم باعث شده تا اين مسئله براي من آزاردهنده باشد. (اميدوارم منظور من را متوجه شده باشيد)

    يه چيزي يادم رفت بگم. خواهر دومم هم درآمد نداره و مشكل تهيه جهاز مثل بقيه داشت و داره ولي يه جورايي مهريه بسيار كم با نبردن جهاز توافق شد بين خانواده‌ها كه شايد بعدها براي او ايجاد مشكلاتي كند. حالا هم هر وقت صحبت از خرج عروسي و مهريه مي‌شود سريعاً داماد حرف جهاز را پيش مي‌كشد البته به نحو غيرمستقيم مثلاً مي‌گويد اگه فلان پسر اين خرج را كرده چون پدر دختر فلان خرج را كرده.
    خواهر آخرم نمي‌خواهد با چنين شرايطي ازدواج كند.
    من هم هنوز كار ثابتي ندارم، اعتماد به نفس پاييني دارم (با وجود ظاهر خيلي خوب) و در حال كسب مهارت براي كار هستم و درآمد اندكي دارم با وجود همه فشارها ترجيح مي‌دهم ازدواج موفقي داشته باشم هر چقدر هم كه دير شود.
    براي مشكلاتي كه وجود دارد پدر و مادرم را بسيار مقصر مي‌دانم.
    منظورم از گفتن اين موضوع اين بود كه شرايط را بهتر بدانيد.

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 25 مهر 92 [ 09:18]
    تاریخ عضویت
    1388-10-19
    نوشته ها
    1,262
    امتیاز
    11,056
    سطح
    69
    Points: 11,056, Level: 69
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 194
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    4,891

    تشکرشده 4,928 در 1,071 پست

    Rep Power
    142
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    hello عزیز سلام و خوش آمدی

    ببین عزیزم از چیزهایی که تعریف کردی بنظرم می آید که فقط دختر دائیت یکم شیطنت کرده و شاید هم خواسته فقط حرفی زده باشد ولی بقیه ابدا چیز بدی نگفتند و مطمئن باش منظوری هم نداشته اند.
    شما چون خودت در آن لحظه حساس شدی به این مساله، حرف و نگاه دیگران را به این مساله تفسیر کردی و این تنها برداشت شما بوده است.

    نکته بعدی اینکه مردم زیاد حرف می زنند و این رفتار و کردار محترمانه و همراه با اعتماد به نفس ماست که به دیگران می گوید، چگونه با ما رفتار کنند. اگر کسی در اینباره پرسید بگو ازدواج یک مساله شخصی است و موقعیت هایی که برای هرکسی پیش می آید مستقل از دیگران است. بگو من تا الان با مورد دلخواهم برخورد نکرده ام و خوب خواهر یا خواهرانم کرده اند.

    فکر نکن درکت نمی کنم من در سن 31 سالگی ازدواج کردم و برادرم که کوچکتر بود، زودتر از من ازدواج کرد. راستش برای من هم سخت بود چون من همیشه با برادرم رقیب بودم و او می توانست دنبال همسر بگردد و من نه! و هم حرف مفت مردم! ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم و نزد جمع با اعتماد به نفس رفتار می کردم.
    یک چیزی هم تعریف کنم یکبار با همسرم دعوایم شد و او گفت که تو از حسادت برادرت با من ازدواج کردی!!!!
    اینرا گفتم که بدانی حرف دیگران تمامی ندارد و حتی بعدها هم سر دعوا بی منطق کنایه می زنند. عکس العمل من در مقابل آن حرف همسرم فقط خنده و بی تفاوتی بود و باعث شد که دیگر تکرار نشود.

  3. 4 کاربر از پست مفید هستی تشکرکرده اند .

    هستی (دوشنبه 20 دی 89)

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 آبان 92 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1389-5-11
    نوشته ها
    232
    امتیاز
    3,474
    سطح
    36
    Points: 3,474, Level: 36
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    346

    تشکرشده 346 در 157 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    سلام خواهر خوبم

    آفرین می گم به خاطر این طرز فکرتون ...............

    ان شاءالله که یه مورد خوبی واستون پیدا بشه

    ولی عزیزم به هیچ عنوان ازدواجتو به خاطر پیدا کردن کار یا از این قبیل مسائل اصلا به تاخیر نداز

    روحیتو کاملا حفظ کن سعی نکن خودتو از فامیل بکشی کنار بدتر فکر می کنن ناراحتی یا هزار جور حرف وحدیث دیگه ......به قول آسمان آبی اگه همچین سوالهایی ازت پرسیدن بگو هر کسی واسه ازدواجه خودش یه سری معیارها داره که شما هم در موقعیت های مناسب آنها را بررسی خواهید کرد خلاصه بگم .... خواهرم همیشه به سرو وضعت برس شاد باش و سرزنده ......خیلی عالی می شه اگه بتونی یه کار مناسب واسه خودت جور کنی شرایطت خیلی فرق خواهد کرد (حتی شرایط ازدواج) به این مورد فکر کن..........

    در مورد قهرتون با خواهرتون هم توصیه می کنم زیاد ریشه دارش نکنین منظورم این نیست که شما مثلا منت کشی کنین نه ..... یه رفتار عادی نه قهر آلود ......

    برات آرزوی خوشبختی می کنم

  5. 4 کاربر از پست مفید ثمین1360 تشکرکرده اند .

    ثمین1360 (دوشنبه 20 دی 89)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1389-7-18
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    9,759
    سطح
    66
    Points: 9,759, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 291
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 64 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    بيشترين چيزي كه من رو ناراحت مي‌كنه رفتاراي مادرمه.
    بزاريد به عقب‌تر برگردم.
    مادر من در 13 سالگي نامزد كرده و 15 ازدواج. مادرم تهراني پدرم از يكي از روستاهاي شهرستان. 10 سال اختلاف سني دارن. همه خانوده مادرم مخالف بودن به جز مادرش كه چون حرف مادربزرگم خيلي برو داشته و اصرارهاي زياد پدرم حتي در حد تهديد به خودكشي ازدواج سرگرفته.
    پدرم بسيار مادرم را اذيت مي‌كرده از همون ابتداي زندگي و شايد حتي قبل‌تر.
    اخلاقاي خوب پدرم: وفادار به همسر،
    بازم اخلاق خوب داره ولي فعلاً يادم نمي‌ياد بنويسم يا نمي‌دونم چطور بنويسم
    اخلاقاي بد پدرم: مستبد،
    اهل منت گذاشتن (به شدت در حدي كه رفتارايي كرده كه ابتدا من و بعد خواهر دومم ازش خواستيم ديگه به ما پول توجيبي نده (پول توجيبي: مثلاً دوهفته يه بار يا يه ماه يه بار 2000 تومن بسته به لطف پدر) (اينا نمونه‌هايي از حرفاي پدرمه: من خرج شما رو مي‌دم، من نباشم يه روزم نمي‌تونين خودتونو بچرخونين، البته من به اين حرفا عادت داشتم ولي يه شب يه حرفايي زد در حالي كه فكر مي‌كرد من خوابم كه باعث شد صبح كه داشت 300 تومن 300 تا تك تومني بهم ميداد بهش بگم ديگه بهم پول نده، البته يه غلطي كردم دانشگاه غيرانتفاعي رفتم كه در اين مورد پدرم خيلي خرج كرد كاش هيچ وقت نرفته بودم بيسواد مانده بودم بهتر بود تا اون همه خورد شدن و تحقير رو تحمل مي‌كردم، به خاطر همين خرجي كه رو دست خانواده گذاشته بودم حس مي‌كردم بايد تاجايي كه امكان دارد ديگه خرج نداشته باشم، پياده روي‌هاي طولاني براي سوار تاكسي نشدن، اردو نرفتن، با دوستان بيرون نرفتن (متعاقب آن منزوي شدن بين دوستان)، تا حد امكان جزوه و كتاب و ... نخريدن، رخت و لباس نامناسب، ...) من كه درآمد دارم اون هم يا من بهش پول ميدم يا از مادرم گاهي ميگيره خيلي كم چون مادرم هم خرجي در حد نون و سبزي و ... مي‌گيره و پس‌انداز نمي‌تونه بكنه يكي دو دفعه هم دوست‌پسر خواهرم به حسابش واريز كرده (كه اين من رو مي‌ترسونه و جوري رفتار كردم كه آبجيم بفهمه اين درست نيست مگر نه شايد اين اتفاق بيشتر مي‌افتاد، خواهرم كه عقد كرده كه ديگه پولي دريافت نمي‌كنه البته در اين مورد شايد پدرم حق داره چون با اينكه رسماً ازدواج نكردن ولي يه خونه از محل كار پسر در يكي از شهرستانهاي نزديك تهران بهش موقتاً دادن كه اكثر اوقات اونجا هستند منظورم اينه كه با اينكه ازدواج رسمي نكردن ولي همون حالت تقريباً وجود داره، برادرم هم كه حقوقشو مي‌ده به پدرم و فقط اونه كه پول تو جيبي مي‌گيره، اگه حقوقشو نده احتمالاً توهين و تحقير و يادآوري مدام اشتباهات گذشته نصيبش ميشه نه پول تو جيبي)
    خساست:
    تا حد امكان سعي مي‌كنه پول پس‌انداز كنه با وجوديكه به آن پول نياز است. اوضاع خانه آنقدر افتضاحه كه آدم روش نميشه يه دوستش رو بياره خونه، روش نميشه خواستگار راه بده خونه، آبجي اولم كه اوضاع بد خونه رو به شوهرش قبل از ازدواج منتقل كرده بود و او هم چون اوضاع را مي‌دانست مهريه كم را پيشنهاد داده بود و در خواستگاري هم از آمدن فاميلشان كه مي‌خواستند بيايند جلوگيري كرده بودند مبادا آبرويشان برود و ظاهراً فاميلشان ناراحت شده بودند. عكسهايي هم كه گرفته شده بود و اوضاع خانه را نشان مي‌داد متوجه شدم كه سعي كرده بود (داماد) فاميل نبينند.
    يه اتاق كوچك براي دخترها، در هال هم پدر و مادر و برادر بيچارم مي‌خوابن. خدا روز بد نده يه دفعه برادرم در اتاق خوابش برده بود خواهرها هم خانه نبودند، من مجبور شدم هال بخوابم، خوابم نبرده بود و متوجه شدم پدر و مادر روابط... انجام ميدهند اعصابم به شدت خورد شده بود و تا صبح خوابم نبرد، يه بار ديگه برادرم در هال خوابيده بود و من در اتاق بودم و متوجه شدم اين كار بار ديگر انجام شد، يعني فكر نمي‌كنند پسر 30 ساله شايد اصلاً خوابش نبرده باشد يا شايد تشنه‌اش شود بيدار شود براي آب خوردن واقعاً اين رفتار قابل گذشت است؟
    با وجوديكه پس انداز زيادي پدرم دارد و قطعه زمين پرارزشي نيز در شهرستان دارد.
    مشابه اين اوضاع وقتي نوجوان بودم زياد تكرار مي‌شد ولي مدتها بود خبري نبود.
    جالب اينجاست مثل معلمان اخلاق از عيبها و ايرادهاي ديگران صحبت مي‌كنند.

    گفتم پدرم خيلي مادرم را آزار مي‌رساند مادرم هم راه نجات خود را در آن مي‌ديد كه ما بچه‌ها بزرگ شويم و صاحب شغلي شويم و او را نجات دهيم. و من در نوجواني كه خيلي به مادرم حق مي‌دادم و خيلي دلم بهش مي‌سوخت، او مدام رفتارهاي بد پدرم را به حالت درد دل بيان مي‌كرد و ما بچه‌ها و پدرم مثل دو جناح موافق و مخالف شده بوديم البته بچه‌ها اين دشمني را در دل داشتند نه بر زبان.

    از اينكه مادرم از بچگي با من مثل يك سنگ صبور رفتار كرده و روح مرا با نفرت خو داده و حالا رفتار ديگري از من طلب مي‌كند احساس بدي دارم، به من مي‌گويد تو كينه‌اي هستي ولي چه كسي مرا كينه‌اي بار آورده؟

    يكي از رفتارهاي مادرم كه مرا خيلي رنج مي‌دهد تبعيض است؟ آيا من گناه كرده‌ام كه دختر بزرگ خانواده به دنيا آمده‌ام. آيا درست است كه در حق من كوتاهي كرده باشد و خيلي راحت بيان كند كه چون دختر اول بود تجربه نداشتم. اگر در همين حد بود باشه اشكالي نداشت ولي چرا مدام و مدام و مدام به رفتارهاي غلط و تبعيض‌آميزش ادامه مي‌دهد.
    باشه من كه با ازدواج خواهر كوچكترم مشكلي نداشتم. پذيرفته بود. گذاشته بودم به حساب بي‌تجربگي و نابساماني خانواده و كوتاهي خودم (منظور از كوتاهي خودم: خيلي حرف گوش كن بودن اهميت زياد به بي‌آبرويي شرم و حياي زياد خجالتي بودن ترس از شروع رابطه به قصد ازدواج مبادا كه پدر و مادر توبيخ كنند...)
    قرار شد موهام رو كوتاه كنم پيشنهاد داد بريم آرايشگاه يكي از دوستاش (حدود 1 سال و چند ماه پيش كه فكر مي‌كرديم ممكنه جشن گرفته بشه براي خواهرم كه نشد و هنوزم برگزار نشده) در تمام طول مدت داشت جريان خواهرم را تعريف مي‌كرد و اينكه من بزرگتر هستم را بيان كرد لزومي داشت بيان كند؟؟؟ يك آرايشگر غريبه هم بايد مي‌دانست؟ انگار من يه چوب هستم نشسته‌ام آنجا همينطور صحبت مي‌كردند يعني نمي‌توانست خودش را جاي من بگذارد؟
    يا رفتيم خياط او هيچ چيز نپرسيده مي‌گويد اين دختر بزرگم است عروس كوچكتر از اين است؟ چه لزومي داشت اين را بگويد؟ خياط در مجتمع خودمان است. من دوست ندارم كساني كه هيچ لزومي ندارد بدانند اين مسئله برايشان بازگو شود. او هم گفت آخي اين مظلوم بوده و مادرم حالا ديگر ساكت شد و هيچ جوابي نداد.
    من خيلي ناراحت شدم و بعد از پرو لباس به سرعت خداحافظي كردم كه بيايم خانه خياط فكر مي‌كنم متوجه ناراحتي من شد براي دلجويي بهم شكلات تعارف كرد.

    يا در حضور من نشسته با مادر داماد در خصوص اينكه اين دو جوان روابط... به چه صورت باشد صحبت مي‌كند.
    يا در خانه‌اي كه يك اتاق بيشتر ندارد چند ماه اول كه خواهرم عقد كرده بود طوري برنامه را مادرم چيده بود كه من مجبور مي‌شدم وسايل ضروري ام را از اتاق بيرون بياورم كه آن دو بتوانند آنجا تنها باشند چندين ساعت متوالي و اگر وسيله‌اي لازم داشتم مجبور بودم صبر كنم و در هال زنداني باشم.
    يه شب پدرم خانه نبود اتاق دخترها شد مال اون دوتا من بدبخت مجبور شدم تو هال بخوابم. صبح چشمام رو كه باز كردم ديدم آقاي داماد به ظاهر مذهبي و خواهرم در هال هستند دارند براي خودشان مي‌چرخند من هم بدون روسري تو جام هستم.
    مادر گرامي هم تشريف دارند.
    مادري كه وقتي قرار بود براي من خواستگار بيايد رويش نمي‌شد و شرم داشت اين موضوع را با من مطرح كند و من خودم از رفتار پدرم و مادرم متوجه شدم كلي خوشحال شده بودم رفتم بهش گفتم قراره خواستگار بياد؟ تازه اون موقع بهم گفت آره. اگه نپرسيده بودم احتمالاً وقتي وارد خانه شدند خواستگارها مي‌فهميدم.
    حالا همين مادر خجالتي بعد از رفتن خواستگارها در جمع از من نظر مي‌خواهد و من نظر موافق اعلام كردم با حالت تعجب و پرخاش و كمي مسخره گفت: يعني راضي هستي؟ (آخه آنها دو شرط داشتند: چادر سر كنم، سركار نروم)
    خلاصه اين جريان شكل نگرفت نه خانواده من قضيه را جدي گرفتند نه من پافشاري كردم و به گفته مادرم آنها وضع مالي بسيار خوبي داشتند و از سر و شكل خانه ما خوششان نيامد. (پدر پسر من را ديده بود و قبل از اينكه خانه را ببينند (بدون پسر آمدند) سه دفعه پدر پسر پيش پدرم رفته بود درخواست را مطرح كرده بود پدرم كه به من گفت من به خاطر شروط و ترس از جلسه خواستگاري ابتدا گفتم نه ولي روزي كه با پدرم قرار گذاشته بود پدر پسر كه خواستگاري انجام شود خيلي خوشحال شدم و نه نگفتم)
    (من خيلي اضطراب داشته و دارم الآن مدتي است دارم روي خودم كار مي‌كنم تا حدي بهتر شده‌ام و از نوجواني از اينكه خواستگار بيايد و من هول شوم خيلي مي‌ترسيدم در اين مورد هم اين ترس را داشتم ولي چون دوست داشتم ازدواج كنم دلم را به دريا زده بودم و پذيرفتم كه بيايند ولي نمي‌دانستم تعدادشان را پدرم به مادرم گفته بودم فقط پدر پسر ميايد ولي پدر، مادر، خواهر، برادرش آمدند و پذيرايي ما كمي بالاتر از صفر بود چند تا سيب كوچولو تو كاسه ملامين كهنه كه جلو مهمان معمولي خودمان نمي‌گذاريم وقتي مادرم خواست حداقل آنها را در ظرف مناسبتري بگذارد پدرم ممانعت كرد و گفت بزار بدونن نبايد از ما توقعي داشته باشن و چاي همين در حين خواستگاري پدرم مدام حرفاي بي‌ربط مي‌زد مثلاً در مورد افرادي كه با آنها چندين بار دعوا كرده بود و پدر پسر هم آنها را مي‌شناخت بعد از اينكه آنها رفتند پدرم گفت اين هم يه تجربه‌اي بود ديگه آره من هميشه بايد آزمايشاشون رو روي من مثل يه موش آزمايشگاهي انجام بدن آره تجربه شد تا ديگه براي خواهر كوچكترم كه خواستگار اومد دري وري گفتن رو مادرم براي پدرم موقوف كنه و پذيرايي عالي باشه)
    حول و هوش اين قضيه حرف زياد دارم.
    مادرم تو عمرش يه دفعه به من نگفته فدات شم حالا تو گوشي به خواهرم چون شوهر داره مي‌گه فدات شم. (عجب كلمه‌اي باورم نمي‌شد از زبان مادرم داره درمياد)
    موقع من كه بود همه چي بد بود حالا خيلي چيزاي بد شده خوب.
    در هر صورت از اين كه اين مورد خاص شكل نگرفت من شاكي نيستم. من از كليت رفتار پدر و مادرم ناراحتم.

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1389-7-18
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    9,759
    سطح
    66
    Points: 9,759, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 291
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 64 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    چرا كسي ديگه نظري نمي‌ده؟

  8. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    ببین عزیز دلم؛ من درک می کنم که چی میگی؟ اما احساس نمی کنی که شما به ازدواج خواهرت حساس شدی و ببیخشید ها! یه مقدار داری حسادت میکنی و سعی می کنی به رفتارهای خواهرت و مادرت؛ چون با خواهرت هم قهر هستی؛ بیشتر توجه کنی و این جوری داری روی قضیه ریز میشی و تماما موضوعات حاشیه ای برات شده بزرگ؟
    ببین خانومی، من خودم رو جای خواهر کوچیکه ی شما می ذارم چرا؟ چون؛ من هم زودتر از خواهر بزرگم ازدواج کردم؛ با اینکه موقع ازدواجم، من 20 ساله بودم و خواهر بزرگم همش 23 ساله بود؛ اما وقتی برای من خواستگار اومد و شرایط جور شد و من پذیرفتم؛ خواهرم درسته اولش یه کم ناراحت شد اما باورت میشه بعد از اون سعی کرد خودش رو با کارش مشغول کنه و کمتر در مورد همسرداری و این جور موارد صحبت کنه...
    ببین گلم؛ من از شما می خوام که ابتدا برای خودت یه هدف تعیین کنی؛ یعنی هدفت این باشه که به شدت به دنبال یه کار در حد مناسب برای خودت باشی تا منبع درآمدی برای خودت داشته باشی! درسته که پدرت با گفتن یه سری از حرفها به قول شما (منت سرتون ) می گذاره؛ اما شما واقعا فکر می کنم حالا که درست هم تموم شده یه جورایی باید مستقل بشی و سعی کنی یه منبع درآمد خوب برای خودت داشته باشی!
    بعد هم سعی کنی؛ یه برنامه ریزی داشته باشی برای ثبت نام و رفتن به یه کلاس مفرح و مورد علاقه ات؛ مثل یه کلاس ورزشی یا شنا یا آیروبیک یا هر چیزی که شادتر نشونت بده!
    به هیچ وجه لزومی نداره خودت رو از خانواده و فامیل جدا کنی یا عروسی نری؛ خیلی خوب و باروحیه اول در مورد خودت فکر می کنی؛ یعنی مدام به خودت میرسی، به خودت روحیه میدی، در مورد خودت به جای فرستادن امواج منفی امواج مثبت می فرستی، به تواناییهای خودت فکر کن، به اینکه مادرم چیکار کرد، پدرم چیکار کرد، اصلا کار نداشته باش! گذشته ها گذشته! مهم الان و در این زمان هست و شما و افکار شما و اعمال شما!
    هر چه قدر با خودت این افکار رو مرور کنی بیشتر دلت به حال خودت میسوزه و بیشتر از پدر و مادرت بدت میاد و در نتیجه یه حس حسادت نسبت به خواهرت پیدا می کنی و هی این چرخه و اعمال می چرخه و در خانواده نسبت به شما دور باطل ایجاد میشه!
    شما با برنامه ریزی؛ هدفمند بودن؛ شاد بودن؛ مهربانی به دیگرانی چون مادرت و سعی در اینکه نشون بدی هیچ چیز تغییری نکرده و حتی بعضی موقع ها با مادرت در مورد مشکلاتی که خواهرت داره و ازدواجش و کلا همدردی و هم حسی کردن و البته خرید رفتن با مادرت و گذراندن وقتت با دوستات می تونی هم به خودت روحیه بدی؛ هم نظر دیگران رو نسبت به خودت تغییر بدی!
    خواهر من هنوز هم که هنوزه ازدواج کرده و الان 26 سالش هست؛ اما اون قدر به خودش میرسه و در کارش موفقه که حتی چندین مورد خواستگار خوب هم بعد از ما براش اومده اما هنوز میگه اون کسی رو که دوست دارم پیداش نکردم! پس نگران نباش! حتما شما هم با اعتماد به نفس بالاتر موقعیت های بهتری می تونید برای خودتون دست و پا کنید!
    اصلا با مادرت برنامه بریز که مثلا روزهای پنج شنبه یا جمعه؛ ما توی هال می خوابیم تا فلانی (خواهرت با نامزدش) توی اتاق بخوابن؛ به مادرت بگو: فقط به خواهرم بگید صبح می خواستند بیان بیرون به من بگن تا من روسری بپوشم!
    در ضمن تمام این اتفاقات خیلی عادیه بخصوص در دورانی که خواهرتون نامزده! پس بهتره رفتاری نشون ندید که خواهرتون حتی بعد از سالها ناراحت بشه که چرا توی دوران نامزدی من مدام ناراحتی و کینه پیش می آوردی!

  9. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1389-7-18
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    9,759
    سطح
    66
    Points: 9,759, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 291
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 64 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    سلام دل عزيز.
    شايد توضيحات من طوري بود كه باعث برداشت اشتباه شما شد.
    حسادت به هيچ عنوان.
    چون من به هيچ عنوان علاقه‌اي ندارم كه جاي خواهرم باشم يا موقعيت اون رو داشته باشم.
    چيزي كه من رو ناراحت مي‌كنه تبعيضه.
    تبعيض.
    مثلاً من در ارتباط با دو نفر قرار داشته باشم يكي وقتي در حقش توهين و كوتاهي كنم چون مي‌دونم شخصيتش طوريه كه بهم بي‌حرمتي نمي‌كنه به كوتاهي‌هام ادامه بدم
    و ديگري چون مي‌دونم اگه كوتاهي كنم حالم رو مي‌گيره پس سعي كنم مراقب كارام باشم و دست از پا خطا نكنم.

    در مورد كار هم تو يه تاپيك ديگه تا حدي توضيح داده بودم
    خود پدرم بود كه وقتي سن كمي داشتم و دنبال كار بودم مدام سنگ جلو پام مي‌انداخت (مثلاً يه بار كاري پيدا كرده بودم خطاب بهم گفت: حالا ديگه سرخود شدي؟ منم كه وحشت خاصي از پدرم داشتم براي اينكه كدورت و بگومگويي پيش نياد تسليم خواسته‌اش شدم)
    و دست آخر مجبور شدم دوباره ادامه تحصيل بدم. اون موقع فارغ‌التحصيل كارداني بودم.
    (الآن كه دارم اين مطالب رو مي‌نويسم خيلي حالم خوبه و آرامش دارم
    اينو گفتم تا حسم رو بدونيد
    عين درياي آرامي كه مدتي پيش دچار طغيان و طوفان بود
    يعني مي‌خوام بگم حرفايي كه دارم مي‌نويسم عاري از هر گونه كينه‌اي هست هيچ حس بدي ندارم وقتي دارم اينها رو مي‌نويسم براي خودم هم فوق‌العاده عجيبه
    براي من ناراحت كننده بود كه همين پدري كه اون موقع اون طور با من برخورد كرده بود يك شب وقتي كه فكر مي‌كرد من خوابم داشت به برادرم مي‌گفت كه فلاني (اسم من) خيال ميكنه ما دوتا بايد تا آخر عمرش خرجش رو بديم شايد باورتون نشه ولي از اينكه اين حرفها رو از زبان پدرم (پدري كه زماني در بچگي براي من مظهر قدرت و مسئوليت‌پذيري بود) مي‌شنيدم شديداً شوكه شده بودم و به شدت ناراحت شدم
    الآن من بيكار نيستم. درآمد دارم (ولي نه اونقدر كه دلم مي‌خواد). كلاس زبان مي‌رم. يه كلاس كامپيوتري تا مهارت كاريم افزايش پيدا كنه و كار دلخواهم رو داشته باشم.

    دوست خوبم من ماهها بود كه سعي كرده بودم با شرايط كنار بيام و اين كار رو هم تا حد زيادي كرده بودم. ولي اخيراً رفتارهايي ديدم كه باعث شد از نظر روحي بهم بريزم. نمي‌دونم چرا شما فكر كردي من نسبت به خواهرم اوقات تلخي مي‌كنم. اين طور نيست. فقط من ديگه دوسش ندارم از خيلي قبل‌تر از اينكه مسئله ازدواجش پيش بياد. در اون مورد هم كه اشاره كرده بوديد درسته كه يه سري كارا عاديه يا يه سري كارا شرعيه ولي اين كارها هم شرايط خاص خودشو طلب مي‌كنه. مثلاً تو خونه‌اي كه يه اتاق داره و بيشتر وسايل به عده تو اونه كه ممكنه هر لحظه بهشون احتياج پيدا كنه آيا مي‌شه اون اتاق رو براي ساعتها تحت اختيار گرفت گرچه كه من با اين شرايط هم كنار آمده بودم و هر وقت كه آن برادر گرامي به خانه ما مي‌آمد سرزده و غيرسرزده كه در طول هفته زياد اتفاق مي‌افتاد وسايل ضروري‌ام را برداشته و در هال اوقات خود را سپري مي‌كردم. مسئله من اين چيزها نيست. مسئله من اينا نيست.
    مسئله من به هيچ عنوان خواهرم نيست. به هيچ عنوان. خواهش مي‌كنم درك كنيد. مسئله من رفتار بزرگترهاست.

    يه چيزي رو مي دوني؟ اين چه سواليه حتماً ميدوني آدم كسايي رو كه خيلي دوست داره، كسايي كه بيشتر از بقيه آدماي دنيا دوست داره و به احتمال زياد اون افراد اعضاي خانوادش هستن
    وقتي اونا ناراحتش كنن خيلي بيشتر دلگير ميشه نسبت به اينكه غريبه‌ها ناراحتش كنن
    خيلي خيلي خيلي
    من به خواهرم به هيچ وجه حسادت نمي‌كنم دوست عزيزم.
    من از مامانم دلگيرم. يه دنيا ازش دلگيرم. يه دنيا. يه دنيا.
    از پدرم دلگيرم. ولي نه يه دنيا. نسبت به مادرم خيلي كمتر از پدرم دلگيرم. چون از اون اونقدها توقع ندارم.
    چقدر بيان واقعيتها با نوشتن سخته.

    من تا مدتي پيش با خود فكر مي‌كردم اگه مثلاً مادرم فلان كار را براي من نكرد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيم شد اشكالي نداره اون تواناييشو نداره، اين هم شرايط خانواده ما هست ديگه، خيلي مامانم غصه داره تو زندگي بزار من ناراحتش نكنم، تجربه نداره، پدرم قدرتي براش نزاشته، چيكار كنه مامانم
    خودش تحت فشاره و اختيارات خرج و مخارج خانواده كه دست اون نيست و...
    ولي وقتي موضوع خواهرم پيش اومد متوجه شدم اگه واقعا واقعا دلش بخواد كاري بكنه توانايي انجام اون كار رو داره، حتي توانايي داره نظر پدرم رو عوض كنه، وادارش كنه جايي كه لازمه هزينه بشه از هزينه كردن دريغ نكنه.
    دوست خوبم ممنونم كه حرفات رو صادقانه و رك زدي. اين برداشت من بود.
    ولي انگار آدما تا واقعاً جاي كسي نباشن، تو شرايط اون نباشن، به اوضاع زندگي اون وقوف كامل نداشته باشن نمي‌تونن اونو بفهمن.
    و انگار كلمه‌هايي كه روي صفحه مانيتور نوشته مي‌شن نمي‌تونن شرايط رو واقعاً اون طور كه هست بيان كنن.

    حرفا زيادن، كلمه‌ها توانايي بيان احساس واقعي رو ندارن. كلمه‌ها عاجزن. و اينجا آدم نمي‌تونه شرايط رو كامل توضيح بده اگرم مي‌تونست شرايط رو كامل بنويسه بازم به اعتقاد من حس واقعي انتقال پيدا نمي‌كنه.

    احساس خوش عجيبي دارم. انگار عين يه پر سبكم.
    كاش مي‌تونست اين احساس ادامه پيدا كنه.


  10. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    دوست گرامی

    نوشته های شما رو کامل خوندم و پاسخ دوستان رو هم.

    به گفته خودتون، خانواده شما نه قبلا و نه در حال حاضر رفتار مناسبی با شما ندارن.
    شما دو راه در پیش رو دارید:
    1) مقابله به مثل کنید و دائم درگیر رفتار دیگران بشید. توی خلوت خودتون مدام به رفتار بقیه فکر کنید که فلانی منظورش چی بود و ... برای هر حرف و صحبتی خودتون رو زیر ذره بین بذارید. و خلاصه از این دست رفتار ها که بیشترین آسیبش متوجه خود شماست.

    2) بزرگوارانه از خطای بقیه، هر چند بزرگ و غیر قابل بخشش، بگذرید و قلبتون رو مثل دریایی بسازید که هیچ آشفتگی ای هم نتونه نا آرومش کنه. بعد هم با خیال آسوده زندگی خودتون رو بکنید و برای آینده خودتون با آرامش خاطر برنامه بریزید و عمل کنید.


    عزیزم، کدوم راه رو می پسندی؟


  11. کاربر روبرو از پست مفید آویژه تشکرکرده است .

    آویژه (شنبه 22 آبان 89)

  12. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    hell عزیز؛ سلام خوشحالم از اینکه می بینم و احساس می کنم که الان حس خوبی داری؟ این خیلی خوبه؟
    من نمی خواستم ناراحتت کنم؛ اما می خوام بدونی که درکت می کنم؟! من با معنی کلمه ی تبعیض به خوبی آشنا هستم و خوب می دونم که محبت مادر همیشه یه چیز دیگه بوده!
    اما می خوام بدونی حتی الان که ازدواج کردم مادرم بین من و خواهر کوچیکترم فرق می ذاره؛ حتی بین دوست داشتن شوهر من و شوهر خواهرم فرق می ذاره و این رو شوهرم هم احساس کرده؛ اما
    می دونی من به چه نتیجه ای رسیدم؛ اینکه آدم های ضعیف تر همیشه توی یه خانواده با شرایط مشابه بیشتر به توجه نیاز دارند و اصولا مادرها و پدرها با این طرز فکرشون باعث میشن که یه احساس بدی نسبت به دیگران و خودشون به وجود بیاد!
    پس نگران نباش! درسته تو هم به محبت و توجه و بسیاری از نکات توی شرایط مشابه نیاز داشتی اما گذشتی؛ و به خود نگرفتی اما فکر نمی کنی خودت هم توی بخشی از این مشکلات دخیل بودی؟!
    آره؛ خودت! تو در جاهایی باید اعتراض می کردی و در جاهایی باید درخواست می کردی! در جاهایی باید با رفتار نیازت رو نشون می دادی و در جاهایی هم اگر گذشت می کردی باید به خاطر دل خودت و به رضایت دلت این کار رو می کردی! نه به اجبار! نه جوری که الان احساس کنی من چقدر گذشت کردم و چه به دست آوردم و دیگران هیچ گذشتی نکردند اما جامشان پربارتر از جام من شد!
    می دونی می خوام چی بگم! می خوام بگم به نظرت الان توی این شرایط زمانی بهترین راه حل چیه؟ واقعا فکر می کنی با پرشدن وجودت از کینه و دلگیری و ناراحتی که بعد هم کم کم میشود نفرت؛ چی به دست می یاری؟! جز اینکه روز به روز احساسات خوب و انرژِی های مثبت خودت رو از دست می دی؟!
    پس بهتره؛ به همه ی دل نوشته هات مثل یه درد و دل برای ما نگاه کنی که با جان و دل حاضریم نوشته هات رو بخونیم و سعی و رفتار خودت از این به بعد روی این موضوع که من اول باید ببخشم؛ دوم سعی کنم از این به بعد یه سری از کارها رو بخاطر دل خودم انجام بدم؛ حتی گذشت رو. سوم، چیزی رو که حقم هست با محبت و احترام تمام درخواست کنم و چهارم به این فکر کنم که خداوند همیشه ی همیشه همراهم بوده و هست و اون خوب می دونه و می تونه بهترین چیزها رو برای بندگانش رقم بزنه!
    پس دختر خوب؛ بلند شو مثل یه انرژِی مثبت وجودت و خودت و فضای وجودیت رو و همین طور اطرافت رو پر کن از عشق و دوست داشتن و امیدوارانه به زندگی نگاه کن و البته همت و تلاش و پشتکارت رو با حرفهایی این و اون حتی پدر و مادر قطع نکن.

  13. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 شهریور 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1389-7-18
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    9,759
    سطح
    66
    Points: 9,759, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 291
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 64 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: نحوه برخورد با فاميل در رابطه با ازدواج خواهر كوچكتر

    آويژه و del عزيز حرفاتون رو خوندم.
    صحبتاي هر دوتون رو قبول دارم.
    در حال حاضر هم حالم كاملاً خوبه. يه احساس عجيبي دارم. بيانش سخته . شايد بشه اون رو به پوست اندازي تشبيه كرد.
    آره del من خودم هم خيلي مقصر بودم.
    به نظرم وقتي آدم قبول داشته باشه كه خودشم مقصر بوده راحتتر با مسئله كنار مياد و سعي ميكنه ديگه اشتباهاتش رو تكرار نكنه. آره دل عزيز آدمي كه اجازه ميده بهش ظلم بشه مقصره.
    راستي يه كار پاره وقت بهم معرفي شد و سه روزه كه سر كار رفتم. محيطش خيلي خوبه. و شرايط نسبتاً خوبي داره. البته چندان به رشته دانشگاهيم مربوط نمي‌شه ولي درآمد نسبتاً خوبي داره (درآمدي كه تا حالا داشتم از راه كاري كه در منزل انجام مي‌دادم و تدريس خصوصي بود) خيلي برنامه‌ها در سر داشتم كه با اين درآمد مي‌تونم انجامشون بدم به اميد خدا.
    يه چيز ديگه من از نظر اعتمادبه نفس خيلي مشكل داشتم . ماهها پيش به مشاور مراجعه كردم براي اضطرابم و مشاور يه كلاس گروهي اعتماد به نفس رو به من پيشنهاد كرد و من در اون كلاس شركت كردم.
    به نظرم تاحدي اون كلاس وضعيتم رو بهتر كرد از نظر اعتماد به نفس. بعد از اون هم مدام سعي ميكردم روي خودم كار كنم تا اعتماد به نفسم افزايش پيدا كنه و اضطرابم كمتر بشه.

    اين كاري كه سه روزه دارم مي‌رم بهم فهموند كه واقعاً نسبت به گذشته تغيير كردم و بهتر شدم. مثلاً شايد اگه يه سال پيش بود عمراً سر كار نماز نمي‌خوندم و ميزاشتم كه نمازم قضا بشه ولي اين سه روز نمازم رو خوندم با اينكه چندان شرايط براي اين كار اون جا فراهم نيست .
    يا شايد اگه يه سال پيش بود از ترس اينكه بيرونم بندازن همون روز اول خودم انصراف ميدادم.
    البته درسته كه اوضام نسبت به گذشته بهتر شده ولي هنوز خوب نيست.
    احساس ميكنم يه دنيا انرژي دارم براي تلاش.
    تلاش براي روزي كه زندگي‌اي داشته باشم كه تا حدي تو اون زندگي به ايده‌آلام رسيده باشم.
    درسته كه يه كم ديره ولي فكر ميكنم اين كاريه كه بايد انجام بدم.

    اميدوارم همه جوونا كار مناسب پيدا كنن و زندگي مناسبي تشكيل بدن.
    اميدوارم هيچ ظلمي تو دنيا اتفاق نيفته.
    اميدوارم آدما اجازه ندن كسي در حقشون ظلم كنه.
    اميدوارم روز به روز جووناي ايراني شاد و شادتر بشن و روزهاي پر از موفقيتي پيش رو داشته باشن.
    اميدوارم بتونم ببخشم.
    اميدوارم رابطم با مادرم دوباره خوب بشه و مثل وقتي بچه بودم بتونم دوستش داشته باشم البته هنوز آمادگيش رو كاملاً ندارم ولي اميدوارم هرچه زودتر موقعيتش و سعادتش نصيبم بشه.
    اميدوارم بخشيده بشم هم از طرف خدا و هم از طرف انسانها مخصوصاً مادرم و پدرم به خاطر بي‌احترامي‌هايي كه در اثر فشارهايي كه بهم وارد شده بود نسبت بهشون انجام دادم. (زماني بود كه بي احترامي به آنها حتي در مخيله‌ام هم نمي‌گنجيد. گرچه آن موقع هم مشكلات بود ولي شايد من پاكتر، اميدوارتر، بهتر و... بودم)


    قسمتهايي از شعر فروغ رو تقديم مي‌كنم بهتون:
    عاشقم عاشق ستاره صبح
    عاشق ابرهاي سرگردان
    عاشق روزهاي باراني
    عاشق هرچه نام توست برآن
    و يه بيت هم از يه شعر ديگش:
    آه اي خدا كه دست توانايت بنيان نهاده عالم هستي را
    بنماي روي و از دل من بستان شوق گناه و نفس پرستي را
    آه اين خدا چگونه ترا گويم از جسم خويش خسته و بيزارم
    هرشب بر آستان جلال تو گويي اميد جسم دگر دارم

    عشقي به من بده كه مرا سازد همچون فرشتگان بهشت تو
    ياري به من بده كه در او بينم يك گوشه از صفاي سرشت تو

    (اميدوارم شعرها رو درست نوشته باشم)

  14. 2 کاربر از پست مفید hello تشکرکرده اند .

    hello (دوشنبه 24 آبان 89)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. علاقه به كوهنوردي
    توسط roze sepid در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: جمعه 23 فروردین 92, 11:22
  2. خواستكارم از من سه سال كوچكتره
    توسط سياه در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: سه شنبه 06 تیر 91, 19:44
  3. كتاب نكته هاي كوچك زندگي
    توسط انديشه در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: جمعه 23 اسفند 87, 19:30
  4. شازده كوچولو
    توسط erfan25 در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: چهارشنبه 22 آبان 87, 16:04
  5. افزايش ازدواج دختران با پسران كوچكتر
    توسط lord.hamed در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد ازدواج
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 13 مهر 87, 22:54

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 02:13 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.