سلام.
من دختري 28 سالهام. دو تا خواهر كوچكتر دارم. يكي ازم كمتر از 3 سال و ديگري كمتر از 4 سال كوچكتره.
با خواهر آخريم هميشه رابطه خوبي داشتم. ولي با اوليه هي تو حالت قهر و آشتي بودم در گذشته زمانهايي وجود داشت كه خيلي با هم صميمي بوديم و همديگه رو دوست داشتيم ولي آخرين قهر به آشتي نكشيد و خيلي وقته كه با هم قهريم (شايد دو سال) حدود يك سال پيش قرار شد خواهرم ازدواج كند و در مراسم خواستگاري من طوري رفتار كردم كه انگار نه انگار با هم قهريم و همچنين يه روز كه براي خريد آبجيم بيرون با مامانم قرار داشت منم رفتم و حتي به خواهرم زنگ زدم و گفتم ما فلان جاييم و از اين حرفا يعني قصد داشتم قضيه فيصله پيدا كند چون فكر ميكردم با وارد شدن شخص غريبهاي به خانواده درست نيست اين رفتار ادامه داشته باشد من قدم اول را برداشتم ولي او بسيار عادي برخورد كرد (بد هم رفتار نكرد) و خلاصه آشتي برقرار نشد.
روز قبل از عقد چند تن از فاميلاي نزديك دعوت شدن خونمون. من خودم رو آماده كرده بودم كه با اين مسئله عادي برخورد كنم و كنار بيام و روحيهام بد نبود تا اينكه مهمونا اومدن. پدرم اومد ميون اون همه آدم يه بشقاب ميوه برام آورد و اين رفتارش شايد براي اين بود كه مثلاً به من احترام بزاره و بگه اصلاً اين شرايط جايگاه تو رو خدشه دار نكرده ولي با اين كارش باعث شد نگاهها به طرز خاصي روي من متمركز بشه و توجه همه به من جلب بشه كه خيلي اعصابم رو به هم ريخت. (پدر و مادرم در مورد ازدواج بچههاشون خيلي سهلانگار بودن، منظورم فقط خودم نيست، من چون اولين دختر بودم بيشتر از بقيه ضربه خوردم ولي در مورد بقيه هم سهل انگار بودن اگرچه كمتر از من (كه البته الآن تا حد كمي به اشتباهشون پي بردن و در مورد دو خواهر كوچكترم سعي كردن يه تكوني به خودشون بدن) برادرم دوروبر 30 سال سنشه بيچاره حقوقشو دودستي مياد تقديم ميكنه به پدرم، البته ميدونم قلباً راضي نيست ولي پدرم شرايط رو جوري پيش آورده كه اينطوري باشه جالب اينجاست هر چند وقت يك بار يه مقدار ناچيز پدرم به پسر 30 سالش پول تو جيبي ميده و خيال ميكنه خيلي داره پدري ميكنه.)
تو اون مهموني تا وقتي تنها يه گوشه نشسته بودم چندان مشكلي نبود. رفتم با خوشحالي پيش زندائيام نشستم. چه سؤالي از من پرسيده باشه خوبه؟ حالا ديگه نوبت توئه. (كاش اون موقع به فكرم ميرسيد ميگفتم منتظر بودم تو بهم نوبت بدي. ولي تقريباً راستش رو گفتم و گفتم تا كار مناسب پيدا نكنم به ازدواج فكر نميكنم. اونم گفت بزن قدش. عين احمقا از اين حرفش خوشم اومد) از اون ور دختردائيم اومده ميگه تو بزرگتري يا فلاني (آبجيم رو ميگفت) گفتم من. گفت اِ پس اگه تو بزرگتري چرا حالا تو كوچكتري.
اوايل مهموني نگاه پدر بزرگم بهم افتاد بهش لبخند زدم سرش رو با يه حالت شرمندگي و دلسوزي چند بار تكون داد كه برداشت كردم يعني واي تو چه بدبختي.
داييم اومد بوسم كرد با يه حالت دلسوزي يه چيزي تو اين فازا بهم گفت كه تو رو بيشتر از بقيه دوست دارم تو يه چيز ديگهاي. البته اين داييم مطمئنم احساس قلبيش اينه ولي اين بار طوري گفت كه وقتي يادم ميافته حس بدي بهم دست ميده چون رفتاراش حالتي داشت كه انگار از سر دلسوزي بوده باشه.
مامانبزرگم پاگشا كردشون من نرفتم چون نميخواستم با بقيه داييها و اقوام روبرو بشم و از اينكه نتونم تحمل رفتارا و نگاهاشون رو بيارم و حالم در مهماني گرفته بشه ميترسيدم.
من قبلاً خيلي به مامانبزرگم سر ميزدم ولي الآن مدتيه كه بهش سر نميزنم. عيد رفتم (مجبوري رفتم دلم نميخواست برم) و روز مادر.
حالا مشكلم اينه كه جشن ازدواجشون قراره صورت بگيره البته در تهران نه در شهرستان.
شهرستان كه تصميم گرفتم (90%) نرم ولي بهر حال حتماً موقعيتهايي در تهران پيش مياد كه مجبور ميشم با اقوام مواجه بشم خيلي ميترسم نميدونم چي كار كنم چه رفتاري بايد داشته باشم؟ اگه سوالي در اين موردا كردن چه جوابي بدم؟ خيلي ميترسم.
قهر بودنمم با خواهر مزيد بر علت شده و اوضاع رو بدتر كرده.
ميدونم كه اين قهر بودن اون رو هم خيلي عذاب داده و ميده. ولي هم من و هم او اخلاقامون طوري كه قهر ميكنيم و آشتي برامون سخته.
البته الآن قلباً هيچ تمايلي به آشتي ندارم. چون فكر ميكنم خيلي از هم دور شديم و ديگه نميتونيم با هم خوب باشيم. با همسرش هم خواسته نخواسته رابطه چيزي در حد قهره چون وقتي دو خواهر با هم حرف نميزنن رابطه صميمي داشتن با همسر يكي از خواهرها بيمعني به نظر ميرسه.
يه چيز ديگه خواهر كوچكم هم چند ماه پيش با همين خواهرم بعد از يكي دو بار قهر و آشتي قهر كردن.
حتماً حالتون بهم خورده اينقدر كلمات قهر و آشتي را بكار بردم ولي ما خانوادهاي داريم كه در آن از بچگي پدر و مادر با هم، خانواده ما با فاميل با همسايه ها خيلي قهر و آشتي وجود داشته.
خانواده من ميتونم بگم خانواده پرمشكلي بوده از گذشته از زماني كه من به دنيا نيامده بودم و حتي خيلي قبلتر از آن و مشكلاتي كه الآن بچههاي اين خانواده دارند به نظرم ريشه در گذشته دارد.
باز هم حرفهايي براي گفتن دارم. مطالب خيلي زياد شد.
(يه نكته ديگه بگم: خواهر دوميم هم قصد ازدواج با كسي را دارد كه به علت اينكه كار ندارد هنوز اجازه خواستگاري نداده است. من از صميم قلب خواستار ازدواج موفق او و موفقيتش در ازدواج و زندگي هستم. روزي به او گفتم كه به هيچ عنوان به خاطر من ازدواجش را به تعويق نيندازد و او خنديد و با شوخي پاسخي به من داد و اگر كار داشته باشد ازدواج خواهد كرد اين را گفتم تا بدانيد من آدم بيمنطقي نيستم كه راضي باشم ديگران به خاطر من قرباني بشوند.)
شايد اين نكتهاي كه گفتم ديد شما را نسبت به من عوض كند.
اين شرايطي كه براي من بوجود آمده (ازدواج خواهر كوچكتر) به خودي خود هيچ ناراحتي براي من ايجاد نميكند و هيچ اهميتي براي من ندارد ولي فرهنگي كه من در آن زندگي ميكنم باعث شده تا اين مسئله براي من آزاردهنده باشد. (اميدوارم منظور من را متوجه شده باشيد)
يه چيزي يادم رفت بگم. خواهر دومم هم درآمد نداره و مشكل تهيه جهاز مثل بقيه داشت و داره ولي يه جورايي مهريه بسيار كم با نبردن جهاز توافق شد بين خانوادهها كه شايد بعدها براي او ايجاد مشكلاتي كند. حالا هم هر وقت صحبت از خرج عروسي و مهريه ميشود سريعاً داماد حرف جهاز را پيش ميكشد البته به نحو غيرمستقيم مثلاً ميگويد اگه فلان پسر اين خرج را كرده چون پدر دختر فلان خرج را كرده.
خواهر آخرم نميخواهد با چنين شرايطي ازدواج كند.
من هم هنوز كار ثابتي ندارم، اعتماد به نفس پاييني دارم (با وجود ظاهر خيلي خوب) و در حال كسب مهارت براي كار هستم و درآمد اندكي دارم با وجود همه فشارها ترجيح ميدهم ازدواج موفقي داشته باشم هر چقدر هم كه دير شود.
براي مشكلاتي كه وجود دارد پدر و مادرم را بسيار مقصر ميدانم.
منظورم از گفتن اين موضوع اين بود كه شرايط را بهتر بدانيد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)