هوررررررررررررررررررررررر رررا چه ایده جالبی
چه خاطرات قشنگی همشون رو یک به یک خوندم .منم خاطرات عاشقانه دارم ولی خجالت میکشم بگم .ولی نه میگم یه بار با شوهرمو ومامانم نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که یهو حرف شد که صبح که شوهرم میره سرکار چیکار میکنه بعد جلوی مامانم گفت هروقت صبحا میرم سرکار میبوسمت اما تو خوابی و متوجه نمیشی منم کلی جلوی مامانم خجالت کشیدم بعد که بهش گفتم چرا این حرف رو گفتی گفت :بذار بدونن که من زنم رو خیلی دوست دارم
ومن عشق رو تو چشاش دیدم
یه بار دیگه هم با مادر شوهرم اینا رفتیم مسافرت بعد برای استراحت ظهر و نماز خوندن و تلویزیون دیدن با مامان رفتیم تو یه اتاق بزرگ که با هم باشیم بعد مادر شوهرم خوابش برد منم تو بغل شوهرم خوابیدم یه جوری که مادر شوهرم نبینه .بعد من الکی مثلا بگم خوابم چشامو بستم(میخواستم پیش شوهرم خودمو لوس کنم دیگه)
و خودمو زدم به خواب بعد که مادر شوهرم بلند شد بره از اتاق بیرون مارو دید با خودم گفتم شوهرم الان جلوی مادر شوهرم خجالت میکشه که من با این وضیعیت خوابم اما خیلی عشقولانه منو گرفته بود تو بغلش و داشت با مامان حرف میزد خیلی احساس خوبی بود چون احساس عشقش رو کتمان نکرد حتی جلوی مامانش
خدایا شکر
علاقه مندی ها (Bookmarks)