دختری هستم 21 ساله دانشجوی ترم آخر رشته ی حسابداری مدتی است که با یکی آشنا شدم اما واقعا همو دوست داریم و قصد ازدواج داریم یعنی هر دو مطمئنیم که همدیگرو میخوایم اون تصمیم گرفت که بیاد و با خانوادم حرف بزنه اما از روی ترسی که داشتم و احتمال میدادم که خانوادهام من رو محدود کنن نذاشتم قدم جلو بذاره از طرفی هم میدونستم اگر مادرم این قضیه رو بفهمه با گریه های مدام اون روبرو میشم پس بهش گفتم دست نگه داره از اونجایی که با خواهرم راحت هستم این قضیه رو با اون مطرح کردم اما از اونجایی که اون ازدواج کرده و در شهر دیگه زندگی میکنه به خاطره نگران بودنش هر روز با من تماس میگیره و نصیحت میکنه اما نمیدونم چرا حرفاش آزارم میده با اینکه میدونم قصدش فقط راهنماییه من و رسیدن به مقصودیه که اگه خوب باشه
از طرفی مشگلاته بزرگی از طرفه کسی که من دوستش دارم وجود داره1_مادر و پدرش از هم جدا شدن و با پدرش زندگی میکنه که گهگاهی رابطش خوبه گهگاهیم خوب نیست اما خداروشکر خودش کار میکنه2-درس نخونده اما فوق العاده پسره پر استعدادی هستش و هر کاری میتونه بکنه
به من کمک کنید و بگید چه کار کنم که بتونم خاغنوادمو بدونه هیچ مشگلی راضی کنم و اگر سوالی داشتید با کماله میل پاسخگو هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)