سلام به همه ی شما دوستان عزیز و گرامی
امیدورارم ایام به کام و لحظات خوبی رو سپری کنید .
خسته نباشید میگم به همه ی شما عزیزان ، دوستان ، میخوام بدون مقدمه بزرگترین مشکلی رو که تا به حال برای من ، مادر و خواهرم بوجود اومده رو با شما در میون بزارم و طبیعتا انتظار دارم من رو با راهنمایی های خودتون به مسر درست هدایت کنید .
چندین سال پیش ، همسایه جدیدی جایگزین همسایه ی قدیمیه ما شد ، از همون ابتدا مادرم به رفتارهای پدرم شک کرده بود و اعمال اون رو درست نمیدونست ، چون پدرم خیلی زیاد با خانم همسایه ی ما صمیمی میشد و سعی میکرد همیشه و همه جا شرایطی رو فراهم کنه تا اونا با هم باشن ، خب اون زمان ما کوچیک بودیم و البته همچنان کوچیک ، اصلا به این مسائل فکر هم نمیکردیم ، مادرم نمیتونست به کسی رجوع کنه و نمیدونست به کی باید رجوع کنه ، برادرها و خواهرش که زیاد این مسائل رو درک نمیکردن و اون ها هم تنها غصه میخوردن ، به همین خاطر مادرم در این مورد با اونها صحبتی نکرد ، بنده خدا همه ی این مسائل رو میدید و صداش در نمیومد ، میریخت تو خودش ، هیچ پشتیبانی نداشت ، خونواده ی خودش نمیتونستن کاری کنن ، خونواده ی شوهرش ( خونواده ی بابام ) باهاش خوب نبودن و هیچ عاطفه ایی نسبت به اون نداشتن ، اذیتش میکردن ، آزارش میدادن ، به اون و خونوادش توهین میکردن ، خوب شما حساب کنین وقتی یه زن میره خونه ی یک مرد ، با هزار تا امید و آرزو پا به اون زندگی میزاره ، پدرم ( که واقعا با این واژه غریبم ) هیچوقت پشتیبان خوب و دلسوزی واسه مادرم نبود و نیست ، اون و خونوادش به کمک هم همیشه موجب آزار روحی ، روانی و جسمیه مادرم میشدن ، اما مادرم مثل همیشه صبر کردو صبر کردو تو خودش میریخت ، مشکل روحی پیدا کرد و الآن بیماری قلبی نیز به بیماریه روحیه اون اضافه شده ، قضیه ی پدر من و زن همسایه ی ما تا جایی که همسایمون فوت کردن ادامه داشت ، گرچه تو هموون زمان زندگی این آقا نیز مادرم رفتارهایی از طرف پدرم و خانم همسایه میدید که بیانگر وجود روابطی فراتر از همسایگی بین این دو بود . زمانیکه شوهر همسایمون مریض بود و اواخر عمر رو سپری میکرد ، پدر به طور مداوم ، همیشه میرفت خونه ی همسایه و اونجا میبود . همسایه فوت کرد و چندی بعد پدرم ماشین خرید ، ماشینی که حاصل دست رنج مادرم بود ( مادرم شاغل بود ، مستخدم مدرسه بودن ، الآن به دلیل وضعیت خراب روحی و جسمی و ضعف بدی ، شخص دیگری رو به جای خودش سرکار قرار داده و خودش خونه داری میکنه ، منتها نصف حقوقش رو به اون خانم که کارهای ایشون رو انجام میده پرداخت میکنه ) خونه ایی که ما در حال حاضر در اون سکونت داریم ، ماشینی که زیر پای پدر هست ، خیلی از لوازم خونه و ... همگیه اینها حاصل دست رنج مادر هست اما پدرم به نام خودش کرده، زنی که زندگی ، جوونی ، زیبایی ، طراوت و همه چیزشو داده و الآن شکسته ، غمگینه ، باور کنین همین الآن که دارم مینویسم بغض تموم وجودمو گرفته و میخوام بترکم ...
از 2 سال پیش که پدر ماشین خرید ، مادر میگفت این با ماشین میره پی عیش و نوش و خوش گذرونی ، باور کنین باور نمیکردم ، میگفت برو دنبالش ببین کجا میره ، اما نمیشد ، هر شب میگفت میرم مسافر کشی ، اما نمیرفت ، مادرم اینو خوب میدونستو 2 سال صداش در نمیومد ، چند بار به من گفت ، گفتم مادر جان ، بیخودی فکرتو مشغول کردی ، اما دیشب رسما همه ی ما فهمیدیم آنچه را که پدرم سعی به پنهون کردنش داشت . دیشب مادرم ، با تلفن همراه پدرم تماس گرفت ، طبق معمول پدر گفت مشغول مسافر کشی هستم ، مادر خداحافظی کرد ، اما گوشیرو قطع نکرد ، پدرم هم مثل اینکه حواسش نبود و متوجه نشده بود که هنوز ارتباط قطع نشده ، همینطور گوش دادیم تا بفهمیم که چه اتفاقی قراره بیافته . هنگامی که تو ماشین بودن ، مثل اینکه زمزمه میکرد با کسی ، تا اینکه رسید به خونه ی اون خانم که همیشه مادرم میگفت بابات با این رابطه داره ، صداش اومد ، شناختمش ، خودش بود ، حتی صدای پسرشون که دوست من هم بود شنیده میشد ، اما وقتی وارد خونه شدن ، پدرم با اون خانم سلام و احوال پرسی نکردن ، گویا از قبل با هم بودن ، در تموم اون مدت من داشتم به حرفای اونها گوش میدادم ، مادرم به من خیره شده بود ، دستاش میلرزید ، یخ شده بود ، خجالت میکشیدم تو چشمهاش نگاه کنم ، قلبم داشت وایمیساد ، نگاهمو از نگاه پردرد اما همیشه معصومش میدزدیدم ، طاقت دیدن چشمای پاکشو نداشتم ، بغض کرده بود ، اشک تو چشماش جمع شده بود ، اما مثل همیشه صبور و محکم نشون میداد ، از خودم بدم میومد ، از همه ، از پدرم متنفر بودم ، خواهرم هم داشت به من نگاه میکرد ، هر دوشون خیره شده بودن به من ، باورکنین من یه لحظه از خدا آرزوی مرگ کردم ، تا به حال فشاری بالاتر از نگاه معصوم دو زن رو روی خودم حس نکرده بودم ، قفل کردم ، فکرم کار نمیکرد ، فقط جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم ، چقدر بده و سخته که فرزند ارشد باشی ، ناگهان ارتباط قطع شد ، من دوباره تماس گرفتم ، جواب نداد ، مجددا تماس گرفتم ، گوشیرو برداشت ، گفتم سلام بابا ، کجایی ؟ یهو هول کردو گفت من ، من ، فلانجا هستم ... گفتم باشه ، داری میای 4 تا نون بخر و بیار ...
و گوشیرو قطع کردم ، سکوت بودو سکوت و سکوت ... نمیدونم چه کنم ، دیگه نمیخوام مادرم بیشتر از این تنها باشه ، نمیخوام بیش از این حقش پایمال بشه ، اینجام ، چون میخوام کمکم کنین ، درکم کنین ، به مادرم و خواهری که تنها 12 سالشه ، خواهری که خیلی زود بود تا این مسائل رو درک کنه ، خواهری که روحیش داره نابود میشه ( البته من تنهاش نمیزارم ) و من که دیگه دلم به درس نمیره ، مادرم با قلبی شکسته و ضعیف ، خونه ای بدون احساس ، وای وای وای ، کمکم کنین ، خواهش میکنم
میخوام با پدرم صحبت کنم ، یعنی باید صحبت کنم ، نمیتونیم بشینیم و ببینیم که هرشب به بهونه ی مسافر کشی میره بیرون و البته ما که مسافر رو میشناسیم و مقصد اون رو هم میدونیم کجاست و باید همدیگه رو ببینیم و بیش از پیش شاهد شکسته شدن مادرم باشم ...
منو ببخشین که سرتون رو درد آوردم ، حالم خیلی بده ، کمکم کنین لطفا
منتظر پاسخ شما هستم
خدانگهدارتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)