سلام- من 25 ساله و کارمند هستم- تا دو ماه پیش هم اصلاً به ازدواج و این جور مسائل فکر نمی کردم-در مورد ازدواج عقاید مخصوص به خودمو داشتم و به این معتقد بودم که آدم تا کاملاً آماده نباشه و فرد مورد نظرشو پیدا نکرده باشه، اشتباهه که خودشو درگیر این مسائل کنه....و چون تو خودم این آمادگی رو نمیدیدم چندین بار به خواستگارای مختلف جواب منفی داده بودم و دیگه خانواده ام هم با این طرز فکرم آشنا بودند .
اما دو ماه پیش، موردی پیش اومد که نتونستم به راحتی بقیه از کنارش بگذرم،یعنی خانواده به من این اجازه رو نداد و راستش رو بخواهید خودم هم در این مورد کمی مردد بودم،آخه این پسر که یکی از اقوام دورمون هم بود در خوبی زبانزد همه فامیل بود و وقتی اسمش می اومد چیزی جز تعریف و تمجید دربارش گفته نمی شد. اون طوری که من شنیدم خانواده اون ، از مدتها پیش منو زیر نظر داشتند، تا اینکه توی یه مجلس عروسی ، من رو به اون نشون میدن و اون هم تمایل نشون میده! شیوه خواستگاری اومدن اونها هم جالب بود، بدون اطلاع من، به عنوان میهمان اومدند، چون شنیده بودند که من میونه خوشی با مراسم خواستگاری ندارم! و هیچ چیزی هم در این باره مطرح نکردند...تنها فردای اون روز بود که من از جریان باخبر شدم.... اولش طبق معمول مخالفت کردم و حتی از دست اونا که با مخفی کاری اومده بودن خونمون، به شدت عصبانی شدم.... اما تعریف هایی که از اونا و به خصوص از پسره شنیدم، من رو خام کرد و قبول کردم با اون آشنا بشم! و چه اشتباهی کردم!
البته ما نمی تونستیم همدیگرو ببینیم، چون اونا توی یه شهر دیگه زندگی می کردن،پس ارتباط ما فقط از طریق تلفن، چت و اس ام اس بود! شاید این هم یه اشتباه دیگه بود! من تو همون صحبت اول بهش گفتم که خیلی با هم فرق داریم و زیاد به هم نمی خوریم، ولی اون، جوری منو قانع کرد که خودم هم باورم شد که واقعاً به من علاقه داره. خلاصه بگم حدود یک ماه با هم ارتباط داشتیم و من هر لحظه داشتم بیشتر قانع می شدم که واقعاً فرد مورد نظر من همینه و اون هم بیش از پیش خودشو علاقه مند نشون میداد تا اینکه وقتی که خوب بهش وابسته شدم، شوک رو بهم وارد کرد.
حدوداً سه هفته پیش به من اس ام اس زد که مامانش رفته برای ما استخاره کرده و خوب نیومده! به همین راحتی! و بعد از اون ارتباطش رو با من قطع کرد! آخ که نمی دونید چه کشیدم! اصلاً باورم نمی شد این پسر همون آدم قبلی که اینقدر خودشو علاقه مند نشون میداد باشه! خیلی تلاش کردم که کارمون تموم نشه، چون همون طور که گفتم، دیگه بهش وابسته شده بودم و جور دیگه ای روش حساب می کردم، ولی نشد که نشد، بهش گفتم استخاره واقعی به دله و نباید به خاطر این همه چیز رو خراب کنیم. اما فایده ای نداشت و او با سنگدلی تمام، در آخرین پیامش به من گفت:"ما داشتیم احساساتی برخورد میکردیم، از اول هم قرار بود با هم آشنا بشیم و منطقی فکر کنیم و همه چیزو درنظر بگیریم."
در حالی این چیزها رو گفت که کار ما مدتها بود از آشنایی گذشته و با هم خیلی صمیمی شده بودیم...حتی تو ارتباطمون، من بارها ازش پرسیده بودم که آیا حالا که من رو بهتر شناخته هنوز هم با معیارهاش تطابق دارم؟ و اون هم هر دفعه منو قانع می کرد که خیلی زیاد...
نمی دونم موضوع واقعاً استخاره بود یا چیز دیگه ای پیش اومده بود، ولی اونا خیلی بد برخورد کردند....گاهی وقتها فکر می کنم اونا هدفشون فقط این بوده که من رو اذیت کنن.... اونم چه عذابی!
از اون روز تا حالا من موندم و یه دل شکسته و کلی سوال بی جواب و چیزایی که از ذهنم محو نمیشن، همش از خودم می پرسم چه چیزی ممکنه پیش اومده باشه که یک شبه یه آدمو از این رو به اون رو کنه؟ حتی به فرض که جریان استخاره هم درست باشه ، اون نباید به حرمت حرفایی که به من زده بود یه کم مقاومت نشون میداد؟
الان هم با اینکه حدوداً سه هفته از قطع رابطه ما میگذره، اما من هنوزم که هنوزه داغم تازه اس!حتی خودم هم نمی دونستم که اینقدر زود به یه نفر وابسته میشم و این قدر حساسم! هرکاری می کنم نمی تونم از فکر و خیال نجات پیدا کنم، حتی تو محیط کارم هم، دیگه کارایی سابق رو ندارم....به زندگی و به آدما بدبین شدم....همیشه اعتماد به نفس کمی داشتم ، اما با این جریان همون رو هم از دست دادم...فکر میکنم لایق هیچ چیز نیستم ........فکر میکنم لایق محبت هیچ کس نیستم و فکر میکنم تو این دنیا تنهای تنهام.....خواهش میکنم کمکم کنید و به من بگید چی کار کنم تا از این وضعیت نجات پیدا کنم.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)