سلام دوستان.
به خاطر مشکل پدرومادرم مزاحم شدم.نمیدونم از کجا شروع کنم.سالهاست که پدر مادرم با هم مشکل دارن.قضیشون هم مفصله که البته سعی میکنم مهم هاشو بنویسم.فقط اینو بگم که من خودم تو زندگیم مشکل خاصی ندارم ولی مشکل اونا باعث شده اعصابم به هم بریزه و چون از نظر روحی آدم صعیفی هستم ، یه روز معدم درد میگیره یه روز سرم درد میگیره و ... و همش از اعصابه.چون دلم به حال مامانم خیلی میسوزه.
پدرم 60 سالست و مادرم 54 ساله.البته اگه پدرمو ببینید فکر میکنید 45 سالشه.خیلی به خودش میرسه.موهاشو رنگ میذاره-لباسهای جوونانه میپوشه و ...در واقع پیری خودشو قبول نداره و با پیری سخت مبارزه میکنه.پدرم قبلا وکیل بوده و واسه همین خوب میتونه از خودش دفاع کنه و خودشو تبرئه کنه.و اینم بگم اصلا با عاطفه نیست
مادرم خانه دارو ساده و مهربونه . اما بابام قدرشو نداره
مامان بابام از قدیم سر حساسیت های مامانم با هم اختلاف داشتن.مامانم نسبت به بابام خیلی غیرتی بود و بهش خساس بود و حسادت های زنانش زیاد بود.و خواهر های بابام هم که این موصوع رو میدونستن لج مامانمو در میاوردن.و سعی میکردن بین مامان بابام اختلاف بندازن.
و البته بابام هم عصبی و لجباز و خودخواه بود و هر موضوع کوچیکی رو به دعوا ودادو هوار
تبدیل میکرد.
اما موضوع اصلی از 8 سال پیش شروع شد.درست موقعی که من برای کنکور میخوندم.
طبق معمول عمه هام باعث دعوا شدن.وقتی اومدیم خونه دعوای حسابی شد.اما مثل همه دعواها نبود.بابام وسایلشو جمع کرد و یکی از اتاقای بزرگ خونه که به بیرون و داخل خونه در داشت رو گرفت و در داخلی رو هم قفل کرد که کسی اتاقش نیاد.اول فکر کردیم میخواد ما رو بترسونه.ولی موضوع جدی بود.حدود 2 ماه این قهر ادامه پیدا کرد و هر کاری میکردیم بابام راضی به آشتی نمیشد.همش به خودش میرسید و لباسای جدید میحرید.
عصرها که خونه بود شوی هندی میذاشت و صداشو تا آخر بلتد میکرد.
من بیچاره مجبور میشدم برم کتابخونه تا درس بخونم.
تا اینکه یه روز که مست هم کرده بود(قبلش زیاد اهل این چیزا نبود و از این قضیه به بعد اینطوری شد)شنیدیم که داره با تلفن حرف میزنه و بعد فهمیدیم داره با یه زن حرف میزنه و قول و قرار میذاره.مامانم پس افتاد.من حالم خراب شد .اما زورمون که بهش نمیرسید.
بابام آدمیه که زندگی رو با خاک یکسان میکنه تا حرفشو ثابت کنه و اصلا براش آبرو و یا عاطفه و عیره مهم نیست.
خلاصه مامانم چون هیچ کس رو نداره (نه خواهر نه برادر نه پدر و نه مادر)و سرمایه و شغلی هم نداشت مجبور شد بره منت کشی و التماس.اما بابام قبول نمیکرد.بابام با یه خانم 35 ساله دوست شده بود و عشق جلوی چشماشو گرفته بود.
بابام میگفت اون زن کاملیه و یه فرشتست.
زحمتای مامانم رو از یاد برده بود.
خلاصه مامانم بد ترین تحقیر ها رو شنید و خیلی تلاش کرد.من دانشجو شده بودم و تو یه شهر دیگه بودم.خدا میدونه چه روزهایی رو تحمل کردم.همش دلم پیش مامانم و تنهایی هاش بود.
این ماجرا سه سال طول کشید و تو این سه سال مامانم خیلی کوچیک شد هزار تا قول به بابام داد تا بابام اون زن رو ول کنه.
خلاصه بعد از 4 سال ارتباط بابام و اون زن تقریبا قطع شد.خدا میدونه تو این مدت چی کشیدیم.مامانم 10 کیلو وزن کم کرداز غصه.
الان سه ساله که به زندگی عادی برگشتیم.ولی چه زندگی...
ما خونه جدید که ساختیم بابام یه طبقه از خونه رو اختصاصی برای خودش در نظر گرفت و یه سوئیت ساخت که همه چی هم داره.
الان بیشتر وقتشو بالاست.اصلا به مامانم اهمیت نمیده.اونجا ماهواره هم داره.
همش به مامانم گیر میده و مامانم جرئت حرف زدن نداره.مامانم حیلی زیر ذره بین هست.
بابام هر یه ماه یه بار شیشه هم میکشه و مامانم اگه ناراحت بشه بابام بازم قهر میکنه و وسایلشو میبره بابا و چند ماه با هم قهرن.
یه سری شواهد هم نشون میده که متاسفانه بابام خود ار .. ض...ا...یی هم میکنه.
انگار از مامانم کینه داره و همش مسائل قدیمی رو پیش میکشه. تازه تو اکثر مسائلی که پیش میکشه مامانم هم خق داشته ولی چون دفاع از خودشو بلد نیوده همیشه محکومه.
بابام با هر مسئله ای قهر میکنه و همش سر مامانم منت میذاره که اون زن رو ول کرده.
3 ماه پیش آخرین دعواشون بود که بعد از دو ماه به زور داداشم آشتی کردن ولی یه ماهه که از آشتی شون میگذره ولی هنوز روابط عادی نشده.
ما اصلا از کار بابام سر در نمیاریم.اگه هم بپرسیم عصبانی میشه. مامانم جرئت نداره بگه کجا میری.
بچه هامن دلم واسه مامانم خیلی میسوزه.مامانم همش خونه تنهاست.بابام محلش نمیذاره.
عمه عفریته من هفته پیش اومده بود آستارا و برای اینکه مامانم رو پیش بابام خراب کنه به بابام گفته بود من خونتون نمیام.زنت برای من تنش ایجاد میکنه !!!
خلاصه مامانم یبعد از یه هفته فهمیده بود که عمه ام آستارا بود(بچه داداشم گفته بود بابابزرگ اون زنه کی بود سوار کرده بودی.بابام هم گفته بود عمه.بعد مامانم از داداشم پرسیده بود کی بود عمه بود؟بابام فهمید که مامانم از داداشم پرسیده که آیا عمه اینجا بود یا نه.
بابام به مامام گفته بود به تو مربوط نیست حتی اگه اون زنه رو هم سوار کنم به تو ربطی ندره.من به تو تعهدی ندارم.اصلا میخوام یه زندگی جدید شروع کنم.
البته فکر کنم الکی گفته بود که لج مامانمو در بیاره.
دوستان ببحشید که سرتونو درد آوردم.ماجرا خیلی طولانیه . ولی دلم حیلی پره.دلم برای مامانم میسوزه ولی کاری هم از دستم بر نمیاد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)