چهارسال پیش وقتی وارد دانشگاه شدم از یکی از همکلاسی هایم خوشم آمد.این احساس کاملا دوطرفه بود.باهم دبیر انجمن علمی شدیم ، سال بعد محل زندگیشان را عوض کردند و نزدیک ما خانه گرفتند.در کارهای گروهی به طور اتفاقی هم گروه شدیم.پسر بسیار مسئول،منظم و پاکی بود.سال دوم به دلیل رفت و آمد به یکدیگر علاقه مند شدیم تا این که از من تقاضای ازدواج کرد.من فرزند اول خانواده هستم و تنها یک خواهر کوچکتر دارم.ولی او فرزند ششم و تک پسر خانواده ای 9نفره ست(هفت فرزند).باهم قرار گذاشتیم تا پایان تحصیلات صبر کنیم.من با خانواده ام مشورت کردم پدرم او را دیده بود و از او خوشش آمده بود.بعد از مدت کوتاهی به دلیل ابراز علاقه شدید از طرف او رابطه مان خیلی نزدیک شد تا جایی که تمام مدت روز را با هم بودیم.به دلیل رفتن مدام به رستوران و کافی شاپ هزینه زیادی متحمل شدیم.طی سه ماه سه بار بدون مناسبت برایم طلا خرید.2ساعت نمی تونست ازم بی خبر باشه.خیلی دلتنگ می شد.در این مدت مادرش مسافرت بود.برخلاف میل من به شدت به هم وابسته شدیم.بعد از سه ماه مادرش از سفر برگشت.موضوع را فهمید و به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد و حتی حاضر نشد منو ببینه.کم کم بهانه ها شروع شد.و دیگه از اون آدم تندرو و رمانتیک خبری نبود.بعد از یک ماه تصمیم گرفت رابطمون رو بهم بزنه.هرچی بهش التماس کردم فایده نداشت.از صمیم قلبم عاشقش شده بودم .نمی تونستم دوریشو تحمل کنم.غرورم شکست شخصیتم خورد شد.اون هم ناراحت بود ولی نمی تونست با خانوادش مخالفت کنه.همه ناراحتی من این بود که اگر اینقدر خانوادش مهم بود چرا اینهمه ابراز علاقه کرد چرا ازم خواست باهاش ازدواج کنم.ضمنا واقعا عاشقش بودم.وقتی دیگه راهی نداشتم 300تا قرص آرام بخش خوردم و قتی مطمئن شدم دارم میمیرم بهش اس ام اس دادم که قبول.دیگه لازم نیست با هم باشیم.اون هم سریع بهم زنگ زد پشت تلفن از حال رفتم.آمد در خونمون(البته من دیگه یادم نیست چی شد)3روز بیمارستان بودم.مثل مرغ سرکنده بود.آمد ملاقاتم.سه شب نخوابید.بعدش گفت می خواد همیشه باهام باشه و خیلی دوستم داره.ولی من دلشکسته بودم.نه می تونستم ببخشمش نه فراموشش کنم.حالا 2سال از اولین باری که باهم قرار ازدواج گذاشتیم می گذره.مادرش چند ماه پیش منو دید و خیلی از من خوشش آمد و خیلی دوستم داره.قراره 1ماه دیگه ازدواج کنیم ولی نه من دیگه اون دختر عاشق از خود گذشته ام نه اون دیگه مثل قبل باهام رفتار می کنه.میگه حق نداری بری سرکار.حق نداری بری اینترنت و...
نه حاضره از من بگذره نه حاضره چیزی رو عوض کنه.منم حاضر نیستم از چیزی بگذرم.دوستش دارم ولی دیگه نمی خوام به هرقیمتی بمونه.هروقت سعی می کنم رابطمونو تموم کنم میگه هرچی تو بخوای فقط بمون.تو خونه با خانوادش خیلی عصبی برخورد می کته.ظرف غذا رو پرت می کنه و...
با من این کارهارو نمیکنه و لی وقتی بهش ابراز علاقه میکنم خیلی سرد برخورد می کنه.هر وقت می خوام جدا شیم قربون صدقم میره.از دستش خسته شدم.نمیدونم چکار کنم.تا حالا دوبار مشاوره رفتیم ولی هیچ فایده ای نداشته.دیشب تا صبح نخوابیدم همش گریه کردم .زمان داره می گذره یک ماه دیگه قراره ازدواج کنیم ولی من خیلی می ترسم.گفتم بیا تاریخشو بندازیم عقب می گه نمیشه.از صبح تا شب می ره سرکار تا زودتر خونه بخره.دلم نمیاد اذیتش کنم ولی از اینکه هردومون بدبخت بشیم خیلی می ترسم.دلم میخواد همه چیز مثل اول شه ولی هرکاری می کنم نمیشه.می دونم رابطه بعد از یک مدتی هیجاناتش کم می شه ولی بعد از اون سه ماه رابطه ما کلا عوض شده.دیگه از عشق خبری نیست فقط کار و درس و قرار آینده....
از 7 روز هفته 5روز گریه میکنم.مدام با هم بحث و دعوا می کنیم . هردومون اشتباه زیاد کردیم . بهش اعتماد کامل دارم پسر پاک و مسئولیه اهل هیچ چیزی نیست حتی سیگار.ولی متعصب و بی احساس شده.
می شه با مشاوره و تراپی این مشکلات رو حل کرد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)