سلام .
بار دوم که ازتون همفکری می خوام
الان 21 روز بیشتر که گفتم رابطم که در جریان بودین تموم شده اما 3 – 4 روز که اون نفر اولی که واقعا برام مهم بودو نمی تونستم موضوعش را اینجا تعریف کنم می آد توی ذهنم طوری که همینطوری اشکام سرازیر می شه .... واقعا حالم بد میشه.. حتی نمیتونم اون آهنگی که اون دوست داشتو تا آخرش گوش بدم چند بار سعی کردم اون حسو از خودم دور کنم وقتی اون آهنگو گوش می دم بهم نریزم .خواستم با این حسم مبارزه کنم اما انگار تو توانم نیست....
خودم که داشتم به این موضوع فکر می کردم که چطوری این همه مدت پس تحمل کردم ! به این نتیجه رسیدم که تو رابطه دومم هر چند برای ازدواج بود اما از سر لجبازی با نفر اول زندگیم بود ( که چاره ای جز جدایی نداشتیمو اونم فکر می کنه در حقم لطف کرده... ) و اونموقع هم برای اینکه حتی با فکرم به نفر دوم خیانت نکنم خیلی جلوی خودمو می گرفتمو موفقم شدم اما الان که وضع اینطوری شده که در جریان هستین .... حتی نفر دوم نمی آد تو ذهنم در صورتی که رابطم با اون طولانی تر بود ....
طوری شده که وقتی اون می آد تو ذهنم تمام انرژی را ازم می گیره ...طوری که تنها کاری که می کنم می گیرم می خوابم دوست دارم بیدار نباشم ..... دوست دارم ازش خبر داشته باشم اما نمیتونم دوست دارم وقتی که قرار نیست مال هم باشیم فراموشش کنم خیلی سعی کردم اما احساس می کنم که این حسو تا حالا نسبت به کسی نداشتمو ما هیچکدوم بهم بدی هم نکردیم جز مشکلمون که باعث جداییمون شد . نمی دونم تا حالا شده این حس باید تو وجودت نسبت به کسی .شاید بگین اینا همش حرف ... و اشتباه قبل ازدواج ... بله قبول دارم ولی تو وجود من امده و با گذشت این همه مدت هنوز دارم بهش فکر می کنمو داره عذابم میده ..... یه بار سر مشکلمون با مشاور حرف زدم اون گفت که طرفم داره بهت لطف می کنه و تو هم باید قبول کنی اما هیچکی تو شرایط روحییه من نیست .. برای همینم لجبازی کردمو 4 سال از زندگیمو با اون نفر دوم حروم کردم که آخرش بهم اونو گفتو داغونم کرد..... عذابی که می کشم اصلأ مربوط به اون نمیشه اما دارم دیوانه می شم از دست فکرو خیال نفر اول .
به نظرتون اونم داره فکر می کنه به من ؟
از خیلیا این جمله را شنیدم که عشق اول اگر عشق واقعی باشه هیچوقت فراموش نمیشه این درسته ؟؟؟؟ حتی تو خیلی از کتابا هم این جمله را خوندم ....
این مدت یک نفر رسمأ امد خواستگاریم که واقعا از همه نظر ایده ال بود نتونستم قبولش کنم همون اول ردش کردم .براش جالب بود بهم گفت فکرشم نمی کردم شما منو نپذیرین (یکی از اقوام خیلی دور بود )..... اصلأ قدرت تصمیم گیری تو وجودم از بین رفته و اینکه خیلی سعی می کنم کسی که می خواد بیاد تو زندگیم را با چشم باز ببینمو مقایسه اش نکنم واقعا هم مقایسه نمیکنم اما یه حس تو وجودم ایجاد شده که مطمئنم اگه کسی هم قبول کنم از سر لجبازی با احساسم . می خوام اینطوری نباشم . چیکار کنم ؟
وقت برای مشاوره حضوری گرفتم اما زمانش خیلی دیر اول آذر بهم وقت دادن ... تا اون موقع این همه فکرو خیال داره روانیم می کنه ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)