سلام
دوستاي خوبم من تازه عضو اين سايت شدم و واقعا مستاصل شدم اگه ميتونيد بهم كمك كنيد من 37 سالم و تحصيلات دانشگاهي و شغل خوب و مناسبي از نظر اجتماعي دارم و تقريبا براي خودم اعتباري دارم هميشه و همه جا از من به خوبي و ادب و خانومي ياد و صحبت ميشه البته با كمي غرور. در سن 14 سالگي در حاليكه يه دختر شيطون و بلا بودم و هنوز غرق در بازيهاي بچه گانه و تقريبا درسم هم خوب بود خيلي زيبا نيستم اما خوبم و بسيار به قول دوستام گوله نمك نميخوام از خودم تعريف كنم. فقط ميخوام كمي ذهنيتتون رو آشنا كنم بهرحال در سن 14 سالگي پدرم كه يك مرد ديكتاتور و خودخواهي بود منو به زور كتك و ترس از بيرون كردنم از خونه و هزار ويك تهديد منوبه عقد پسرخاله ش كه يه بچه دهاتي بود و 10 سال هم از من بزرگتر بود و من بسيار ازش متنفر بودم اونقدر متنفر كه تا الان هم از همنامهاش بدم مياد بهرشكل بعد از چندماه من به خونه مثلا خودم رفتم اما هيچكس نميتونه بفهمه كه من تو چه برزخي و جهنمي بدوم اينقدر بهش گفتم تورخدا از من دست بردار من از تو بدم مياد من نميخوام ازدواج كنم اما چون يه آدم خيلي دهاتي بود كه منو رها نميكرد نميدونم چي فكر ميكردم باور كنيد من كاملا محترمانه بدترين توهينها رو بهش كردم اما ... بهرحال تا يك ماهي به هيچ وجهي اجازه ندادم كه حتي دستش به دستم بخوره تا اينكه يك شب بقدري كتك خوردم كه هيچ چيزي نفهيمدم تا چندروز هم نميتونستم ازجام بلند شم از پدر و مادرو همه فاميلم متنفر شده بودم و هيچكسي رو نداشتم تا اينكه بعد از مدتي فهميدم باردار شدم اصلا نميدونستم باردار شدن چه جوري هست يا اصلا چي هست بعد يك دوستي از دوران مدرسه داشتم گاهي ميديدمش اون بهم گفت اگه خودت و پرت كني و نميدونم چيزهاي سنگين باند كني بچه مي ميره منم اين كارهارو كردم و فكر ميكردم خودش مرده و وقتي بدنيا بياد مرده اما اون زنده بود و بدنيا اومد و من بدبخت تر شدم چون هميشه به اين فكر ميكردم كه براي خودم درس بخونم و كار كنم و طلاق بگيرم تا به پدرم نيازي نداشته باشم. اما نشد روز به روز به همه ميگفتم كه من طلاق ميگيرم چون هرگز نتونستم بهش علاقمند بشم و عاملش خودش بود چون اصلا فهم و درك نداشت فكر ميكرد فقط بايد شكم زن و سير كردو كه البته اين وظيفه هم ديگه برعهده پدرم بود اون كليه مخارج منو از خوراك و پوشاك و مسافرت و ... ميداد اون مرد فقط اسمش بود كه ديگه پدرم فهيمد كه چه كرده بهرحال من بعد از 9 سال رنج درد غم و .... جدا شدم البته داشتم درس هم ميخوندم كه تو مدرسه بزرگسالان ديپلم گرفتم و به دانشگاه رفتم و شغل خوبي هم پيدا كردم ديگه تصميم گرفته بودم ازدواج نكنم و بتونم پسرم رو پيش خودم بيارم و بزرگش كنم البته اون بعد از يك هفته يه دختر از همون دهاتشون گرفت و پسر من هم نتونست با اونها باشه و بعد از مدتي اومد پيش خودمون و سختيهاش هم كه بماند... حدود يك سالي از جدايي گذشت و يك از اقوام مادربزگم اومد تا مدتي پيش مادربزرگم كه طبقه پايين ما بود زندگي كنه اون خيلي به من و پسرم محبت ميكرد خواست به من نشون بده كه خيلي نگران منه و منو دوست داره من كه تا اتي مدت دوست داشتن هيچ مردي رو تجربه نكرده بودم و حس ميكردم چقدر قشنگ و لذت بخشه يك همش مواظب و نگران آدم باشه كم كم بهش علاقه مند شده اما اون پسر بود و موقعيت شغلي و درسي مناسبي هم داشت اما بچه شهرستان بود اومده بود تهران اينقدر بهم محبت كرد كه عاشقش شدم اونم همينطور هر روز بهم زنگ ميزد و اظهار علاقه ميكرد تا اينكه گفت اگه بتونه ميخواد با من ازدواج كنه و اين خواسته رو به خانوادش گفته بود و اونها هم شديدا مخالفت كرده بودن البته اينو من 2 سال بعد متوجه شده بودم بهش گفتم من از زندگيش ميرم بيرون اما هر بار بهر شكلي منو نگه داشت تا اينكه 9 سال از اين قضيه گذشت و خانواده دهاتي و بي شخصيتش هربار بهر شكلي به من و خانوادم توهين كردند اما ما كوچكترين پاسخي به اونا نداديم يك شب بمن زنگ زد و گفت بالاخره مادرم راضي شده و فرداش اومد دنبال منو رفتيم براي مقدمات اوليه نميدونم روزي رو كه اينقدر انتظارش و مي كشيدم و براش دعا ميكردم اصلا خوشحال نبودم بالاخره رفتيم عقد كرديم و اومديم خونه و به مادرش زنگ زديم كه بگيم براي خوشبختي ما دعا كنيد اما چشمتون روز بد نبينه ... بعد خواهرش اومد خونمون زشترين رفتار و بدترين حرفهايي كه لياقت خودش و خانوادش بود نثار من كرد خواستم برم خونمون نذاشت البته من اصلا جوابش و ندادم چون ميگفتم چرا ... شوكه بودم بالاخره الان 3 سال تمومه كه دارم با اين توهين ها و رتارهاشون ميسازم اما ديگه تحمل ندارم از طرفي شوهرم بقدري تغيير كرده كه اصلا منو نمي بينه فقط خانوادش براش مهم شدن هرگونه محدوديتي كه در زمان پيامبر براي يه زن بوده ايشون در حقو من اعمال ميكنه فقط نتونسته زنده به گورم كنه كه ايكاش اينكارو ميكرد من حتي نميتونم بچمو ببينم اون تا حالا خونه منو نديده پدر و ادرم حتي شماره تلفن منو ندارن توي هيچ مناسبتي به اونا سر نميزنه نميگذاره من با اونا هيچ ارتباطي داشته باشم بدون اجازش تا سر كوچه هم نميتونم برم هيچ شادي و نافرتي ندارم تقريبا خرج خودم رو هم خودم ميدم بسيار بي ادب شده به من و خانوادم توهين ميكنه ديگه نميدونم چرا دوستش ندارم فقط به جدايي فكر ميكنم تور و خدا كمكم كنيد از جدايي ميترسم ما خانواده مذهبي هستيم ميدونم ديگه حتما همه به يه چشم ديگه بهم نيگا ميكنن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)