سلام.
مطلب مربوط به خانم شيما رو خوندم. می خوام مشکل خودم رو که به همين موضوع مربوط ميشه ولی از يک ديد ديگه به مساله نگاه می کنه مطرح کنم تا دوستان و مشاوران به من کمک کنند.
من 25 ساله هستم و دانشجوی دکترای عمران در يکی از دانشگاههای تهران. الان حدود 1.5 که با يک دختر آشنا شدم، که از من 1 سال بزرگتره و کارشناسی معماری تو يکی از شهرای شمال میخونه. در واقع اول با هم همکار بوديم. ولی کم کم به هم علاقه مند شديم. با اين حال مشکلات زيادی برای ازدواجمون وجود داشت. به همين دليل تصميم گرفتيم که با هم دوست باشيم ولی ازدواج نکنيم (شايد اين اشتباه بزرگی بود ولی هر دو با هم و با آگاهی کامل اين کار رو کرديم و اگر هم تقصيری هست مساوی گردن هر دومونه. به هر حال بيشتر دوست دارم رو اين که الان چه بايد کرد بيشتر متمرکز بشم.) تو اين يک سال و نيمی که با هم دوست بوديم رابطه خوبی داشتيم. در واقع من بودم که هم انگيزه رو در اون ايجاد کردم که ادامه تحصيل بده و هم تو درس خوندن کمکش کردم. در واقع تو دوستی هيچی براش کم نگذاشتم. اون هم به موقعش هر کاری که از دستش بر ميومده برای من انجام داده. منتها مشکل اصلی اينجاس که اون به شدت عاشق منه. و فکر می کنم اين مساله به شدت اونو آزار ميده. يک بار ازم خواست که از هم جدا بشيم و من با اينکه خيلی موافق نبودم به خاطر اون قبول کردم. ولی فردای اون روز تماس گرفت و گفت که نميتونه حتی يک روز دوری منو تحمل کنه و خواست باز هم ادامه بديم. مشکل اينه که تا کی؟ به کجا ميخوايم برسيم؟ شايد اون بخواد که ازدواج کنيم(البته به خاطر توافقی که داشتيم هيچوقت به خودش اين اجازه رو نداده که بهم بگه) ولی من الان نه قصد ازدواج دارم نه توان مالی اونو. مسائل ديگه ای هم هست: اون معيارهای من برای ازدواج رو نداره. خانواده من هم قطعا با اين ازدواج مخلف اند. خانواده های شبيه به همی نداريم، از من بزرگتره و روحياتش با من فرق داره و ... .
متاسفانه اون درگير احساسش شده و با اين کار روحيات من رو هم به هم ريخته و مدتی که من هم حال و روز درست و حسابی ندارم. هيچ پيشنهادی رو هم برای رفع اين مشکل نميده.
من حتی بهش ميگم که به پيشنهاد های ازدواجی که بهش ميشه خوب فکر کنه و از من به راحتی صرفنظر کنه. من حاضرم هر نوع ناراحتی رو تحمل کنم که اون در عوض اينقدر در عذاب نباشه.
خلاصه مساله اينه که اگه الان يک دفعه تصميم بگيريم از هم جدا بشيم اون ضربه سختی ميخوره و من اصلا دلم نميخواد که اينطور بشه. ولی آيا اگه قراره بالاخره از هم جدا بشيم بهتر نيست زودتر اين کارو بکنيم؟ آيا من بايد به خاطر اون تن به ازدواج بدم؟ آيا اصلا اون با من ميتونه خوشبخت بشه؟
آيا امکان داره به يک نحوی آرام آرام از هم جدا بشيم؟ مثلا اينکه تماس ها و ملاقاتهامونو رفته رفته کمتر کنيم؟ آيا اين کار تاثيری داره؟
از شما ميخوام که به من در تصميم گيری کمک کنيد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)