سلام. اسم من مریم است.خواهش میکنم داستان من را هم بخونید و کمکم کنید. ممنون.
من دختری 24 ساله ام . و در رشته کامپیوتر درس خوندم. من تا حالا با هیچ پسری ارتباط نداشتم. منظورم ارتباط دوستیه. والا سر کار یا دانشگاه با آقایون ارتباط کاری داشتم. ولی فقط کاری و رسمی. با اینکه دختر شیطون و شلوغی هستم و روابط اجتماعی بالایی هم دارم ولی اهل این جور کارها نیستم.ولی الان یک مشکلی واسم پیش اومده که دقیقا از همین موضوع است. مشکل من از 7 اردیبهشت 88 شروع شد. من به صورت اتفاقی با آقایی توی اینترنت آشنا شدم. فقط آشنایی و درد دل. یک درد دل مشترک. یک جورایی غمخوار هم شده بودیم. هردومون یک غم مشترک داشتیم. ارتباط ما هر شب ساعت 11 شب بود. تا دو ماه هر شب ساعت 11 شب من یک هم صحبت واسه درد دل هام پیدا می کردم و یک سنگ صبور واسه غم اون می شدم. بعد از دو ماه ارتباط ما از اینترنت به پیامک رسید. و بعد هم تماس تلفنی.البته این را باید بگم که بعد از دو ماه ما تصمیم گرفتیم برای آشنایی بیشتر برای ازدواج ارتباط رو تلفنیش کنیم. و دلیل اعتماد من هم این بود که فهمیدم ایشون توی همون خیابانی که ما ساکنیم ساکنه. وقتی از پدرم به صورت غیر مستقیم در مورد خانوادشون پرسیدم . پدرم شناختند. و کاملا از خانوادشون مطلع بودند. و از اونها خیلی هم تعریف کردند. چون یکی از سرشناس های شهر ما هستند. خلاصه ارتباط ما تلفنی شد. هر موقع من از این موضوع که من از این ارتباط ناراحتم ،صحبت می کردم. یا اعلام می کردم که نمی خواهم ابرو و احترامی که خانوادم واسم قائل هستند ،از بین ببرم. او می گفت یه کم باید صبر کنی. من الان آمادگیش را ندارم. شرایطم جور نیست. من هم چون می دیدم راست می گه اذیتش نمی کردم. اینم بگم این اقا مدرکشون فوق دیپلم است فوق دیپلم دامپزشکی و یک مغازه تقریبا یک جای دور اجاره کرده بودند و کارشون پخش مواد غذایی بود و عملا سرمایه خاصی نداشتند. این آقا دو سال از من بزرگتر هستند. اوایل که قضیه ما اینترنتی بود خیلی در مورد وضعیت مالیشون چاخان می کردند و چون فامیل ایشون از سرشناسای اصفهان هستند ، و هر جا فامیلیشون را بگند میشناسند ، من هم باور کردم که ایشون هم از لحاظ مالی خوبند. من اصلا پول واسم مهم نیست. والا همون اوایل کار که در مودشون تحقیق کردم و خونشون را پیدا کردم . خانوادش را از دور دیدم و فهمیدم همه حرفاش چاخان است دیگه بهش فکر نمی کردم و تردش می کردم.ولی من حتی به روش هم نیاوردم که همه حرفات چاخانه.خلاصه
اواسط مهر بود که ایشون گفتند : من الان آمادگی ازدواج ندارم و نمی تونم پا پیش بگذارم. و ادامه رابطه ما فقط منجر به وابستگی بیشتر میشه. و اگر یک روزی بنا به دلیلی مثل مخالفت خانواده هامون یا تصمیم خودمون ،تصمیم به جدایی بگیریم واسه هر دومون سخته. من نمی تونستم این موضوع را قبول کنم. اون تا روز قبلش به من می گفت خانوم گلم. اما اون موقع یک مرتبه تصمیمش عوض شده. خلاصه ،من هر کاری ازم بر میومد کردم تا این عشق و علاقه نابود نشه. غرورم را زیر پا گذاشتم . بهش زنگ زدم. پیام دادم. ولی اون رو تصمیمش جدی بود. بعضی وقتها که بهش پیامک میدادم ،با اینکه خیلی جلوی خودش را می گرفت ولی 2-3 روز بعد بهم زنگ میزد. این قضیه ادامه داشت و ما ارتباطمون شده بود هر چند روز یک بار اونم خیلی خلاصه. تا اینکه روز 22 دی سر یک موضوع کوچیک دعوامون شد. این اولین بار بود که دعوامون شد.البته دعوا جدی بدون اینکه کسی کوتاه بیاد و آشتی کنیم. که البته فکر کنم لطف خدا بود. اون بهم پیام داد که دیگه به من زنگ نزن. منم جواب دادم نخواهم زد. و از این موضوع من 64 روز فقط اشک ریختم. 64 روز فقط گریه کردم. هر شب واسش یک نامه تو یک دفترچه می نوشتم. یک تقویم داشتم که تک تک روزای جدایی را علامت میزدم. دیگه بریده بودم. هر کسی هم واسه خودش یک چیزی می گفت. یکی از دوستام بهم پیشنهاد کرد که بیا بریم فال قهوه. روز چهارشنبه سوری که همون روز 64 است با هم رفتیم. خانمه بهم گفت : تو واسه این پسر بازیچه بودی.دوستت داشته ولی بازیچش بودی. بهش فکر نکن. منم از اونجا که اومدم برای اینکه دیگه راحت بشم تمام یادگاری هاش ،تمام خاطراتش، نوشته هایی که واسش نوشته بودم را ریختم دور. شب هم بهش پیام دادم و عید را تبریک گفتم و برای همیشه ازش خداحافظی کردم. بعد از یک ربع بهم پیام داد . مریمم الهی قربونت برم که اینقدر گلی.تو هیچ وقت بازیچه نبودی ، هیچ وقتم این را قبول نکردی. بعد 3-4 تا پیام دیگه داد که می خواهم باهات حرف بزنم. زنگ زد ولی من محل ندادم.
دو شب بعد زنگ زد و من به خاطر اتفاقی که افتاد مجبور شدم گوشی را بردارم و جوابش را بدم. به محض اینکه گوش را برداشتم بهم گفت نمی خواهم اذیتت کنم. باهات کار واجب دارم گفتم چیه؟ گفت می خواهم یک شرکت کامپیوتر بزنم . می خواهم بدونم میای؟
در صورتی که اون شغلش آزاد است.و ربطی هم به کامپیوتر نداره. دلیل اینکه به من زنگ زده را پرسیدم .گفت چند دلیل داره:
1. میدونم تو از پسش بر میای. و به توانمندیت اعتماد دارم.
2. آشنایی بیشتر و اینکه ما توی محیط جدی و کار بهتر هم را می شناسیم.
3. دلیل خوب و قانع کننده واسه خانواده هامون که ما از اینجا با هم آشنا شدیم.
من قبول نکردم. و گفتم ما بهم احساس داشتیم و نمی تونیم با هم همکار بشیم ولی ایشون گفت زود تصمیم نگیر.فکر کن. یک استخاره هم بکن بعد بهم جواب بده. روز دوم عید بود که زنگ زد گفت فکراتون را کردید. منم گفتم به خاطر روابط قبل نمی تونم. اونم گفت رابطه قبل ما تمام نشده بوده فقط توش وقفه افتاده. اونم به دلایلی. بعد هم کلی حرف زد که من را متقاعد کنه قرار شد من فکرام را بکنم. دو روز بعد دو باره زنگ زد. منم بهش گفتم من به خاطر این قضایا کنکور دولتی ارشدم را از دست دادم و یک سال از زندگیم هدر رفته. دیگه نمی خواهم آزادم را ازدست بدم. واسه همین من تا 23 اردیبهشت تصمیمی نمیگیرم.
تا کنکور آزاد . تا اون موقع هردومون فکرامون را میکنیم . که آیا همدیگر را واسه ازدواج می خواهیم یا نه. روز 23 اگه همدیگر را خواستیم که هم هم کار میشم و هم زیر نظر خانواده ها با هم آشنا میشیم.
والا در مورد هم کار شدنمون تصمیم میگیریم.
اونم قبول کرد و گفت فکر عاقلانه ای است.ولی هر دو روز یکبار به بهونه های مختلف در مورد کار زنگ میزد.که مثلا من با بچه ها حرف زدم و اونا چی گفتند و یا ....
روز 20 فروردین بود که دوباره به یک بهونه دیگه زنگ زد. منم بهش گفتم قرارمون چی شد؟
اونم گفت خوب من واسه کار زنگ میزنم. گفتم من می خواهم واسه کنکور بخونم . گفت خوب بخون من فقط بهت خبر ها را میدم بقیه کار ها را خودم میکنم.
بهش گفتم شما که زنگ میزنی من حرص می خورم. اونم گفت خوب من دیگه نمیزنم شمارت را میدم به یکی از اونا که اونا باهات حرف بزنند.
گفتم خواهشا تا 23 زنگ نزن تا هردومن فکرامون را بکنیم.
اونم قبول کرد. وقرار شد 23 اردیبهشت ایشون زنگ بزنه و تصمیمون را بهم بگیم.
ولی نزد. امروز از یک ماه و نیم هم گذشته ولی زنگ نزده. نمیدونم باید چه کار کنم. من هنوزم منتظرشم.
وقتی به این فکر می کنم که اون من را بازی داده و من فقط واسش بازیچه بودم داغون میشم. نابود میشم.
راستی اینم فراموش کردم.اون 4 سال با دختری دوست بوده. که وقتی خانواده دختر خانم از ارتباطشون مطلع می شند. خانوادش را مجبور میکنه که برند خواستگاری. و وقتی میرند خواستگاری خانواده دختر قبول نمی کنند و دختر را هم از این ازدواج منصرف میکنند. او 3-4 ماه داغون بوده. واسه همین میگه دیگه نمی خواهم تو این جور کارا بی تجربه بازی در بیارم. نمی خواهم کار حساب نشده انجام بدم.
حالا کمکم کنید. به من بگید آیا من بازیچشم؟ من را دوست داره؟ برا پیشنهاد کار داد؟ منظورش چیه؟
به نظر شما من بازیچش بودم؟ چرا زنگ نزد؟ اگه بازیچه بودم ،چرا وقتی قبل از عید واسه همیشه ازش خداحافظی کردم ،تمامش نکرد؟
اطلاعات من:
مریم 24 ساله. شاغل در یک شرکت به عنوان برنامه نویس
اطلاعات حسام
26 ساله . مدرک فوق دیپلم .شغل آزاد
علاقه مندی ها (Bookmarks)