سلام
نمی دونم از کجا شروع کنم.. مشکل من بیشتر برمی گرده به دین و زندگیمو این حرفا. شاید بهتر باشه یه خورده تعریف کنم. پس خواهش می کنم همشو بخونید. کم کم یه تجربه دیگه به تجربه هاتون اضافه می شه. چون من توقعی برای کمک از شما ندارم. نه که ناامید باشم از اینکه اینجا مشکلمو مطرح کردم. نه.. یعنی تا حالا به هر کی و هر جا گفتم نتیجه ای نداشته. برا همینم فکر می کنم که اصلا راه حلی نیست برای این مشکل. اما فقط توکلم به خداست. که خودش دلش به حالم رحم بیاد و یه نظری بکنه و یه دستی رو سرم بکشه. اما قضیه چیه....
من تو یه خونواده مذهبی بزرگ شدم که اهل دعا و قرآن و مسجد و این حرفا بودیم. تا دبیرستان تقریبا مشکل خاصی نداشتم. با همه بچگی ها، شادی ها، بازیگوشی ها، مسائل، درس های مدرسه و اینا که طبیعی طبیعی بود بزرگ شده بودم. مثل بقیه.. اما دم دمه کنکور کم کم زمینه هایی شروع شد برای اینکه من بریزم به هم.. همین خودش باید خیلی برای شماها تجربه باشه که مواظب باشید.. خیلی.. به همین راحتی یه نوجوون می ریزه به هم.. البته من یه چیزایی داشتم. به مسائلی بود که این طوری شد. اینم بگم همه مشکلات من یه طرف.. تمایل شدید و خرابم به مسائل جنسی هم یه طرف..!! اصلا شاید بهتون بگم بعضی وقتا می شه (خیلی کم اما پیش اومده) که در نهایت دردی که تو مغزم احساس کردم گریه کردم و دیدم که من یه کوه غم و ناراحتی ام. حالا چرا.. می گید چرا اینطوری می شه کسی که خیلی معمولی تا دانشگاه رشد می کنه و بزرگ می شه و یه رشته خوب هم تو دانشگاه سراسری قبول می شه.
وقتی وارد دانشگاه شدم.. کم کم علایق مختلف اومد سراغم.. در موارد زیادی خواستم تحقیق کنم و مطالعه.. اما نشد.. الان این وضعیت طوری شده که خیلی برنامه ریزی می کنم .. اما اصلا نمی تونم عمل کنم.. از یه طرف به مسائل شرعی هم گرایش زیادی دارم.. حتی تا جایی پیش رفتم که خواستم برم حوزه و درس بخونم. دیدم من به یه چیزایی شدیدا علاقه مندم که تو دین چندان جایگاهی نداره یا یه خورده حد و حدودش مبهمه.. از جمله موسیقی. نمی دونید.. یعنی اینقدر تا حالا این ور و اون ور پیش این روحانی، اون روحانی پرسیدم که دیگه هر صدایی به گوشم می خوره از تلویزیون رادیو.. هر جا، اولین چیزی که به ذهنم می خوره اینه که اون آهنگ حرام نباشه شنیدنشو.. یعنی اصلا.. به بعضی آهنگا خیلی فکر می کنم.. اونقدر که تا می یام به نتیجه برسم این آهنگ اشکال داره یا نداره.. خود آهنگ تموم می شه.. و از یه طرف عاشق موسیقیم و نمی تونم ازش دوری کنم.. یعنی تا می شه دنبال همون چیزایی ام که حلال تشخیص دادم و به هر حال گوش کنم.
شاید اینا از وسواس باشه.. آره قبول دارم من وسواسی ام.. نمی دونم چرا این جوری شدم.. بهتره بهتون بگم که من احساس می کنم خیلی ناگهانی دین گرا شدم. یعنی یه حالتی که خیلی اهمیت می دم به مسائل شرعی.. دیگه بد نیست اگه بگم در مورد طهارت، دروغ یا غیبت کردن، درآمد حلال و حرام و اینا چقدر حساسم. ممکنه بگید خوب راه حلش آسونه، وسواس نداشته باش.. می دونم چرا نمی تونم اینکار رو بکنم.. من می ترسم.. هر وقت به خودم می گم این اشکال نداره، کافیه.. می ترسم.. می ترسم که اینطور نباشه. می ترسم که وظیفه ام رو انجام نداده باشم. حتی این ترس هم از جنبه وسواسی توم ایجاد شده. چون می دونم خدا اونو از من نمی خواد و ....
یه مسئله دیگه اینه که خوب دو ترمه می رم دانشگاه.. رابطه ام با دخترا زیاد شده.. اونقدر از روابط می پرسم. نگاه حرام چیه.. چجوریه.. عاشقی حرومه.. این حلاله، اون حرومه.. یعنی اینقدر این سوالا برام زیاد شد و جوابشو هم نگرفتم که حتی مشکل بود برام گرفتن این همه جواب که تصمیم گرفتم درس حوزه بخونم. بعد دیدم خیلی زیاده و من نمی تونم در کنار دانشگاهم این کار رو بکنم. ناراحتم. از اینکه نه اینو می تونم ول کنم و نه اونو..
بعد تو دانشگاه عاشق هم شدم. اونقدر ازش رویا ساختم.. واااااااای.. نمی دونید تا کجا پیش رفتم!! اونقدر که احساسم این شده که اون همسر منه که الان پیشم نیست.. درسته.. کار درستی نبوده این خیالپردازی ها.. اما دیگه یه خورده هوس جوونی بود و یه خورده اش هم دست خودم نبود. به هرحال الان می بینم که نمی تونم به زندگی با دختری غیر از اون در آینده فکر کنم.. و از طرفی هم خوب می بینم نمی تونم (با اعتقادات و شرع گرایی که توضیح دادم) زیاد باهاش رابطه داشته باشم.. خوب خیلی سرگردونم.
بعضی وقتا می بینم اونقدر به گناه علاقمند می شم..!! عجیب نیست تعجب کنید. حتی من که .. واقعا نمی دونم چرا من که اینقدر به دین فکر می کنم.. باز اینقدر فکر گناه تو سرم می یاد. و خیلی ناراحتم از این قضیه.. شاید به این خاطره که از بس به گناه فکر می کنم زیاد مواجه می شم باش. مثلا با اینکه زیاد پرس و جو و تحقیق کردم راجع به موسیقی حرام.. فهمیدم که موسیقی که به انسان تمایل مشروب خواری و رابطه جنسی رو بده شنیدنش حرامه.. با این حال بعضی وقتا (خیلی کم مثلا همین امروز) یک آن صدای تلویزیون رو زیاد کردم و یه حالی پیدا کردم دقیقا عین همین.. یعنی خواستم برم به اوج سکس!! که ناگهان به خودم گفتم چقدر من پست و ذلیلم. من بدترین بنده خدا هستم.
یا زمانی بود از اوناییکه صدای ضبط ماشین رو بلند می کنن خوشم نمی یومد. می گفتم خودنماییه. اما الان می بینم می خوام همچین کاری بکنم.. بشینم پشت فرمون.. یه عینک آفتابی هم بزنم.. و اونقدر صدای ضبط رو زیاد کنم که شیشه ها بترکه یا آسفالت خیابون بلرزه.. دقیقا احساس عقده می کنم.. خیلی عقده این کار رو دارم.
از وقتی عاشق اون همکلاسیم شدم.. خوب یه خورده فکر و تصمیم گیری و اینا.. الان در به در دنبال کار هستم که بتونم یه درآمدی داشته باشم که باهم ازدواج کنیم. به هر دری می زنم نمی شه. آخه یه دانشجوی ترم 2 که معلومه جایی بهش کار نمی دن. هر کاری می کنم خلاصه نتیجه ای نداره.. ناشکری هم نمی کنم. همیشه می گم خدایا توکل به تو.. هر چی تو پیش بیاره راضیم و یک بار نشده بگم خدایا چرا کمکم نمی کنی یا این چه زندگیه یا خدای نکرده به خودکشی و اینا فکر بکنم.
نیاز به سکس هم که ته وجودم هست و هیچ وقت انگار کم نمی شه. وقتی می بینم نمی تونم ازدواج کنم.. خودارضایی هم نمی تونم بکنم (که اصلا راضی نمی شم باهاش.. تشنه یه دخترم!).. دیوونه می شم.. بچه بودم یه بار اتفاقی با این رابطه آشنا شدم.. کنجکاو بودم خودارضایی رو شروع کردم.. اما بعد از یه مدت رها کردم.. تا الان به جایی رسیدم که از خودمم تحریک می شم و نمی تونم که خودمو ببینم..!! مطمئن هم هستم که پدر و مادرم از این وضع من خبر ندارن.. چون حتی یه بار هم نشده که در این مورد باهام صحبت کنن. اصلا احساس می کنم خیلی باطنم دوره از تصور اونا درباره خودم.. می ترسم.. می ترسم یه وقت کارم به زنا بکشه. کارم به جاهای بد بکشه.. جایی که نتونم دیگه جلودار خودم باشم.. مثل اون شبی که نزدیک به سه ساعت رو با استمنا گذروندم.. اصلا روانی بودم اون شب.. هی به خودم می گفتم گناه داره نکن. و باز .. خیلی بد بود. حسرت می خورم. اما نمی دونم چرا باز می خوام اون شبو داشته باشم. خیلی می خوام خودمو برا جهنم آماده کنم. اما از رحمت و بخشش خدا هم ناامید نیستم. یادمه اون شب در اوج برانگیختگی گفتم خدایا نمی تونم .. می گی چیکار کنم.. باور کن نمی تونم.. تشنه ام. نمی تونم.... و گذشت.
شرمم می شه که دیگه اسم امام زمان رو ببرم یا تو مجلس عزاداری شرکت کنم.. خیلی از خودم ناامیدم..
دیگه خسته شدم.. صبرم تموم نشده. اما احساس می کنم حقم نیست. زندگی باید لذت بخش تر از اینا باشه.. با اینکه خیلی ها برا لذت بردن از همسرشون ازدواج می کنن.. من می خوام همه عشقم رو تقدیم همسرم کنم.. اما نمی تونم ازدواج کنم.. باید تنها باشم و تنهایی بکشم.. شاید همه این مشکلا به خاطر این باشه که من فکرم چند سال جلوتر از خودمه.. و همین باعث شده که هدفم از زندگی رو فراموش کنم یا اصلا ندونم.
خوب شاید همه چی رو نگفته باشم اما اونچه یادم بود این بود.
حالا نمی دونم.... نمی دونم چی از من برداشت کردید.. اما همین قدر بهتون بگم که:
من شکسته ام.... شکسته..!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)