[/size][size=smallسلام.من تازه با این سایت آشنا شدم و اتفاقی موضوعی رو دیدم که خیلی وقته آزارم می ده . خیلی دلم می خواد در موردش با کسی که آگاه باشه صحبت کنم. از جواب هایی که به این سوژه دادین دستگیرم شد که باید کامل ماجرا رو تعریف کنم پس با اجازه میرم سر اصل مطلب.
من 3 سال قبل برای اولین بار با فرد مورد نظرم ملاقات کردم. ایشون آقایی هستن 25 ساله ،دانشجوی پزشکی ، محقق در علوم پزشکی ، شیفته علم و هر مساله ای رو خیلی منطقی و مستدل برسی و نتیجه گیری میکنن.
ایشون علاقمند به ادامه تحصیل در خارج از کشور هستن و قصد دارن اونجا موندگار بشن .برای رفتن برنامه ریزی کردن و شدیدا پیگیر هستن.دارنده ی مدال ها و رتبه هایی از کنگره های داخل و خارج هستن.پدر ایشون پزشک متخصص زنان هستند و از محققین این رشته. ایشون دارای یک برادر 2 قلو هستن و به علاوه یک برادر و خواهر بزرگتر از خودشون دارن.برادر دوقلو هم دانشجوی پزشکی و محقق پزشک هستن . برادر بزرگترشون هم مهندس الکترونیک.خواهرشون هم استاد دانشگاه در علوم کامپیوتر هستنن. تا اونجایی هم که من اطلاع دارم اغلب اعضای فامیلشون تحصیلات عالی دارن.در ضمن پدربزرگ ایشون هم از روحانیون بودن. این ها چیز هایی هستن که من از ایشون می دونم. راستی ایشون اهل نایین هستن. حالا از خودم بگم.
من دختری 26 ساله هستم،دانشجوی پزشکی ،محقق تازه کار در علوم پزشکی، علاقمند به رشته ام و تحقیق در اون.2 برادر دارم که هر دو دانشجوی کامپیوتر هستن. یک خواهر هم دارم که سوم دبیرستانه . پدرم دیپلمه هستن و نمایندگی بیمه دارن و مادرم خانه دار هستن و دیپلمه. پدربزرگ من کشاورز بودن و کدخدای روستای اون زمان خودشون که حالا تبدیل به شهر شده و جمعیت چشمگیری داره.
این ها رو گفتم تا شرایط خانوادگی و محیطی رو بشه با هم قیاس کرد .
ایشون در همون دانشگاهی که من درس می خونم دانشجو هستن و من در کمیته پژوهشی با ایشون آشنا شدم. ایشون اون موقع مدرس کارگاه بودن . راستی ایشون 2 سال از من جلوتر هستن. و اما حکایت آنچه کشیدم و می کشم:
راستش از همون برخورد های اول ذهنم مشغولشون شد ولی سرم به کار خودم بود تا یک سال قبل . راستش کم کم وقتی تو مهمونی ها و عروسی ها از گوشه وکنار میشنیدم فلانی چرا ازدواج نمی کنه واز این حرف ها . من از وقتی یادم می آد طوری بار اومدم که مستقل باشم و راستش با شرایطی که خانم ها در ایران دارن ترجیح می دادم که ازدواج نکنم و راستش رو هم بخوایین تا به حال پیشنهاد ی نزدیک به معیارهام نداشتم. از طرفی به همسن وسالام و دوستام نگاه می کنم که همشون تشکیل خانواده دادن. ولی این ها ازارم نمی ده بلکه کم کم احساس تنهایی میکردم و وقتی بررسی کردم احساس کردم که دوست دارم عواطف و احساسم رو به کسی معطوف کنم.این جوری شد کم کم ذهنم مشغول ایشون شد و یک طرفه اونقدر رفتم که دیگه نا خودآگاه هر لحظه بهشون فکر می کردم و می کنم. عید گذشته اونقدر در گیرشون بودم که شب و روزم با فکرشون عجین بود ولی سعی می کردم چیزی بروز ندم. تااینکه اوایل تیر ماه دیگه واقعا یک نفری هیچ راهی به ذهنم نمی رسید .این شد که با صمیمی ترین دوستم مطرح کردم ولی اسم فرد مورد نظر رو نگفتم. با چند ثانیه مکث دوستم گفتن بگم کیه؟ .... و حدسشون کاملا درست بود .البته تاکید داشتن که من کار تابلویی نکردم و ایشون چون منو میشناسن متوجه تغییرات من شدن واینکه من معمولا با آقایون صحبت نمن کنم مگر در مواقع ضرورت ودر مقابل ایشون خیلی راحت برخورد می کنم. این ها همه منو لو دادن!
دوستم می گفتن که از جانب اون آقا هم چیزایی رو حس کرده بودن و صرفا از جانب من نبوده.
ولی اونچه من از رفتار این آقا دیدم و می بینم طرد شدن و نه چیز دیگه ای. چند نمونه رو براتون می گم تا شما برداشتتون رو بگین.
یکبار ایشون در کنگره ای ارایه پوستر داشتن و حدود 3 ساعت طول می کشید تا داورشون بیاد بعد از گذشت یک ساعت با بچه های کمیته از کنار پوستر ایشون عبور کردیم ،آخه تو کمیته ما رسمه که همه اعضای کمیته باهم حرکت می کنیم و معمولا در اطراف بچه هایی که ارایه دارن چند نفری هستن. بعداز بازدید بچه ها از پوستر ایشون همه متفرق شدن و دور پوستر یکی دیگه از بچه جمع شدن.راستش بهم بر خورد اصلا دلم نمی خواست حتی یک لحظه پوسترشون و البته خودشون تنها بمونن .این شد که بهشون گفتم اشکالی نداره تا داوری کنار پوسترتون بمونم ؟ ایشون موافقت کردن. حدود نیم ساعت بعد یکی از خانم های کمیته اومدن نزدیک پوستر ایشون. اون آقا گفتن باید برای چند لحظه برن بیرون واز اون خانم خواستن اگر داور اومد با ایشون تماس بگیره . در صورتی که می دونستن من اونجا هستم ولی از من نخواستن.
یا بعد از اختتامیه کنگره که اتفاقا رتبه هم آوردن ،رفتم که بهشون تبریک بگم. بچه ها اطرافشون بودن ،صداشون کردم ولی اول جواب ندادن بعد با تاخیر عذر خواهی کردن و جواب دادن .(توی اون جمع چقدر سنگ روی یخ شدم بماند)
یا حدود یک ماه قبل گروهی کارش رو شروع کرد که ایشون مسول اون گروه بودن. تا روز قبل از اولین جلسه گروه برای هماهنگی ساعت جلسات من مرتب sms های ایشون رو دریافت می کردم. ولی شب بعد بچه ها گفتن که جلسه تشکیل شده . من هم اصلا خبر نشدم و اون شب با ایشو ن تماس گرفتم و ایشون گفتن که نمی دونستن من مایل به همکاری با این گروه هستم،در صورتی که من دو جلسه قبل اون گروه رو شرکت کرده بودم و خبر شده بودم ولی ظرف 3 هفته شده بودم فردی که اسمش تو لیست نیست.
یه مورد دیگه هفته قبل تو دفتر جلسه دوم گروه بود یه عده از بچه ها عجله داشتن و جلسه زودتر ختم شد و کار search متون نصفه کاره موند . ایشون گفتن خودشون این کار رو انجام می دن من گفتم من وقت دارم و می تونم بخشی از کار رو انجام بدم و می خواستم کارمو شروع کنم که یکی از اساتید گفتن اگه کارتو ن تموم شده من برم و می خواست در دفتر رو ببنده. اون آقا رو کردن به من که شما هم دیگه باید برین!
یا دو روز بعدش توی همون دفتر بعد از اختتام کار از دفتر در حالیکه صحبت با ایشون می کردم خارج شدیم به همراه یکی از اساتید. راستش اون روز سنگینی نگاه اون استاد روی خودم حس کردم .که حتی با اون آقا به شوخی هم چیزی گفت ولی من خودمو زدم به یه راه دیگه.
خلاصه اینکه همیشه شروع کننده حرف من هستم و پایان دهنده ایشون.
تقریبا تا 80 درصد مطمئن هستم که در وجود ایشون هیچ احساسی وجود نداره و این خیلی آزار دهنده است . باور کنین هر راهی که به ذهنم می رسیده امتحان کردم که فراموش کنم . اما تا حالا نتونستم و هنوز تمام ذهنم در گیر ایشونه. تمرکزم سر کلاس کم شده.خیلی وقت برای درسخوندن نمی ذارم. موقع خوندن تمرکزم خیلی پایینه و همه این ها به نفع من نیست.
اینم بگم هر چند دقیقه موبایلم رو چک می کنم شاید خبری از ایشون باشه . در حالی که می دونم نیست. تابستون از خدا خواستم ،التماس کردم که دیگه ایشون رو نبینم و گویا اتفاقا برای کنگره ای کانادا بودن و من 1 ماهی خبری از ایشون نداشتم. روز عید فطربود که به خدا گفتم غلط کردم و التماس کردم یه خبری از ایشون بهم بده.حدود یک ساعت بعد sms ایشون رسید . حالا حالتی رو دارم که می دونم هیچ ارزشی براشون ندارم و دیدم فراموش کردنشون هم نمی شه .یه جور برزخ.
می دونم دارن میرن . رفتم کتاب های آزمون ورودی دانشکده های آمریکا رو با کلی هزینه تهیه کردم و کم کم مطالعه می کنم. ولی اگر قرار باشه خودم برم هنوز مطمئن نیستم که می خوام ولی می گم اگه 1در 1000 اگر روزی بیاد که اون بخواد من همراهش باشم باید خودمو آماده کرده باشم. البته من 4 سال از درسم مونده وباید تو این مدت برای رفتن برنامه ریزی کنم. میبینین چه برزخیه اون منو نمی خواد م من تا کجا پیش رفتم. لطفا منو راهنمایی کنید که چه تصمیمی بگیرم بهتره و هر عدم تناسب یا نقطه ضعفی از جانب من میبینید که باعث می شه ایشون منو لایق خودشون ندونه بدون تعارف بهم بگین.راستی شما چند در صد مطمئن هستین که من هیچ ارزشی برای ایشون ندارم؟
ب ا تشکر : شیما
علاقه مندی ها (Bookmarks)