سلام
قبلا با من آشنا شدید تو پست های وابستگی به برادر و علاقه دختر به پسر
دختری 25 ساله ام مهندس کامپیوترم 2 ساله درسم تموم شده
از سال آخر تحصیلاتم همش دوییدم که موفق باشم و بهترینها رو بدست بیارم اینو فعلا دارم از جهت موقعیت اجتماعی میگم
پارسال هم سر کار میرفتم اما به دلایلی از اونجا در اومدم تقریبا 1 سال و 3 ماهه از اون موقع به بعد هم بازهم همش در حال آپدیت خودم بودم و سعی کردم روزی غیرمفید رو شب نکنم از اول هم اینطوری بودم نمیتونستم روزامو به بطالت بگذرونم حتی شده یه چیز خیلی کم هم سعی میکردم یاد بگیرم و انجام بدم اصلا اگه اینکارو نمیکردم عذاب وجدان میگرفتم
اما مشکل اینجاست که با وجود علمی که خیلی براش تلاش کردم نتونستم بعد از کار اولم کاری پیدا کنم البته این جمله درست نیست که پیدا نکردم ، پیدا کردم اما جور نشده
شاید اگه دروغ نباشه 30مورد مصاحبه و امتحان و ... داشتم اما هرکدوم تا تقریبا به مرحله نهایی استخدام کشیده شدند اما تهش باز یه چیز مانع میشد
نمیدونم چرا اینجوری میشه!
میدونم حتی پسرهای امروز اجتماع که ممکنه خیلی هاشون سطح بالای علمی هم داشته باشن و بیکار باشن
از تمام اونچه تو دوروبرم هست بیخبر نیستم
اما مسئله من یه گره خوردنه
با امید تمام همه مراحل رو رد میکنم و میرسم به ته به یه بهونه ای کنسل میشه یا خود شرکت ها به مشکل برمیخورن یا یه بهونه ای میزارن جلو روم تا خودم دیگه نرم و ....
حتی آزمون های دولتی هم شرکت کردم و قبول هم شدم اما اینا جالب ترن که تهش میگن نه ما اصلا از اول خانم نمیخواستیم و ...
بعضی جاها هم خودم خرابکاری میکنم
نمیدونم خدا چرا انقدر صبر منو امتحان میکنه نمیدونم
خسته ام
انقدری خسته شدم که ین اواخر دیگه دنبال بروز کردن علمم نیستم
بیشتر دنبال آرامشم ، به دنبال این هستم که علممون یه جای کاربردی و بصورت عملی استفاده کنم نه اینکه همش بخونم و خودم کار کنم و یاد بگیرم و بعد از مدتی یادم بره
همه اینا باعث شده که اعتماد بنفسم پایین بیاد و فکر کنم که اون چیزی که بلد بودم یادم رفته یا اینکه کمتر از اون چیزیم که کارفرماها میخوان
خرابکاری که گفتم سر بعضی مصاحبه ها در میارم ناشی از این موضوعه
محکم حرف نمیزنم
آره خود کم بینی
همش فکر میکنم چیزی بلد نیستم درسته واقعا هم علمم خیلی نیاز به پیشرفت داره اما تا این حدی هم که هستم رو هم خودمم گم کردم
من درون خیلی خاصی هم دارم خیلی در مورد مسائل فکر میکنم ، روحیاتم برای خیلی ها عجیبه
تو پست های قبلیم که اگه بخونید یه چچیزایی رو متوجه میشد مخصوصا تو پست وابستگی به برادر
من متاسفانه خودمو با دیگران مقایسه میکنم خیلی با این حسم مبارزه میکنم خیلی جاها پیروز میشم اما بعضی جاها هم کم میارم و این حس باعث ضعیف شدنم میشه
حتی توی پست وابستگی به برادر هم گفتم که گاهی این حرفا تو ذهنم تکرار میشه که 25 سالمه و زندگیم راکد مونده و ...
میدونم خیلی خواستم کلیه اما بگید چه کنم؟
میخوام گره زندگیم باز شه
چه کنم به هدفم به اون چیزی که میخوام برسم
چه کنم قوی باور باشم
خودمو بالا بکشم
اعتماد بنفسم بره بالا
مقالات زیادی در مورد اعتماد بنفس خوندم و رو خودم کار کردم
یه حرف جدید یه راهکار اصلا نمیدونم چی میخوام
میدونم خیلی وقتا اون چیزی که به خواسته ام نیست خدا اجازشو نمیده و صلاح نمیدونه
اومدم که حرف بزنم و شما دوستان همراه که با خوندن خیلی از پست ها همراهیتون بهم ثابت شده نظر بدین
هرکس هر چی میدونه بگه ، بشین مشاورم تا از همه حرفای قشنگتون در بهبود وضعیتم استفاده کنم
باهام حرف بزنید
میدونم مشکل اصلیم کمبود اعتماد بنفسه!
گاهی فکر میکنم که وضعیت من طبق خواسته خدا باید نسبت به بقیه ویژه تر باشه و خدا عمدا داره این کارا رو میکنه
میخواد بزرگ شم واقعا هم همینطوره و اینو توی تک تک لحظه های زندگیم حس کردم و بهم ثابت کرده
اما قبول دارید که من هم مثل خیلی از آدما مثل خیلی از شماها کم میارم
سعی میکنم ناشکری نکنم و همیشه یادمشکلات دیگران باشم و برای دیگران هم دعا کنم اما من هم خواسته و زندگی دارم
مگه نه خدا جونم؟!
چه نقشه ای داری واسم خدا جونم؟!!
ممنون نگاه قشنگ همتون هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)