[size=medium]سلام دوستای خوبم
من تازه عضو این سایت شدم و این اولین پستمه ... چند روزیه که دارم مطالب تالار رو می خونم ... بعضی از مشکلات این قدر ناراحت کننده و عمیق هست که درد خودم رو فراموش می کنم ... واقعا خوشحالم از اینکه با این سایت آشنا شدم ... چون اعضا تالار به توجه و محبت به درد دلهای هم گوش میدن و راهکار میگن... حداقلش اینه که آدم کمتر غصه می خوره چون احساس می کنه تو این دنیای بزرگ کسی هست که بهش اهمیت بده و باهاش درد دل کنه...
نمی دونم از کجا شروع کنم ...
شوهر من رفیق بازه ... البته این یکی از معایبشه! ایرادهای دیگه هم داره که هر کدومش رو باید به تفکیک توی یک تاپیک مجزا بررسی کرد !
راجع به این مشکل تو تالار سرچ کردم و یک تاپیک با عنوان "مرد رفیق باز" پیدا کردم که شباهت زیادی به زندگی من داشت ... البته افراط و شدتش خیلی بیشتر ازوضع منه... چون همسر اون خانم دروغگویی هم به رفیق بازیش اضافه شده بود... که شوهر من هنوز به این مرحله نرسیده!
اولش می خواستم تو همون تاپیک مطلب بگذارم ، اما چون اون صفحه از 2 سال پیش به روز رسانی نشده بود بهتر دیدم یک صفحه جدید با عنوان جدید باز کنم ...
خوب یک کمی از خودم بگم ...
من و شوهرم هم سن هستیم (32 سال) یک دختر 2 ساله هم داریم ... 6 ساله ازدواج کردیم ... هر دومون لیسانسیم ... من کارمندم و اون کار آزاد داره ... همین کار آزادش هم مایه دردسر شده ... چون مسئولیت و مشغله ذهنی زیاد داره...(که باعث اخلاق تند و پرخاشگریش میشه) در عین حال وقت آزاد هم خیلی داره ...( که اونم واسه رفقاست!) ... در آمدش هم خوبه ( که اونم مال خودش و خانوادشه!)...
سهم من از زندگی با اون تحمل بی احترامی و پرخاشگریهاشه ... تنهایی ... و قناعت در زندگی .......! معامله عادلانه ای هست ؟!!!
قبل از ازدواج عاشقم بود .. یک سال طول کشید تا قبول کنم باهاش ازدواج کنم ... اوایل ازدواج مثل همه مردها دوستم داشت و بهم توجه می کرد ... بیشتر وقتش رو با من می گذروند ... اما فکر می کنم به خاطر جاذبه و تازگی اول عروسی این طور بوده و حالا همه چی براش عادی شده یاد عادتهای قدیمیش افتاده ... قبلا ناراحتی من براش مهم بود و نازم رو می کشید ... الان اگه تا صبح هم گریه کنم با سنگدلی تمام ککش هم نمی گزه... من دائم تو خونه با بچه تنهام و اون هر روز این ور و اون ور بدون من می گرده ...
می گم خوب چرا پیش زن و بچه ات وای نمی ایستی ... میگه بمونم خونه چی کار کنم؟؟ حوصله ام سر میره!
می گم چرا ما رو بیرون نمی بری؟؟ میگه با شماها بیرون میرم بچه اذیت می کنه خوش نمیگذره بهم !......
انگار بچه داری و خونه نشینی فقط سهم مادره ... احساس می کنم فقط نقش یک کلفت رو دارم تو زندگیش....
بعد هم میگه تو چه قدر پر توقع و از خود راضی هستی! همش از من انتظارهای جور و واجور داری ... من می خوام آزاد باشم ... هر جور دلم میخواد زندگی کنم ... تو هم چون زنی!!! مجبوری هر چی من میگم انجام بدی.
من همه خریدهای شخصی خودم و بچه رو هم تنهایی انجام میدم ... چون آقا از بازار خوششون نمیاد ...
دو تا نمونه از شاهکارهاش رو الان می گم براتون ...
تو همین هفته چهارشنبه روز 21 ماه رمضون بود که ایشون تصمیم گرفتند روزه بگیرن ... من هم به خاطرش سحر بلند شدم و غذاش رو گرم کردم تا اذان هم بیدار موندم براش ... صبح که شد دوست نازنینش زنگ زد با یک بهونه کشوندش بیرون ... من ساده هم فکر کردم زود میاد ... براش افطار مفصل درست کردم ... آقا ساعت 4 زنگ زدن که من و دوستم با ماشین 30 کیلومتر رفتیم که روزمون باطل بشه و 2 تا ساندویچ خوردیم ... افطار درست نکن ...! بعد هم ساعت 8 شب تشریف آوردن ....!
امروز هم که جمعه هست با برادر و دوست عزیزشون به بهانه تمیزکاری باغ رفتن شنا کنن و جوجه خریدن ناهار درست کنن ... من هم تو خونه تنهااااااااااااااااااام.... .................................................. ................................
تمام بگو و بخندش با رفیق هاشه ... تو خونه که میاد فقط غذا می خوره و بعد میشینه جلو تلوزیون ... دریغ از محبت و توجه وهم صحبتی با من ...البته به بچه توجه نشون میده و باهاش بازی می کنه اما با من نه ............ پای تلفن با دوستاش یکی میگه صد تا می خنده ... اما وقتی من زنگ می زنم به موبایلش یا جواب نمیده یا با بی احترامی و سرد جواب میده ...آخه نوعی افتخاره واسش جلو دوستاش وقتی به زنش بی محلی کنه ..! نشونه مردونگی و قدرتش می دونه!
یک کم راجع به دوستهاش بگم ... یکی از دوستهای دانشگاهش هست که از همه بیشتر با اونه ... سالهای اول ازدواجمون هر 10 یا 15 روز یک بار اونو میدید ... که من هم می دیدم اشکالی نداره دو سه ساعت بره برای خودش ... از 2 سال پیش که یک واحد برای شرکتش اجاره کرده با این دوستش تو اجاره جا شریک شد .. بهش نزدیک تر شد جوری که هر روز عصر فقط به خاطر اون میره دفتر ... فقط برای بگو و بخند ... چون عملا بعد از ظهرها از نظر اداری هیچ ارزشی نداره ... دو تا آدم که دائم با هم باشن اخلاق هاشون رو هم تاثیر میذاره ... از شانس من هم این دوستش یک آدم عصر حجری و جاهل ماب و خود خواه و خسیس هست و به خاطر اخلاق و رفتارش کلی اختلاف و دعوا داره با همسرش ...
غیر از این مورد ... مشکل بزرگتر من ... برادربزرگش هست که 24 ساعته باهاشه ... جای یک رفیق رو کامل پر می کنه ...... همیشه اونو به من ترجیح میده ... همه تفریحات و آخر هفته اش با اونه! .... البته بدون زن و بچه هر دوتاشون ... جاری من هم درست مثل من خیلی از این وضع ناراضی هست ... انگار که این دو تا برادر با هم ازدواج کردن! عوض زنهاشون با هم میرن بیرون ... برادرش هم از نظر رفتار تو خونه با زن و بچه 100 برابر بدتر از شوهر منه و هر روز تو خونه دعوا کتک کاری دارن !!! حالا با یک همچین همنشین هایی شوهر من چی باید از آب در بیاد؟!!! .... البته این نکته مثبت قضیه رو هم بگم که اینها اهل خلاف نیستن(تنها نکته مثبتشون!)
یک بار بهم گفت که من از قبل از ازدواجم با خودم عهد کرده بودم که هیچ زنی نتونه بیاد بین رابطه من و داداشم ... ریشه این طرز فکر هم بر می گرده به تربیت مادرشون که همیشه تو گوششون خونده از برادر مهمتر کسی نیست تو زندگی ... همین تفکر اشتباهش من و جاریم رو مستاصل کرده ... چون به عقیده من هر کسی که ازدواج می کنه اولویت زندگیش با خانواده جدیدشه ... چه زن چه مرد ... وگرنه مشکل ایجاد میشه ....
فکر نکنین من می خوام از همه جداش کنم و فقط با من باشه .... من فقط می خوام تعادل رو رعایت کنه ...............
راستش رو بخواهین خیلی از اینکه باهاش ازدواج کردم پشیمونم .......... اما با وجود بچه دوست ندارم به طلاق فکر کنم .............قبلا دعوا می کردم باهاش ... قهر می کردم .... هیچ کدوم فایده ای نداشت .... من الان دارم فقط تحملش می کنم ... دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم .... باور کنین خیلی سخته این جور زندگی فرسایشی ......... به نظر شما راهی هست برای تغییر این زندگی؟؟؟[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)