سلام ، دختري هستم 25 ساله مجرد كه توي خانواده اي بزرگ شدم كه پدر و مادرم اهل نماز خوندن و روزه گرفتن هستن خمس و زكات مالشون رو هم پرداخت ميكنند و كلاً مسايل ديني براشون اهميت داره و مقيد هستن بهش. تقريباً تا دو سال پيش قبل از اينكه وارد دانشگاه بشم هم نماز ميخوندم و هم روزه ميگرفتم و خدا رو دوست داشتم و لايق پرستش ميديدم و احساس ميكردم هرچي خدا گفته حتي اگه من نميفهمم بايد بهش عمل كنم ولي يه سري از مباحث ديني مثل حجاب واسم حل نشده مونده بود ، زياد دوست نداشتم برم مسجد چون رفتارهاي خوشايندي نداشتند البته اگه فرصتي پيش ميومد ميرفتم مثلاً شبهاي قدر، معمولاً هم با بعضي از دوستام يا اقوام راجب به اين مسائل بحث ميكردم ولي زياد درگير نميشدم. تا اينكه وقتي وارد دانشگاه شدم ( مقطع كارشناسي ارشد) با يه نفر هم اتاق شدم كه خيلي از تمايلات و علايقش شبيه من بود با اين تفاوت كه به نظر نسبت به اعتقاداتش از من پايبندتر بود و محجبه بود . طبق معمول وقتي مباحث مذهبي پيش ميومد احساس ميكردم جوابهاي متفاوتي ميده كه به دلم ميشست ! ولي باز خيلي از جوابهاي من بي پاسخ ميموند و متقاعد نميشدم مثلاً راجب به حجاب حرفهاشو قبول داشتم ولي اينقدر تاثيرگذار نبود كه بهش عمل كنم ، قسمت شد عيد نوروز پارسال مشرف شدم حج انگار خدا دعوتم كرده بود كه جواب سوالاتم رو بده، من اونجا فهميدم كه بيرون بودن مو يعني زينت ! اونجا عاشق معارف دعاي كميل شده بودم و با كسايي آشنا شده بودم كه واقعاً آدماي عرفاني با اعتقادات قشنگ بودند. وقتي برگشتم خيلي از مسائلي كه برام اهميتي نداشت مهم شده بودند تا جايي كه به نظر بقيه تغيير كرده بودم تا مدتها در حال و هواي حج به سر ميبردم ، پر از سوال بودم و دنبال جواب، واسه جواب اكثر سوالاتم به دوستم پناه ميبردم ، خيلي راحت بگم كه تصور می کردم آدماي مذهبي جذابيت كه ندارند هيچ ترجيح ميدم زياد باهاشون دم خور نشم ولي بعد از حج و آشنايي با دوستم هميشه دوست داشتم با كسي ازدواج كنم كه دل قشنگي داشته باشه ، پاك باشه و واقعاً كسي باشه كه باعث پيشرفتم بشه در اعتقاداتم ...
چند مورد پيشنهاد ازدواج داشتم ، كسايي كه معمولاً بعضي از شرايط رو داشتند كه ميشد واقعاً راجبشون فكر كرد، تقريباً با همشون در زمينه اعتقادي طرز فكر متفاوتي داشتم، بعد از حج خيلي چيزا برام جالب بود و دوست داشتم واقعاً راجبشون فكر كنم و به جواب برسم، ارتباط با امام حسين، امام زمان، مسئله توسل، ارتباط با قرآن، حتي مسئله شهادت با اينكه تقريباً خيلي ابتدايي ازشون ميدونستم مسائلي بودند كه تمايلات همسر آينده ام نسبت بهشون برام مهم شده بود. حتي آرزوي كربلا رفتن داشتم و يه بار تصميم گرفتم حافظ قرآن بشم و تفسير قرآن رو بخونم ولي به خاطر حجم درس تا الان موفق نشدم .
كساني كه پيشنهاد ميدادند يا تازه شروع كرده بودند به نماز خوندن و يا به خاطر من ميخوندند! معمولاً نسبت به اين مسائل ديد بدي نداشتند و ميگفتند كه من با اين اعتقاد و افكار براشون كاملاً محترم هستم و شايد در آينده اونا هم تغيير كنند و به اين سمت و سو ها كشيده بشند، ولي چون كلاً نسبت بهشون احساس خاصي نداشتم همين مسئله اعتقادات رو در ميون ميزاشتم و جواب منفي ميدادم .
چند مورد هم بود كه كساني بودند كه مذهبي و مومن بودند ولي اصلاً نميتونم با اين جور آدما ارتباط برقرار كنم . احساس ميكنم دنياشون خيلي با من متفاوته و به تمامشون جواب رد دادم.
تا اينكه اخيراً موردي پيش اومده كه با شناخت سطحي كه نسبت به ايشون داشتم هميشه دوست داشتم همسرم اين طوري باشه ، كاملاً خوش برخورد و با صداقت و واقعاً مهربون و شوخ طبع، كلاً شخصيت ايشون رو خيلي دوست دارم از آدماي پر شور خيلي خوشم مياد. وقتي ايشون پيشنهاد ازدواج دادند طي چند جلسه در مورد خيلي از مسائل كه صحبت كرديم به اين نتيجه رسيدم كه اشتراكات اخلاقي زيادي با هم داريم و به شخصيتي كه من دوست دارم خيلي نزديك هستند از كساني هم كه باهاش برخورد داشتند هم نظرشون رو سوال كردم همه تائيدش كردند.تا اينكه به مسئله اعتقادات رسيديم و باز هم سطح متفاوت اعتقادي، مادر ايشون خيلي مومن هستن ولي خودش تازه نماز ميخونه وقتي از علتش پرسيدم گفت "چون ميدونستم ازم سوال ميكني و اين موضوع برات اهميت داره منم شروع كردم به نماز خوندن" ، به من گفتند كه اگر اعتقادات من باعث شده كه دختر نجيبي باشم و باهاشون به آرامش برسم و در كل خروجي قشنگي داره ايشون هم ميتونند به اين سمت كشيده بشند ولي نه به اين سرعت، فعلاً فقط نماز ميخونند ولي گفتند ازش نخوام مسجد بياد چون حرفهاي مسجدي ها رو قبول نداره. حتي راجب به سوره نساء از من پرسيد كه گفت با زدن زن موافقم ؟!!! ايشون دنبال منطق براي خيلي از مباحثه ديني ميگرده تا بپذيردشون ! نميدونم بدبيني باعث شده كه نسبت به مسائل مذهبي اينطور فكر كنه يا اينكه بي اعتقاده !؟ من كلاً اهل بحث كردن توي اين موارد نيستم بعد از تغيير پيدا كردنم حتي با خواهر و برادم هم بحث نميكردم، ترجيح ميدم با رفتارم تاثيرگذار باشم .
به اين شخص هم گفتم توي اعتقاداتم منطقي رو دنبال نميكنم با احساسم و ميشه گفت با تمام وجودم فكر ميكنم درست هستند و بهشون پايبندم . به نظر ايشون من افكار صلبي دارم اجازه پذيرفتن فكر جديد را به خودم نميدم. نظر اين شخص اينه كه چون با مادرشون كه افكاري متفاوت داره كاملاً راحته و هيچ مشكلي نداره اگر طرز فكرهامون متفاوت باشه هم با هم مشكلي نخواهيم داشت.حتي راجب به فرزند هم سوال كردم ! ايشون ميگند روي بچه نرم افزار نسب نميكنم كه از نظر اعتقادي اين طوري باش ! ولي كمكش ميكنم رشد كنه و راهش رو پيدا كنه . الان نسبت به خودم شك كردم ! نميدونم من درست فكر ميكنم يا واقعاً خيلي سختگير شدم و خيلي آرماني فكر ميكنم؟! از كجا ميتونم بفهمم كه اين شخص در آينده ميتونه تغيير كنه يا نه؟ ميشه به ايشون اعتماد كرد؟ اصلاً روي مسئله اعتقادات تا چه حد بايد پافشاري كنم ؟ ممنون ميشم اگه راهنمايي كنيد
با سپاس فراوان
علاقه مندی ها (Bookmarks)