با سلام خدمت تمام دوستان عزیز
من 8 ماه است که ازدواج کرده ام.همسرم را دوست دارم.او هم مرا دوست دارد.10 سال پیش همسرم مادرش را از دست داده است.یک خواهر کوچکتر از خودش دارد.خواهر شوهرم مجرد است و 3 سال از من بزرگتر است.تمام وظایف مادری خانه آنها به عهده خواهر شوهرم است.خواهرشوهرم خیلی وابسته به همسرم است.گاهی احساس می کنم که به او بیشتر از من توجه دارد.احساس می کنم به اندازه ای که من همسرم را دوست دارم او مرا دوست ندارد.در ضمن باید بگویم که پدر شوهرم 80 سال سن دارد و همسر من در مورد خانواده اش احساس مسئولیت زیادی می کند.احساس می کنم در کنار خانواده اش به خصوص خواهرش نسبت به من بی اعتنا می شود.به او بیشتر از من توجه دارد.من 22 سال دارم و همسرم 32 ساله است.گاهی احساس می کنم ازدواج برای من زود بود و من عجولانه وارد این زندگی شده ام.یک بار به همسرم گفتم که به خواهرت بیشتر از من توجه می کنی واو به من گفت که هیچ چیز در این دنیا بیشتر از من برایش مهم نیست.
من نمی خوام خودم و زندگی ام و جوانیم وبهترین ساعات عمرم رو این طوری بگذرونم.
البته باید بگم که وقتی که فکرای بد میان سراغم از تغییر صورتم شوهرم متوجه می شه و هی اصرار می کنه که چی شده و من از جواب دادن طفره می رم.
نمی خواهم زندگی و روابطم با شوهرم دچار آسیب بشه آسیبی که باعث از بین رفتن احترام بینمون بشه.
به من کمک کنید تا زندگیم دچار آسیب نشه.
احساسات منفی هر لحظه به من هجوم میارن ومن گاه پیروزم وگاه با یک حس بد که من براش مهم نیستم یک روز از عمرم را از دست می دهم.روزی که می توانستم در آن روز شوهرم را دوست داشته باشم اما نتوانستم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)