نویسنده : ريچارد باخ
مترجم : لادن جهانسوز
تصاویر : راسل مانسن
ناشر : بهجت - تهران
التماسیه : خواهش می کنم - تمنا می کنم این کتاب رابخوانید
… صدایی به آرامی در ذهنش پیچید که در انتظار پاسخی بود:
- فلچرلیند، مرغ دریایی، آیا میخواهی پرواز کنی؟
- بله میخواهم پرواز کنم!
- فلچرلیند، مرغ دریایی، آیا میخواهی آنچنان پرواز کنی که فوج مرغان را ببخشایی، و بیاموزی که روزی به سوی آنها بازگردی و به آنها کمک کنی که بدانند؟
هیچگونه ریاکاری در این موجود کارآمد و خارق العاده وجود نداشت، و به علاوه اصلا مهم نبود که فلچر مرغ دریایی چه اندازه احساس غرور و یا دلآزردگی دارد.
او به آرامی میگفت:
- همین کار را میکنم.
- پس فلچ…
آن موجود درخشان با لحنی بسیار پر مهر به او گفت:
- بیا با پرواز در سطح شروع کنیم…
آنچه که در بالا آمد تکهای از کتاب شاهکار «جاناتان مرغ دریایی»، نوشته ریچارد باخ بود. این کتاب سرشار از تصویرهای زنده و زیبا و پر از احساس است. در خلال این داستان تمثیلی زیبا، نکات سرشاری از زندگی کردن را میتوان یافت و لمسشان کرد. پیامهایی از چگونه زندگی کردن، پرواز کردن و نماندن و اوج گرفتن. این کتاب داستان یک مرغ دریایی به نام جاناتان لیوینگستون است که میخواهد متفاوت از سایر مرغان دریایی باشد. او دائما در حال یاد گرفتن و کشف کردن است، یاد گرفتن پروازی بلندتر، سریعتر و زیباتر از سایر مرغان گروهش.
برای بسیاری از مرغان تنها خوردن غذا مهم است و پرواز اهمیتی ندارد، اما برای این مرغ دریایی آنچه که ارزشمند بود پرواز بود نه غذا. بیش از هرچیز دیگری، جاناتان لیونگستون عشق به پریدن داشت.
در آغاز کار او شکست میخورد و ناامید میشود:
… همانطور که در آب فرو میرفت، ندایی درونی و غریب از جانش برخاست:«… راهی وجود ندارد، من یک مرغ دریاییام و بنا به طبیعت خود محدودم. اگر میبایست به سرعت بپرم، باید بالهای کوتاه یک شاهین را میداشتم و به جای ماهی، موش میخوردم. پدرم حق داشت. باید این حماقت را کنار بگذارم و به خانه نزد فوج مرغان برگردم و از آنچه که هستم راضی باشم، یک مرغ دریایی بینوا و محدود.»
ندا خاموش شد و جاناتان همه چیز را پذیرفت. جای یک مرغ دریایی به هنگام شب در ساحل است. او با خود عهد کرد از این لحظه به بعد یک مرغ عادی باشد، تا برای همه شادمانی بیشتری فراهم کند.
اما این پایان کار جاناتان نیست، در آن تاریکی که او تسلیم عادی بودن شده است صدایی غریب او را باز میگرداند:
جاناتان هشیاری شنوایی نداشت، اندیشید؛ زیباست! ماه و چراغها در آب میدرخشند و ردّی از شعاع نور فانوس دریایی را در تاریکی شب برجا میگذارند، و همه چیز بسیار صلحآمیز و آرام است.
«فرود بیا، مرغان دریایی هرگز در تاریکی نمیپرند! اگر لازم بود در تاریکی پرواز کنی، باید چشمان یک جغد را میداشتی! باید نقشههایی در سرت میداشتی! باید بالهای کوتاه یک شاهین از آن تو بود!»
آنجا در تاریکی، در سی متری آسمان، جاناتان لیوینگستون مرغ دریایی پلکهایش را برهم زد. دردها و مشکلاتش ناپدید شدند؛ «بالهای کوتاه، بالهای کوتاه یک شاهین!»
پاسخ را یافته بود! «چقدر احمق بودم! آنچه که نیاز دارم بالهای کوچک و کوتاه است. کافیست که پرهایم را بیشتر جمع کنم و فقط با نوک آنها بپرم! بالهای کوتاه!»
جاناتان سرمست از این کشف و پیروزی، روز بعد با طلوع آفتاب دوباره سرگرم تمرین میشود و این بار پروازهایی بلندتر و سریعتر و لذتبخشتر را انجام میدهد، زیرا که:
ادامه دارد ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)