من 25 ساله هستم 2 ساله ازدواج کردم در اوایل ازدواجم با کلی شوق و ذوق با خانواده شوهرم رفتار می کردم خودمو دقیقا یکی از دخترای مادر شوهرم می دونستم تا اونجا که در اولین سفر بعد از ازدواجم خانواده شوهرم رو به اصرار من با خودمون بردیم ، حتی وقتی سوار ماشین می شدیم هیچ وقت کنار شوهرم نمی نشستم (الان هم همیطور)و می ذاشتم مادر شوهرم جلو بشینه اینو تو پرانتز توضیح بدم که اوایل مادر شوهرم یه بفرما برای جلو نشستن می کرد ام الان به یک وظیفه برام تبدیل شده و شوهرم هم این انتظار رو از من داره ، سه خواهر شوهر هم دارم که اوایل بامن خوب بودن اما حالا خودشونو به شدت برام می گیرند و این طور القا می کنن که از اونها خوشگل تر توی دنیا وجود نداره متاسفانه من هم از اول خودم رو خیلی دست پایین نشون دادم و گاهی مثل یک کارگر تو خونشون کار میکنم اما الان مرتب مخصوصا در مقایسه با جاریم که از اول به قول معروف گربه رو دم حجله کشده بود بی احترامی می بینم از لحاظ تحصیلات هم در سطح بدی نیستم و دارم اماده آزمون دکتری میشم ولی افسوس که با پیشرفت من اوضاع خیلی بدتر شده شوهرم هم به شدت طرف خانوادشو می گیره و اگر هم حقی با باشه به روی من نمیاره
علاقه مندی ها (Bookmarks)