سلام به همه دوستان
بذاريد اول خودمو يه كمي معرفي كنم
28 سالمه، موقعيت شغلي، تحصيلي و اجتماعي خوب و خانواده متشخص و با فرهنگي دارم، تا الان به خاطر مشغله زياد درس و كار زياد به فكر ازدواج نبودم، ولي حدود 5، 6 ماهه كه با چند تا خواسگار كه يا آشنا بودن يا دوستان و آشنايان معرفيشون كره بودن و اغلب شرايط خوبي هم داشتن، صحبت كردم كه به دلايل مختلف يا از طرف ما و يا اونها به نتيجه اي نرسيديم.
اما ديشب يه آقايي كه توسط يكي از دوستان معرفي شده بود و من اصلا هيچ شناختي نسبت ايشون نداشتم به اتفاق خانوادشون براي خواستگاري تشريف آوردن منزل ما.
لحظه اول كه از در ساختمان داخل شد، از شكل و قيافش زياد خوشم نيومد ولي بعد از مدتي كه دو تا خانواده صحبت كردن و داماد هم از خودش و زندگيش برامون تعريف كرد تا حدودي نظرم عوض شد، و وقتي بحث بيشتر ادامه پيدا كرد از سادگي و صداقت و تواضعش خوشم هم اومد هرچي زمان بيشتر ميگذشت احساس مي كردم مردي كه روبروم نشسته نه تنها غريبه نيست بلكه ساليان ساله كه ميشناسمش، نمي دونم شايد همون كسي بود يا همون ويژگيهايي را داشت كه من از همسر آيندم انتظار داشتم ، به هر حال روي من تاثير عجيبي گذاشت و رفت
تمام ديشب تا صبح به حرفاش فكر كردم و بيشتر در موردش مطمئن شدم، و تمام امروز را منتظر بودم كه تماس بگيرن و براي جلسات ديگه قرار بذارن ولي تماسي گرفته نشد، حدودا از عصر به اين طرف حالم حسابي بده، تا اونجا كه تمام بدنم درد گرفته و تب دارم حتي همين حالا هم كه دارم با شما درد و دل ميكنم گاهي اشك نميذاره دكمه هاي كيبورد را پيدا كنم، حس و حالي كه براي خودم هم قابل توجيح نيست، نمي تونم توي خونه بگم يه نفر كه قبلا اصلا نمي شناختمش و فقط يك ساعت باهاش صبت كردم برام انقدر مهم شده، دلم خيلي گرفته، خيلي زياد
از اين كه حرفامو شنيدين ممنون، احتياج داشتم با يه نفر كه آشنا نباشه صحبت كنم
از همتون ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)