با سلام خدمت دوستان عزیز
قبل از هر چیز باید منو میبخشین چون انقدر مشکلاتم زیاده که شاید از پر حرفی ام سرتون درد بگیره¬. خواهشا من وتحمل کنین چون من اصلا حرفام رو به کسی نمیزنم نه خانواده نه دوست ...اما از طرفی به کمک خدا و تلاش برای بهتر شدن اوضاعم هم ایمان دارم. شاید هم چون یه کم حساسم اینطوری فکر میکنم
مشکلاتم مربوط میشن به 1 . همسرم 2. مادرهمسرم 3 .خانواده همسرم
همسرم:
من 4 ساله که ازدواج کردم با پسری که 11 سال از من بزگتر بود . من کاردانی ام و اون دیپلم هر دو از یه خانواده پر جمعیت 7 نفری هستیم هر دو بچه های چهارمیم .و از طریق یه فامیل بهم معرفی شدیم که بعد از 1 هفته آشنایی عقد کردیم . و بعد از 6 ماه ازدواج.
توی این 4 سال زندگی من چه از نظر مالی چه از نظر روحی خیلی بهم سخت گذشت . خیلی اتفاقها افتاد وکه همه یه جورایی بهم مربوط میشن (ربطش رو میگم خدمتتون) 9 ماه بعد از عروسی شوهرم که در مغازه برادرش مشغول به کار بود به دلیل مخالفت زنداداشش از کار بیرون امد و ما تا 1سال و نیم از تمام پس انداز بعلاوه کمک خرج خانواده شوهرم که کرایه خونه و خوراک ما رو تامین میکردند استفاده می کردیم من تمام فکرم این بود که راهی برای کسب درآمد بدون سرمایه پیدا کنم که بالاخره شوهر من از طریق یکی از دوستاش یه کار پیدا کرد که حداقل محتاج کسی نیستیم .
من در سن 24 سالگی ازدواج کردم در حالیکه همسرم 35 سالش بود. من میدونستم ازدواج با کسی که سنش خیلی بیشتره مشکلات خودش رو داره و برای همین ازش خیلی سوال پرسبدم : "مثلا اینکه شما اهل مسافرت هستید ؟ "گفت :" آره و چی بهتر از اینکه آدم با زنش بره مسافرت "و حتی از اینکه بریم پیک نیک و مردی همش به زنش غر بزنه که "آی ساکت مردم دارن میبیننمون "و "آی زود باش همینجا خوبه بشین "و "آی زود بلند شیم بریم خونه "و گفتم من همچین اخلاقی رو که مثل پیرمرد هاست نمیپسندم و گفتم شما چطورین؟ گفت " آدم باید دلش جوون باشه " حتی راجع به رستوران رفتن هم حرف زدم و گفت کدوم زن و مردی الان بیرون غذا نمی خورن .
حالا ببینین در عمل چی شد بعد از 4 سال تو این 4 سال ما فقط 2 بار رفتیم مسافرت ماه عسل مشهد و یکی هم شهرستان خانواده شوهرم هر دوی اونا هم با برنامه ریزی کس دیگه بوده نه شوهرم حتی حرف مسافرت رو هم پیش نمیکشه یا موقع خرید از فرشگاه یا مغازه همش اخماش تو همه که زود باش زودباش حالا اصلا نه تو خونه کار داریم نه جایی میخوایم بریم اینقدر عجله میکنه که میرسه خونه و میگم اومدیم خونه چیکار داشتی که اینقدر عجله میکردی ؟ چیزی نمیگه انگار تو خرید دارن خفش میکنن میگه از شلوغی بدم میآد.
اکثر مواقع که میریم خرید میایم خونه حرفمون میشه و یا موقع رانندگی همش به دیگرون بد و بیراه میگه زیر لب گاهی با دادو بیداد کلا آدم عصبیه.
خلاصه حرفهایی که قبل از عقد میزد زمین تا آسمون با هم فرق داشت من همش خودم رو گول میزنم که همه اینا به خاطر اوضاع نابسامان مادیه ولی الان دیگه خدارو شکر بهتریم الان چرا ؟؟؟
تحمل اینا وقتی سخت تر میشه که برادر کوچیک ترش (اونا 3 ماه بعد از عقد ما عقد کردن)درست تو خیلی مورد ها بر عکس اونه البته اون با خانمش 8 سال فاصله دارن از شوهر من هم 8 سال کوچکتره اما پر انرزی، هی شوخی کن، اهل مسافرت از نوع شدید ، بخواد همش جلوی چشمت باشه من اصلا حسود نیستم (اینو واسه این میگم که بین عروس جدید و قبلی ها خیلی فرق قایل شدن و من اصلا ناراحت نشدم و حرفی نزدم چون به عقیده من دور دور اون بود دور من چه کم چه زیاد گذشته بودالبته نامزدی ما 3 ماه مشترک بود )اما ادم نمیتونه بعضی حقایق رو انکار کنه با این حال میگم آدمها خوبی ها و بدیهای خودشون رو دارن.
خصوصیات همسرم عموما خوبه ولی تو مواردی که به خانوادش ربط داره نه! همسرم توی زندگی مجردی اش سختی زیاد کشیده و از آشنا ها (زنداداش و برادربزرگش ) یه ناروی بد خورده که یکباره تمام زندگیش از نظر مالی بهم ریخت .
زندگی با آدمی که لحظه های سخت رو تو زندگیش دیده سخته خیلی هم سخته مخصوصا اگه وضعیت مالی صفر هم داشته باشه.و حالا بخاطر همین گذشته سخت و دست های خالی حال و حوصله درست و حسابی نداره من از همون اول هم درکش کردم هم کمکش کردم تا با این روحیه خسته از زمونه کنار بیاد . و بتونه ادامه بده. با اینکه از وضعیت مالیش خبر نداشتم روی 90 درصد خواسته هام پا گذاشتم به نظرم زندگی بالا پایین داره حالا دور سربالایش افتاده اول زندگی ما .
از زمانی که رفته سرکار بهتر شده و لی اون حالتهای افسرگی هنوز مونده توش مثلا هر وقت از بچه دار شدن حرف میزنم میکه کدوم بچه مگه قراره ما بچه دار شیم بعضی اوقات هم برای اینکه من بهش شکایت کردم که این طوری نباش فیلم بازی میکنه که یعنی من خوشحالم ،اما من میفهمم که واقعی نیست
البته با خانواده خودش این طور نیست همیشه هم این رو بهش گفتم که تو توی خونه مادرت همش خنده به لب داری اما وقتی می ای خونه اخم میکنی اولا که میگه نمیخوام مادر و پدرم رنج منو بفهمن و دوم فکر میکنه من حسودی اونا رو میکنم میگه من هر وقت می ام خونه تو اخمهای منو نبین
اما حالا مشکل چیه (البته یکیش) اینکه همسرم زیاد با من وقت نمیگذرونه ما توی این مدت از نظر مالی به پدر و مادرش وابسته بودیم همین باعث شد تا اونا بخوان درمورد گذران امور زندگی مان باخبر شن و چون همسرم بیکار بود همش نمیتونست خونه بمونه ناچار روزی 1 بار تا بعضی اوقات 2 بار میرفت خونه مادرش اگه نمی رفت هم اونا بهش زنگ میزدن که کجایی نمیآی؟(از اینکه نمیرفت نگران میشدند)و حالا که دیگه مشغول شده بازم اگه وقت کنه روزی 1 بار رو میره خونه مادرش .خوب دیدن مادر و پدر از واجبات زندگی اما منظور من وقت گذرونی بغیر از منه با اونا. منظورم اینه که وقتی میره اونجا از نظر احساسی تخلیه میشه و دیگه هیجانی نمیمونه که بخواد برای من خالی کنه. روزی هم باید 1 ساعت بره مغازه اونیکی داداشش که نزدیک خونه ماست . یعنی روزی 1 بار حتما باید خونه مادرش بره و 1 ساعت هم سر راه مغازه برادرش نمیدونم منظورم رو رسوندم یا نه؟ اصلا به حرف من توجهی نمیکنه همیشه ساعتی که میخواد میاد و بعد میگه دیگه دیر نمیآم حالا میخوام یه مثال بزنم
به عنوان مثال وقتی ما خونه برادر شوهرم کوچکم مهمونیم اولا که من خودم تنها میرم مثلا برای شام از ساعت 7 میرم تا تا شام رو آماده کنیم و ... اون بهمراه برادر شوهر میزبانم ساعت 10.5 از مغازه برادرشوهربزرگم که نزدیک خونه ماست تازه میان وقتی هم که میپرسی کجا بودی طوری رفتار میکنه که اصلا چرا پرسیدی؟ نگو 1 ساعتی خونه باباشون بودن و چون اونجا بودن ما خانوما نباید میپرسیدیم چون نباید بگی بالای چش مامان باباشون ابروست . (حالا کی گفت هست)
یا یه مثال دیگه مثلا از صبح رفته ساعت 6 سر کار ساعت 5 بعد از ظهر امده خونه دیشبش هم خیلی دیر خوابیده و تا می آد یه نهار بخوره و یه کم بخوابه داداشش زنگ میزنه کجایی نمیآی؟ و اون نمیگه که خوابم میاد و حاضر میشه و میره (این کار عادتش شده) من هم وقتی اعتراض میکنم میگه تو میخوای من قید خونوادمو بزنم ؟ حالا بیا ثابت کن بابا ! منم برای خانوادت ارزش قایلم و منظورم اینه که ما زتدکی خودمون رو داشته باشیم مستقل و بدون وابستگی (یعنی برنامه زندگی خودت رو داشته باش جرمه!؟)
هر وقت حرف خونه مادر رفتنش میشه دیگه جرات ندارم بگم چرا میری میگم چرا تنها میری میگه تو طول میکشه حاضر بشی اون وقتا که بیکار بود من و زیاد اونجا میبرد اما حالا کمتر خوب منم هر روز نمیتونم برم از اینکه تنها میره هم زیاد خوشحال نیستم (در ضمن اینم بگم مادر اونم پیره 60 سالشه مثل مادر خودم حوصله همیشه منو نداره خوب بعضی وقتا هم اینون با صورتش نشون میده) انگار بو برده من از این موضوع ناراحتم و بعضی اوقات سر بسته بهم میگه بخدا هر وقت میآد میگم پس زنت کو ؟ میگم زود برو زنت تنهاست (اون زن خوبیه ولی احلاقهای خاص خودش رو داره که بیشترش با اخلاقهای من سازگار نیست)
امید وارم که خسته نشده باشین
لطفااگه نظری دارین بهم بگین از همتون ممنون میشم
ازتون کمال تشکر رو دارم که مطالبم رو خوندین ادامش باشه تو پستهای بعدایشالاه
علاقه مندی ها (Bookmarks)