سلام
برای مشکل مهمی که تمام زندگیمو مختل کرده این موضوع روگذاشتم تا از شما کمک بخوام و بخوام شما راهی جلوی پای من بگذارید.
با یاد خدا شروع میکنم ، کسی که تنها دلگرمی من توی همه ی این مشکلاته :
من دختری 20 ساله هستم که 7 ساله که به پسری علاقه مندم و با او ارتباط دارم یعنی 7 ساله که این فرد واقعا" به عمق روح و ذهن من نفوذ کرده ، زندگی بدون اونرو نمیتونم تصور کنم.
این علاقه دو طرفه س وخیلی عمیق شده ، تا جاییکه ما ازین ارتباط ، هدفی جز ازدواج نداشتیم ، البته اوایل این موضوع ازدواج اینقدر جدی نبود اما هردو میدونستیم که این ارتباط ، دوستی نیست ، حتی نوع ارتباط ما نشون میداد که دوست نیستیم. مشکلی که الان هردوی مارو عذاب مید اینه که پدرومادرمن با ازدواج ما مخالفن.
درباره موقعیت خودم هم بگم که من دانشجوی سال دوم رشته ی مدیریت یک دانشگاه دولتی هستم و کار ترجمه هم میکنم.
حالا در مورد این آقا پسر بگم: مهدی 5 سال از من بزرگتره و 25 سالشه ، متاسفانه مدرک تحصیلی هم نداره و همین شده یکی از بهونه های بزرگی که پدر و مادرم روی اون تاکید دارند.
اینو بگم که مهدی از نظر تحصیلی واقعا" درسخوان بود. دانشگاه هم قبول شد اما بخاطر مشکلاتی که براتون بیان میکنم موفق به ادامه تحصیل نشد.
پدر مهدی وقتی او دوران دبیرستان رو میگذروند سرطان گرفت ولی خدا رو شکر با عمل تونست زنده بمونه ، اما خونه نشین شد و دیگه نتونست کار کنه و برای همینم خرج خونه افتاد رو دوش مهدی و مهدی به کارش بیشتر از درس میرسید با اینهمه دانشگاه دولتی در شهرستان قبول شد اما به خاطراینکه نمیتونست هم کارکنه هم درس بخونه نتونست ادامه تحصیل بده.(کار مهدی تزیینات داخلی خونه و کاغذ دیواری و... بود)
و ازون زمان سخت کار کرد ،حتی جهیزیه دو خواهرش رو تهیه کرد ، خرج دوا و دکتر پدر هم نذاشت مهدی پس انداز قابل توجهی داشته باشه.
با اینهمه تونست زمین و ماشین بخره ولی هیچوقت نتونست کار ثابت پیدا کنه ، البته توی یه شرکت مدتی نسبتا" طولانی کار کرد اما بلاخره اونا هم نیروی جدید آوردن و مهدی کار قبلیشو ادامه داد.
توی تموم این مدت من ومهدی ارتباط خیلی کمی داشتیم و شاید همدیگه رو 3 یا 4 بار در سال میدیدیم.
اما من خودم که میتونم بگم همیشه تو فکرش بودم ، او هم بود ، مطمئنم ، اینو میشد از رفتاراش و حرفاش فهمید.
اکثر روزایی که من مدرسه میرفتم منو از دور میدید نمی اومد جلو اما از دور نگاه میکرد، یا حتی بعضی وقتا میومد نزدیک خونه مون و من اونو از پنجره میدیدم اما اون منو نمیدید ، یا این اواخر که دوریمون طولانی میشد و چند ماه همدیگه رو نمیدیدم میومد تو کوچه مون و من از پشت پنجره میدیدمش و زود میرفت تا کسی نفهمه.
اما رفته رفته ارتباطمون بیشتر شد و بیشتر با هم صحبت میکردیم و همدیگه رو میدیدیم، اما این دیدارها هم خیلی محدود بودند و حتی به ماهی یکبار هم نمیرسید.
شاید شما فکر کنید ما مثل دختر و پسرای دیگه بودیم اما قسم میخورم اینطور نبوده ، ما همدیگه رو از صمیم قلب دوست داشتیم و داریم و نزدیک 7 ساله که فکر و ذکر همدیگه شدیم. به هم خیانت نکردیم.
با این حال چرا دو نفرکه انقدر به هم علاقه دارن باید از هم دور باشن و نتونن ازدواج کنن ؟
باید در مورد خانواده مون هم بگم.
پدر و مادر من یک ماه بعد از آشنایی من و مهدی این موضوع رو فهمیدند.
اول پدرم گفت که شما میتونید با هم صحبت کنید اما فقط زمانهای خاص و با شرایط خاص.
قسم میخورم ما هم عین این شرایط رو انجام دادیم ، اصلا" ارتباط خارج ازین چارچوب نداشتیم ،بعد ازون ماجرا ما همدیگه رو حدود 9 ماه ندیدیم.
پدر و مادرم برای این اجازه ی صحبت به ما دادن که میخواستن ضربه روحی نخوریم یا ارتباطمون کم کم قطع بشه یا هرچیز دیگه ای ، اما بعدش پدرم به مهدی زنگ زد و گفت دیگه حق ندارین هیچ حرفی بزنین حتی به منم چیزی نگفت، هیچی.
ماهها میگذشت و ما از هم بی خبر بودیم ، یکبار که سرکوچه ی مدرسه مون دیدمش به این علاقه امیدوار شدم، فهمیدم این علاقه دو طرفه س.
چند سال گذشت تا پیارسال ، سال 87 که من کنکور قبول شدم ، پدرم بعد کلی اصرار مهدی و صحبتهای من با پدرم حاضر شد باهاش حرف بزنه .
توی اون ملاقات پدرم 3 تا شرط اساسی برای مهدی گذاشت که مشخص بود عملی شدن این 3 شرط سالها وقت میبره و پدرم همینو میخواست:
1 . اینکه مهدی مدرک فوق لیسانس داشته باشه
2 . از خودش خونه داشته باشه
3 . کار رسمی وثابت داشته باشه
خب مهدی که اون موقع دیپلم بود ، درصورت قبول شدنش در کنکور 6 سال وقت لازم بود مدرک ارشد رو بگیره، خونه خریدن هم که توی دوره و زمونه ی ما یه امر محاله برای یه پسر مجرد که خرج خونواده شو هم میده. شرط سوم قابل دسترس تربود.
و پدرم این شرط رو هم اضافه کرد که تا اون موقع ما نباید هیچگونه ارتباطی با هم داشته باشیم غیر از ارتباط تلفن ، اونم با اجازه ی خودش.
خلاصه مهدی عزمش رو جزم کردتا 2 تا از شرایط رو انجام بده اما...
همون سال تو کنکور شرکت کرد، اما قبول نشد (این برمیگرده به پارسال تابستون که نتایج کنکور اومد)
برای کار رسمی تنها کاری که یه دیپلم میتونست انتخاب کنه و شرایط بهتری داشته باشه ، استخدام تو ناجا ویا راهنمایی رانندگی بود که مهدی دنبال اون کار هم رفت ، تمام مراحل رو پشت سر گذاشت جز مرحله ی معاینات پزشکی که از ستون فقراتش ایراد گرفتن و از استخدام منع شد.
توی آذر ماه پارسال سرطان پدر مهدی عود کرد و بستری شد.
مهدی مبلغ زیادی خرج شیمی درمانی و... کرد اما هیچی نتیجه ای نداشت و پدرش محرم پارسال به رحمت خدارفت.
این مساله هم همزمان شد با منع از استخدامش و اتفاق بد دیگه ای که افتاد این بود که پدرم دوباره به مهدی گفته بود که نباید هیچ ارتباطی با آرزو داشته باشی و تو اس ام اس حرفهای خیلی بدی بهش زده بود و پدرم این حرفا رو هم به منم گفت .
هردوی ما شرایط روحی سختی رو تجربه میکنیم مخصوصا" مهدی که غم از دست دادن پدرش هم به این مسائل اضافه شده و از استخدام هم منع شده.
راستی این موضوع رو هم اضافه کنم که در تمام بحثهایی که با خونواده م درباره ی این موضوع انجام دادم بحث به اینجا ختم شد که در صورت انتخاب مهدی ، من از جهیزیه محرومم و اصلا" نباید انتظار هیچ کمک و پشتیبانی از جانب خونواده م داشته باشم.
من این موضوع رو به مهدی هم گفتم و اون گفت که جهیزیه برای من مهم نیست ، ولی چطور همچین چیزی ممکنه .
اگه این اتفاق بیفته آبروی من میره و تو خونواده ی اونا هم هیچ ارزش و جایگاهی نخواهم داشت .
البته من ارزش و جایگاه رو به این مسائل نمیدونم و مهدی هم همینطوره اما با حرف مردم چکار میشه کرد؟
هردوی ما الان موقعیت ازدواج را داریم ، منظورم این نیست که بلافاصله زندگی مشترک رو شروع کنیم ، حداقل میتونیم یک سال یا حتی 2 سال نامزد بمونیم تا ارتباطمون ازین شکل خارج بشه و رسمیت پیدا کنه و از فشار روحی ما هم کاسته بشه ، اما با مخالفت خانواده م چیکارکنم
اینم بگم خانواده مهدی کاملا" با این ازدواج موافقن و شرایط منو پذیرفتن.
شما به من بگید چیکار کنم؟
خواهش میکنم راهنماییم کنید و راهی نشونم بدید.
بی صبرانه منتظر پاسختون هستم...
متشکرم
آرزو
_________________
علاقه مندی ها (Bookmarks)