به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 مرداد 89 [ 15:36]
    تاریخ عضویت
    1389-4-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    1,941
    سطح
    26
    Points: 1,941, Level: 26
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مشکلات خانوادگی

    سلام.من 31 ساله و همسرم 40 ساله دارای یک فرزند پسر 4 ساله هستم .9 سال هست که ازواج کردم.شوهرم رو دوست دارم.جدیدا خیلی خشن شدم وقتی عصبانی میشم دستهام شروع به لرزیدن میکنه و یک حس بدی دارم.به دلیل اینکه توی این همه سال شوهرم سنگ صبورم بوده (رفتارهای خانوادش و اطرافیان) الان بسیار حساس شده، توی خانواده مادریم وقتی داماد ی وارد خانواده میشه مثلا اگر کاری براشون پیش بیاد خوب دامادشونو نزدیکتر از بقیه میدونند (البته بجز پسر).من چون برادر بزرگ ندارم شاید یک جورایی توقع از اون بالاتر رفت البته مادر و پدر من هیچ موقع مستقیم نمی گند که یک چنین توقعی دارند ولی خوب من خودم میفهممهمسر من این چیزها رو قبول نداره با اینکه این چند سالی که من درس میخوندم آخر ترم خواهرهام میومدند برای نگهداری پسرم و من بهش میگم اگر کاری هم بکنیم برای زحمتهای اینهاست ولی اصلا قبول نمیکنه.هیچ کس خوشش نمیاد که مثلا همسرم بیاد و جلوی همه از خواهرم انتقاد کنه ولی چون من چند بار بهش گفتم میگه برای تو اول خانوادت مهم هستند در صورتی که واقعا اینطور نیست ولی من بر این باورم که هر کسی برای خودش غرور داره و قرار نیست ایشون به خودش اجازه بده و همه رو به باد انتقاد بگیره.چند روز پیش مادر بزرگم حالش بد بود و من به شهرستان رفتم مادر شوهرم در نبود من به تهران آمدند و آخر هفته به شهرستان محل اقامت خود برگشتند وقتی بهش گفتم بیا اینجا پیش ما باش خیلی راحت گفت میخوام برم خواهرامو ببینم و فردای اونروز که با گریه بهش زنگ زدم بیاد بعد از 6 ساعت با خانوادش برای تشیع جنازه اومد در صورتی که میتونست خودشو زودتر برسونه البته بعد از اومدنش واقعا زحمت کشید و لی میگفت چرا من باید انجام بدم ،میگفتم بابا به خاطر بابای من که مادرش فوت کرده بابام به تو اعتماد کرده که همه چیز با وجود تو مرتبه ولی اون حرف خودشو میزد و میگفت چرا داماد عمت برا مجلس ختم چون کار داشت رفت ولی اگه من میخواستم برم تو ایراد میگرفتی ؟خلاصه که نمیدونم چکار کنم دقیقا تو همه لحظاتی که میتونست کنارم باشه (همین بودنش کنارم برام خوب بود اما خودش قبول نداره) یا گردش رفتن با خانوادشو یا رفتن پیش مادرش (به بهانه اینکه از اونها دوره ) رو ترجیح داده البته اینم بگم اصلا بچه مامانی نیست و اگر هم کاری میکنه برا اینه که مامانش یک جورایی با حرفهاش تحریکش میکنه.من نسبت به مامانش خیلی حساس شدم .کمکم کنید چطوری اول بر خشمم فائق بیام بعد مشکلاتم.سوالی بود جواب میدم

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 مرداد 89 [ 15:36]
    تاریخ عضویت
    1389-4-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    1,941
    سطح
    26
    Points: 1,941, Level: 26
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: مشکلات خانوادگی

    سلام یعنی هیچ کس نمیتونه منو راهنمایی کنه

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 مرداد 91 [ 19:03]
    تاریخ عضویت
    1389-3-04
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    2,922
    سطح
    33
    Points: 2,922, Level: 33
    Level completed: 15%, Points required for next Level: 128
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    216

    تشکرشده 222 در 93 پست

    Rep Power
    29
    Array

    RE: مشکلات خانوادگی

    به نظر من باید ببینی چرا همسرت در سالهای پیش سنگ صبورت بوده ولی الان نیست شاید شما نگرانی ها و عصبانیتتان را به همسرت منتقل کردی و الان همسرت دیگه خسته شده و موقعی که پیش مادر و خواهراش هست احساس آرامش و امنیت می کنه سعی کن که اعتماد همسرت را بدست بیاوری و بداخلاقی نکنی و غرغر هم نکن با مهربانی و محبت همسرت را به طرف خودت جذب کن یکسری رسم و رسوم هست که عمومی است و زن و شوهر وظیفه دارند که در آن رسم و رسوم ها شرکت کنند با صحبت کردن با همسرت می توانی موضوع را بررسی کنی برای ما خانم ها یکسری چیزها خیلی مهم هستند که برای آقایان اصلاً مهم نیست و شاید اصلاً متوجه اهمیت مسئله نیستند. نگران نباش

  4. 2 کاربر از پست مفید ستاره1388 تشکرکرده اند .

    ستاره1388 (چهارشنبه 30 تیر 89)

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 مرداد 89 [ 15:36]
    تاریخ عضویت
    1389-4-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    1,941
    سطح
    26
    Points: 1,941, Level: 26
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: مشکلات خانوادگی

    ببین در مورد احساس امنیت پیش خواهراش و مامانش که مطمیینم که اینطور نیست ولی ببین وقتی ناراحت میشه اینقدر حرفهای تلخی بهم میزنه که نگو برعکسش وقتی که خوبه البته بگما مامانش خیلی توقعات زیادی ازش داره در ضمن یکمم خرده شیشه داره مثلا من که تهران نبودم به بهانه خرید برای مغازه برادر شوهرم اومدند تهران .خوب این خیلی ناراحتم کرد.بازم اگه کسی میتونست راهنماییم کنه و سوالی داشت در خدمتم.

  6. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 20 شهریور 89 [ 23:21]
    تاریخ عضویت
    1389-4-11
    نوشته ها
    10
    امتیاز
    2,043
    سطح
    27
    Points: 2,043, Level: 27
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 107
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 10 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: مشکلات خانوادگی

    سلام دوست عزیزم....من خیلی کم سن و سال تر از اونی هستم که بخوام شما رو نصیحت کنم ...اما به حرحال این نظر منه...ممکنه درست بتشه یا اشتباه....به نظر من بهتره که با ملایمت حالات روحیتونو در میون بذاریدو اول از همه توقعات احساسیتونو مطرح کنید....اینکه بی هیچ مقدمه ای مثلا بگید باید به خانوادتون احترام بزاره به نظر نمی یاد که ایشونو قانع کنه...باید ایشونو قاع کنید که خوشحالی شما بستگی به رفتار ایشون داره...و خوشحالی بچتون به خوشحالی شما....سعی کنید وقتی موردی پیش میاد که ناراحتتون میکنه دلخوریتونو با قهر و بی محلی نشون ندید...فقط براشون توضیح بدین که این کارشون باعث دلخوریتون میشه و توقع یه چنین چیزی رو از از کسی که دوستون داره ندارید...و سعی کنید با این حرفا احساسشونو نسبت به خودتون بیدار کنید....ظاهرا ایشون یادشون رفته که شمارو دوست دارن....در مورد خانوادشون هم سعی کنید حساسیتتونو کنار بذارید...همه آدما حسودن و رفتارای مادر شوهرتونم به این خاطر که با شما احساس نزدیکی نمیکنن....شما خودتونم مسلما هر چقد که رابطه خوبتری با یه نفر داشته باشین کمتر بهش حسادت میکنید...پس سعی کنید رابططونو با مادرش بهتر کنید و هر فرصتی که پیش اومد حتی تنها بهشون سر بزنید...میدونم که برخلاف میلتونه اما اگه نخواید رو غرورتون پا بذارید با تحریک مادر شوهرتون وضع از اینم سخت تر میشه ....امیدوارم موفق باشید....


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.