سلام به همه ي متاهلين عزيز كه هنوز از ازدواجشون پشيمون نشدن....
حدود 2 ساله ازدواج كردم...تو اين مدت مامانم اينا خيلي به ما رسيدن..هم از نظر مادي و هم از نظر معنوي.. اما خونوادهي شوهرم اصلا انگار نه انگار...نه تلفن ميزنن حالي بپرسن..نه كادويي...هيچ خبري ازشون نيست...هفته اي يه بارم كه من به زور خودمو دعوت كردم خونشون واسه شام..بايد بريم و در سكوت تلويزيون ببينيم.... اه متنفرم از اين سكوت
چند وقتيه يكي از عزيزامو از دست دادم(خالم)...اما شوهرم عقيده داره من كاسه داغ تر از آش شدم و الكي گريه زاري كردم و از اين حرفا... خواهرشم واسه هيچ كدوم از مراسم ما نيومد و منم سر اين جريان با شوهرم دعوا كردم..اما اون طرف خواهرشو گرفت و گفت درس داشته!!!!!!!!!!!!
از اون روز تا الان روابط من با شوهرم سرد شده و به كل اصلا تمايل ندارم حتي همون هفته اي يكبار رو هم اونا رو ببينم..2-3 هفته از اون جريان گذشته و من هر هفته يه بهونه اوردم كه نرم خونشون... حس بدي دارم.... خيلي بد
ما خونوادگي آدماي شلوغي هستيم و مهربون...اما اينا حتي وقتي من موهامو بلوند كردم هم حتي نگفتن اه اه چه زشت شدي.... به كل هيچي...انگاري من اصلا ادم نيستم.....
از هيچ جنبه اي دوسشون ندارم...اصلا...
نميدونم چه كار كنم؟؟؟؟؟
هرچي به مامانم ميگم اينا به من توجهي ندارن تو هم به شوهر من توجه نكن به حرف نميكنه كه نميكنه... ميگه من كار خودمو ميكنم... ميدونين اينجوري چي ميشه؟؟؟ شوهرم فكر كرده خيلي داماد خوبي هست و در عوض چون مامانش به من توجهي نداره من عروس بدي هستم!!!!!!!!1 آخ كه چه حرصي ميخورم من.... اونقدر كه حتي به جدايي هم فكر كردم..اما دلم نمياد شوهرمو به خاطر خونوادش از دست بدم...اونم حاضر نيست اونارو كنار بذاره..ميگه واسش خيلي مهمن... آخه شما بگيد خونواده اي كه تولد پسرشونو فراموش ميكنن ميشه بهشون گفت خونواده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)