سلام به همه دوستای عزیزم..دیشب یه اتفاق عجیب واسم افتاد که خواهش میکنم کمکم کنین چون زیاد واسه تصمیم گیری فرصت ندارم.شاید بعضی از دوستان منو تا حدی میشناسن ولی با این حال دوباره معرفی میکنم.
حدود23 سالمه و به عنوان مهندس در یه شرکت خصوصی کار میکنم.شرکت ما در زمینه تخصصی خودش پروژه های مختلف رو میگیره و تقریبا با شرکتهای مختلف در شهرهای مختلف ارتباط داره.حدود 7 ماه پیش یکی از پروژه هامونو به یه شرکت مهندسی دیگه که در یه شهر دیگه بودن واگذار کردیم که مدیرعاملش یه مهندس 29 ساله ای بودن که تا اون زمان من فقط یک بار و اون هم در زمان عقدقرارداد در یه زمان کوتاه و فقط چند لحظه ایشونرو دیده بودم ولی ایشون منو ندیده بودن. پروژه رسما شروع شد و مدیریت داخلی و رابط شرکت ما با اون شرکت من بودم.هر روز باید در مورد پروژه و روندش با ایشون تلفنی صحبت میکردم اوایل خیلی عادی همه چیز میگذشت .و علاوه بر ایشون من با مهندسان دیگه ای هم که در پروژه های دیگه باهاشون کار میکردیم روزانه صحبت میکردم.تا اینکه 5ماه گذشت و من فقط در زمینه کاری با ایشون ارتباط داشتم.اصولا خیلی روابط اجتماعیم بالاست و تقریبا با همه همکاران هم تا حدی گرم و صمیمی هستم.البته فقط در حوزه کاری.تا اینکه یه سفرکاری مربوط به اون پروژه پیش اومد و من دوباره بعد از حدود 5ماه ایشون رو دیدم .از شخصیتش خیلی خوشم اومده بود و خیلی میخواستم بیشتر ازش بدونم .دقیقا اخلاق و شخصیتش همون جوری به نظر می رسید که من دوست داشتم یه مرد داشته باشه.اون روز حدود 4ساعت منو ایشون و چندتا از همکارام باهم بودیم و تاحدی باهاشون بیشتر آشنا شدم.اما اون چیزی که منو نگران میکرد حلقه ای بود که دستشون بود و من وقتی متوجه شدم خیلی واسم سخت بود.اینکه ازدواج کرده یا نه ؟؟ سوالی بود که خیلی میخاستم بفهمم و از نزدیک بیشتر باهاش آشنا بشم اما .... روزها گذشت و بعد از اون سفر رابطه کاری همچنان ادامه داشت و باز مثل قبل هر روز با ایشون صحبت میکردم اما نسبت به قبل یه مقدار صمیمی تر از اون جهت که همدیگرو دیده بودیم راحت تر میتونستیم حرف بزنیم ولی فقط و فقط در حوزه کاری..چندبار احساس کردم میخواد به مقدار صمیمی تر بشه .اینو از سوالایی که میپرسید متوجه میشدم اما من همیشه بحثو عوض میکردم.چندبار خاستم یجوری بفهمم ازدواج کرده یا نه؟یا زندگیش چحوریه اما نمیشد از حرفاش دقیقا فهمید...روزها گذشت و همیشه یه حسی در وجودم نسبت به ایشون احساس میکردم که نسبت به بقیه همکارا اینجور حسی نداشتم..تا اینکه یه مدت پروژه حساس تر شده بود و تماسای ما هم بیشتر میشد اما خوب بعداز ظهرها نمیتونستم بهش زنگ بزنم چون شرکت نبودم.تا اینکه ازم خواست اگه موردی نداره شماره همراهمو بهش بدم تا اگر خارج از وقت اداری کاری پیش اومد سریع با من هماهنگ کنه.اون روز که این خواهشو کرد حالم اصلا خوب نبود و صبحش یه بحث مفصلو یه دعوای حسابی با مدیرعاملمون کرده بودم.حتی احتمال میدادم این پروژه رو از من بگیره و بده به یکی دیگه .اصلا نمیتونستم با خودم کنار بیام .من 8ماه با این پروژه و پویا (آقای مهندس) بودم و واقعا عادت کرده بودم.شرایط روحی خوبی نداشتم و هرلحظه احتمال میدادم پروژه رو از دست بدم و دیگه هیچ وقت صداشو نشنوم..و این واسم سخت بود حتی به عنوان یه همکار و یه رابطه کاری....وقتی گفت شماره همراهتونو اگر اشکالی نداره بدین ته دلم احساس خوبی بهم دست داد و از طرفی واسه من موردی هم نداشت چون چندتا ازهمکارای دیگه هم شماره همراهمو داشتن.. شبش بهم پیام داد که:.............ادامه دارد
علاقه مندی ها (Bookmarks)