سلام من دچار یه مشکل بزرگی شدم که خودم بوجود اوردمش خواهش می کنم عزیزان تا اخر ماجرا رو بخونن و راهنمایی کن اگر چه اول به نظر موضوعی تکراری می یاد .
حدود 6 ماه پیش که برای سر گرمی و از رو بیکاری رفته بودم چت که قبلنم می رفتم اما هر چند ماه یک بار .با اقایی اشنا شدم که با هم ساعتها حر ف زدیم از همه چیز و از همه جا که او.ن موقع ماه رمضون بود که از خدا از شب احیا از دنیا از زندگی موفقیت نا مردی و................. خلاصه 4 ساعت فقط حرف زدیم من ادمی نبودم که به حرفایی که تو این دنیای مجازی حتی حقیقی زده میشه خیلی باور کنم و الکی و زود به کسی اعتماد کنم اما ایشون حرفی نمی زدن که حالا بخوان اعتماد منو جلب کنن یا با من دوست بشن فقط یه هم صحبت عادی در اخر سر هم من خودم شماره ی ایشونو گرفتم (نمی دونم چرا این کارو کردم ) بعد از اون شب من بهشون تلفن زدم (می دونم که اشتباه کردم ) من فقط تک می زدم و قطع می کردم و اونم می گفت که زنگ نزنم اما من بدتر لجشونو در می وردم اذیت می کردم چون تو خونه تنها بودم و بیکارم بودم بعضی وقتا که زنگ می زدم با هم دعوامون می شد بعضی وقتا هم می خندیدیم بعضی وقتا هم سر کار هم می ذاشتیم فقط شوخی و خنده یعنی من فقط از سر بیکاری این کارو می کردم و اون اقا تلفنارو بعضی وقتا جواب نمی داد قطع می کرد و من بدتر می کردم (خدا منو ببخشه ) تا اینکه دیگه عادی شده بودیم و از کارای هم می پرسیدیم تا اینکه به خودم اومدم دیدم دیگه خیلی بهش عادت کردم هر روز باید از احوالش جویا بشم اما اون بنده ی خدا می گفت نمی خواد وابسته کسی بشه و از من تقاضا کرد خواهش کرد که رابطه قطع بشه اما من خیلی بهش فکر می کردم البته بگم اصلا به ازدواج با اون فکر نمی کردم چون غیر ممکن بود شهرامون از هم دور بود فرهنگا هزار و یک دلیل دیگه........ بعضی وقتا که زنگ می زدم احساس می کردم که حاشون خوب نیست یا زود ناراحت میشن بعضی وقتا فکر می کردم گریه کرده اون می گفت من مشکل زیاد دارم اما مشکلشو نمی گفت فقط همیشه ی همیشه می گفت نمی خواد بهم زنگ بزنی اگه مجبورم کنی خطمو عوض می کنم اما من عادت کرده بودم
یه هفته بود اصلا تلفنامو جواب نداد اس ام اسامو خیلی تو فکر رفته بودم که چرا جواب نمی ده ::302تا اینکه اس ام اس به من دادکه(0 من از این کارای تو سر در نمی یارم چرا به من زنگ می زنی چرا مزاحم می شی من ایجور فکر می کنم تو غیر مستقیم از من می خوای باهات ازدواج کنم ) گفت من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم منم گفتم که برا ازدواج نیست گفت پس منو فراموش کن تا اینکه یه بار بهش اس ام اس دادم که مضمونش عاشقانه بود تا اون موقع از این اس ام اسا بهم نمی دادیم که بلافاصله زنگ زد گفت می خوام یه چیزی بهت بگم تا دیگه دلت بهونه ی منو نگیره دلت برام تنگ نشه و........ تا اومد حرفشو بزنه زد زیر گریه وقتی اون گریه کرد دنیا رو سرم خراب شد حال خودمو نفهمیدم نا خوداگاه خودمم گریه کردم تو حیاط بودم بارونم می یومد چه حالی داشتم حرفشو نزد حالش بد بود و قطع کرد گفت فردا بهت می گم فرداش زنگ زد گفت من بیمارم بیماری بدی بود گفت hivدارم دنیا رو سر من خراب شد زار زدم گریه کردم حالم بد شد نمی دونستم چه کار کنم مثل دیوونه ها شده بودم . بهش زنگ زدم دیدم داره گریه می کنه گفتم شاید نداشته باشی شاید اشتباه شده اونم قطع کرد تا چند روز گریه می کردم اما وقتی فهمیدم نمی خواستم تنهاش بذارم که فکر کنه به خاطر بیماریشه بهش زنگ زدم گفتم من بازم اذیتت می کنم سر کارت می ذارم تنهات نمی ذارم گفت دروغ می گی تو هم یه رو.ز تنهام می ذاری و می ری کی با ادم بیمار دوست میشهبعدشم جمله ایی گفتم که تو عمرم به هیچ پسری نگفته بودم بهش گفتم دوستت دارم اونم زد زیر گریه گفت دروغ می گی . گفت از این به بعد رابطتت با من از رو ترحمه نمی خوام بهم ترحم کنی دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه . من موندم که چه کار کنم چه جور باهاش رفتار کنم که فکر نکنه از سر دلسوزی یه نمی خوامم برم که فکر کنه چون مریض بوده رفتم بعضی وقتا از خودکشی میگه که من خیلی می ترسم می خوام حساب شده برم جلو یه نفر داره تلف میشه ............
علاقه مندی ها (Bookmarks)