دوستان عزيزم سلام
8 سال پيش ازدواج كردم دو سال و نيم از همسرم بزرگترم و از ابتدا خانواده هر دومون با اين وصلت موافق نبودند خانواده او بيشتر بخاطر بيشتر بودن سن من و خانواده من بخاطر قيافه و درآمد كم و بي احترامي هاي ظاهرا پيش پا افتاده اي كه از همون اول خانواده اش به من مي كردند ولي من فقط بخاطر اخلاقش و اينكه اهل نماز و روزه و ... بود اهل دود و رفيق نبود پدر و مادرم رو راضي كردم.
سال دوم باردار شدم و بعد از به دنيا اومدن بچه اولم همسرم با منشي اش دوست شد همون موقع ها هم نماز رو كم كم كنار گذاشت و اخلاقش كمي بد شد. خانواده اش هم از اول با من رفتار خوبي نداشتند مثلا وقتي مي رفتيم خونه شون و ميخواستند چيزي براي پذيرايي بيارند منو جا مي انداختن يا فقط از پسرشون مي پرسيدند ميل داري برات اينو بياريم؟ يا مثلا با سرسنگيني احوال پرسي مي كردن و دائما از خودشون تعريف مي كردن. بعد از وقوع ماجرا من به پدرش موضوع رو گفتم ولي زير بار نرفت بعد از چند ماه روابط من و همسرم به شدت تيره و تار شد چون جريان دوستي همچنان برقرار بود و پدر و مادرش بجاي اينكه جلوي او رو بگيرند من رو زير سوال مي بردن و منو مقصر مي دونستن مثلا پدرش زنگ زد خونه مادرم و شكايت من رو كرد مادرم گفته بود چرا پسرتون براي يه دختر ديگه رفته گوشي موبايل خريده پدرش هم گفته بود خوب براي دختر تو هم توي نامزدي گردنبند خريده بود مادرم گفته بود خوب هدفشون اون موقع ازدواج بوده ولي اين چي پدرش گفته بود مرد مي تونه 4 تا زن بگيره اينم بگم كه تحصيلات پدر و مادرش ليسانسه و خصوصا بعد از مرگ پدر بزرگش اوضاع ماليشون خيلي خوب شد ولي قبل از اون دو تا كارمند عادي بودن ولي با وجود تحصيلات عاليه اصلا حرف منطقي رو نمي فهمند تا همين سال گذشته من به خونه اشون با تمام بد رفتاريهاشون رفت و آمد مي كردم البته بعدش كلي با همسرم بحث داشتيم كه منو اونجا نبره ولي زير بار نمي رفت با تهديد و گاهي التماس منو اونجا مي برد من هم از 10 تا حرف درشتشون يكي دو تا شو جواب مي دادم و بقيه اش رو ظاهرا تحمل مي كردم ولي رنگ و روم دقيقا معلوم مي كرد چقدر پريشانم. يك سال و نيم پيش دوباره همسرم با يكي ديگه دوست شد ولي اين بار من به خانواده اش چيزي نگفتم توي اين مدت فرزند دومم هم به دنيا اومده بود. ناگفته نمونه اعصاب و روان من بخاطر رفتار اونها و كارهاي همسرم و مسووليت كار بيرون و بچه داري كاملا نسبت به روز اول ازدواج تغيير كرده و خيلي خيلي بداخلاق شدم و حرفهاي زشتي هم در مورد همسرم و خانواده اش بهش مي گم. كار به روانپزشك و داروهاي ضد افسردگي كشيد ولي همه مشاورها و روانپزشكها گفتند بايد همسرم پيششون بره يكي دوبار هم رفت و خيلي رفتارش خوب شد ولي بعد رهاش كرد. سال گذشته يك روز مادرش به من زنگ زد و ازم خواست گوشي رو بدم به پسرش صحبت كنه گفتم ما پيش هم نيستيم بيرون از خونه ام زنگ زده بود به مادرم و شروع كرده بود به بدگويي كردن از من كه اين دختر اصلا اهل زندگي نيست نياز به مشاور داره بچه هاش آنرمالند خونه اش هميشه ريخت و پاشه و... مادرم هم گفته بود اينطوري نيست حتي اگه باشه چون اعصاب نداره وقتي پسرتون باهاش اين كارها رو كرده با چه انگيزه اي بايد اين كارها رو بكنه و مادرش گفته بود اينا همه حرفه و همه اش دروغه اگه اينطوري بوده چرا نرفته طلاق بگيره و.. مادرم گفته بود نخير او ميخواسته طلاق بگيره ولي پسرتون اومد به التماس افتاد كه ديگه تكرار نميشه و دخترم رفت سر زندگيش بعد مادرش باز هم انكار كرده و گفته حرفها پيش خودمون بمونه و خداحافظي كرده بود همون شب ما خونه مادرشوهر بوديم و همه چيز ظاهرا عادي بود فرداش كه همسرم دوباره رفته بود خونه اشون بهش گفته بودند تو رفتي از بي رنگ عذرخواهي كردي و التماسش كردي همسرم اومد خونه و به من گفت زنگ بزن به مادرت ببينيم جريان چيه خلاصه مادرم خيلي عصباني شد گفت خودش زنگ زده خودش گفته پيش خودمون بمونه از صد تا حرف اومده اين جمله رو تحويل داده و داستان رو روي آيفون گفت و همسرم سكوت كرد ولي بعدش گويا رفته بود پرسيده بود گفته بودن ما اينا رو نگفتيم من از همون روز ديگه رفت و آمدم رو قطع كردم يعني حتي يك هفته همسرم با من حرف نمي زد ولي من خونه خانواده اش نمي رفتم يك ماه بعد ما يه هفته رفتيم يه سفر خارجي چون يكي از بچه ها مدرسه ميرفت و دومي كوچك بود گذاشتمشون پيش مادرم و رفتيم شايد كمي روابطمون بهتر بشه شب قبل همسرم رفته بود خداحافظي كنه و اونجا گفته بود بدون بچه ها ميريم فرداي روز سفر ما پدرش زنگ زده بود به مادرم و پرسيده بود براي چي بچه ها رو نگه داشتي؟ اگه نگهشون نمي داشتي نمي رفتن گفته بود سگ بچه اش رو رها نمي كنه كه دختر تو كرده و...
و ما روز سوم سفر اينو فهميديم و تمام طول سفر اعصابمون خرد بود وقتي برگشتيم همسرم به ديدنشون رفت بعد از يك هفته و وقتي گفته بود شما اينا رو گفتيد گفته بودند نه و بعد هم باز هر هفته با بچه ها مي رفت ديدنشون دوباره بعد از عيد من بخاطر درگيري هايي كه با همسرم بخاطر خانواده اش بيشتر ، داشتم رفتم خونه پدرم در همون اثنا پدرش زنگ زده بود به مادرم و گفته بود دخترت چرا نمياد سر زندگيش مادرم گفته بود ميخواد طلاق بگيره پدرش گفته بود بره درخواست بده به شرافتم قسم خودم يه هفته اي طلاقش ميدم كسي رو ميشناسم كه سه ماه بعد از طلاقش مرده انشاالله دختر تو هم مي ميره همه مون راحت مي شيم مادرم گفته بود چرا دخترم بميره دشمناش بميرن گفته بود آره هر كي دشمنشه بميره خدا تو رو كه حمايتش مي كني ازش بگيره اونم راحت شه
حدود دو هفته پيش بچه بزرگم چيزي توي چشمش رفته بود مادرم برده بودش دكتر و خارجش كرده بودن خود بچه گفته بود اكليل بوده چون يكي دو روز قبل از اون مادر بزرگش براش عروسك باربي چيني با يه لباس اكليل دار خريده بوده مادرم فكر مي كنه ممكنه از اون باشه بر ميداره لباس رو ميشوره و اكليلهاشو پاك مي كنه اين داستان رو دخترم از خونه مادرم براي مادربزرگش تعريف مي كنه و بعد از خداحافظي مادربزركش زنگ مي زنه به مادرم كه شما براي چي لباس رو شستي مادرم هم توضيح ميده مادرشوهر ميگه چرا ما هر چي براي بچه هاي دختر تو ميخريم مورد دار ميشه ؟ اينها ضرر داره يا اون روغن سوخته هايي كه دخترت توي پيتزا فروشيها به خورد بچه هاش ميده يا همه اش چيپس و پفكي كه خونه اينو اون ميخورن مادر كه بالاسر بچه هاش نباشه همين ميشه مادرم گفته اولا دخترم اصلا با غذاي بيرون موافق نيست بعدشم خونه اين و اون چيه بچه اش يا خونه ما بوده يا خونه شما؟ خلاصه قطع كرده و تمام جالبه كه من اصلا نمي دونستم چنين اتفاقي افتاده همون روز من رفتم توي يه مراسمي كه مادرشوهرم هم بود ولي بخاطر مسائل گذشته اصلا تحويلش نگرفتم ولي هم خودش هم پدر شوهرم نه تنها اونجا بلكه هميشه و همه جا طوري به من احترام ميذارن كه همه فكر مي كنند براي من مي ميرن ولي من اصلا نمي تونم مثل اونا برخورد كنم بعد از سفر موضوع رو فهميدم وپريشب زنگ زدم به موبايل مادرشوهرم و گفتم لطفا بخاطر اينكه حرمتها بيش از اين شكسته نشه ديگه به مادرم زنگ نزنيد من هرچه رعايت شما رو مي كنم نتيجه نمي گيرم فكر مي كنم خودتون هم بدتون نمياد بهتون توهين بشه و بي احترامي بشه يهو ديدم پدرشوهر پشت خطه و ميگه گوش مي كني گفتم نه گوش نمي كنم گفت پس خفه شو من هم خيلي عصباني شدم و خيلي حرفها زدم و بعد متوجه شدم تلفن قطعه حالا چقدر از بقيه حرفهامو شنيدن نمي دونم ولي از اينكه دستم به هيچ جا بند نيست وقتي خودشون ميخوان حرفي بزنن بايد بزنن ما نمي تونيم توضيحي بديم و بايد ساكت بمونيم خيلي عصبانيم روابط من و همسرم الان بيشتر بخاطر خانواده اش افتضاحه همسرم ميگه موضوع به تو ربطي نداشته دونفر ديگه با هم دعوا كردن هر چي ميگم پدر و مادر من سني ازشون گذشته يعني چي به تو ربطي نداره موضوع در مورد منه اصلا حالا مامانم نجابت مي كنه و مثل خودشون بي تربيت نيست اينا بايد هر از گاهي زنگ بزنن و اينا رو بگن تو چرا از من حمايت نمي كني ؟ من كجاي زندگي تو هستم كه تو همه روز چه دخترهاي ديگه چه پدر و مادرت رو به من ترجيح ميدي؟ زير بار نميره حتي نميره بهشون محترمانه بگيد دست از سر زندگي ما برداريد
يك سال هم هست كه تحت تاثير حرفهاي اونها ميگه سركار نرو بشين تو خونه به زندگي و يچه ها برس تا همين يك ماه پيش هم بيشتر درآمدم رو به خونه مي بردم و بخشي از اون رو دور از چشمش پس انداز مي كردم كه اون رو هم فهميد و بهش هم گفتم ديگه چيزي بهش كمك نخواهم كرد چون قدر زحماتم رو ندونست ولي ميگه هر چي آوردي داديم مدرسه غير انتفاعي و مهد كودك در حالي بچه مدرسه ايم فقط يك سال غير انتفاعي بوده و ميگه تو اگه خونه مي موندي ما اين هزيه ها رو نداشتيم ضمنا همسرم بخاطر هزار دليل تا حالا 7 بار كار عوض كرده ولي به خانواده اش گفته خودم خوشم نيومده در حالي كه نخواستنش با اين حال به من ميگه نميخواد كار كني اينا رو هم از وقتي ميگه كه من كمتر توي مسائل مالي خونه كمك مي كنم و الان ديگه تقريبا قطع شده البته مخارجي كه براي خودم يا لباس بچه ها انجام ميدادم سرجاشه فقط چيزي به صورت نقدي بهش نمي دم. توي تمام اين 8 سال هم مشاركتش توي كارهاي خونه و بچه داري 10-15 درصد بوده چون خانواده اش وقتي به ما مي رسه ميگن مرد نبايد اين كارها رو بكنه ولي وقتي دامادشون اين كارها رو مي كنه كلي هم استقبال مي كنند. همسرم بشدت تحت تاثير حرفهاي پدر و خصوصا مادرشه هر چي رو از مادرش مي شنوم در مورد خودم و بچه ها يكي دو هفته بعد از زبان همسرم مي شنوم مثلا اينكه هر چي كار مي كنيد ميديد مهد كودك و غير انتفاعي يا زن اگه شوهرش گفت نرو سركار نره سر كار و...
همسرم طوريه كه به هيچ كس نه نمي تونه بگه غير از من و بچه ها همه رو به ما ترجيح ميده و انتظار داره من بهش احترام بذارم و بهش توجه كنم من هم اصلا نمي تونم اينقدر كه دلچركينم و مي گم وقتي ارزشي براش ندارم چرا بايد بهش احترام بذارم
حالا واقعا نمي دونم با اين آدمها چيكار بايد بكنم با همسرم كه اصلا انگار نمي بينه چقدر دارن به من و خانوده ام بي احترامي مي كنن و با خانواده همسرم كه به خودشون اجازه مي دن با وجود تمام كارهايي كه خودشون و پسرشون بامن كردن دائما از من شكايت پيش مادرم ببرن و بدگويي كنن و اعصاب اونها رو خرد كنند
مشاورها هم كمكي به آدم نمي كنند فقط به حرفهات گوش مي كنند و ديگه هيچ راهكارهاشون فقط منتج به اين ميشه وقكه صبور باشي و صدات در نياد وو... پس انسانيت و شخصيت ما چي ميشه مگه ميشه چند بار گذشت كرد و چيزي نگفت؟كمك كنيد لطفا
علاقه مندی ها (Bookmarks)