3سال پیش استاد گیتارم بود.بخاطر درسم دیگه کلاسشو نرفتم.بعد از 3سال دوباره شروع کردم و اینبار اون بهم پیشنهاد ازدواج داد و از طریق خانوادش اقدام کرد.فهمیدم تو این 3سال بهم علاقه داشته اما چون شرایط ازدواج نداشته حرفی نزده و نمیخواسته که رابطمون دوستی باشه.بعد از چند جلسه که با هم صحبت کردیم دیدم روحیات اخلاق و اعتقاداتمون خیلی بهم شبیهه.25 سالشه و دیپلمه اما امسال میخواد وارد دانشگاه بشه.از نظر اقتصادی درآمد خوبی داره.از نظر خانوادگی پدر و مادرش سواد چندانی ندارن اما خواهرو برادرها یا لیسانس دارن یا دارن درس میخونن.
خودم 22 سالمه و دانشجو هستم. پدرم لیسانس و مادرم دیپلمه.
پدرم از اول مخالف این جریان بود.با شغلش مخالفه و میگه ثبات نداره و شغل دولتی بهتره.در صورتی که من شغلش رو خیلی دوست دارم و از اینکه تعطیلات و زمان کاریش دست خودشه خوشحالم.پدرم میگه سطح فرهنگی اونا پایین تره اما اونا با همین سطح فرهنگ شغل پسرشون رو پذیرفتن و حمایتش میکنن در صورتی که پدر من حتی با کلاس موسیقی رفتن من هم مشکل داشت!با تحصیلاتش هم مخالفت داره و میگه باید حداقل لیسانس باشه.پدرم با دوستا و همکاراش در این زمینه مشورت کرده و همه مخالفن.چون استاد گیتارمه و تحصیلاتش کمه!!!پدرم به اصرار من و بر خلاف میل خودش تحقیقاتی رو غیر مستقیم انجام داده (دوستاش تحقیق کردن) و حرفایی پشت سرش زدن که واقعیت نداره.نه اینکه من بخوام واقعیتو انکار کنم نه!چون خودم رفتم دنبالش و بهم ثابت شد که دروغ بوده.اما پدر مادرم باور نمیکنن.مثلا گفتن اعتیاد داره.فرستادمش پیش عموم که تو آزمایشگاهه تا تست بده و عموم به من اطمینان داد که تو عمرش که موادی مثل تریاک و کراک و... استفاده نکرده و اعتیاد به هیچ ماده مخدری نداره.اما 2سال پیش سیگار و قلیون رو تفریحی میکشیده ولی الان خیلی وقته که نکشیده(اینو خودش بهم گفته بود و با سوال پرسیدن از دوستاش هم در این زمینه مطمین شدم).قبلا توی مراسم عروسی گاه گاهی میخونده اما الان دیگه این کار رو نمیکنه و در آینده هم قصدشو نداره چون وجهه ی کاریش خراب میشه.پدرم با این قضیه هم مشکل داره و میگه آبروی خانواده پیش دوستاش و آشناهامون میره!!!مادرم هم میگه اگه قبلا 1نخ سیگار هم کشیده کافیه که نظرش منفی باشه.
ما با هم هیچ مشکلی نداریم و الان پسر پاک و با ایمانیه و حتی همیشه هم نمازشو میخونه و اعتقاد و اخلاقمون باهم جوره و معیارهای منو جز تحصیلات که اونم با توجه به اینکه افکارش در سطح 1فرد با تحصیلاته و قصد ادامه تحصیل هم داره واسم مهم نیست.با سختگیری پدر و مادرم از ازدواج زده شدم و اجازه نمیدم خاستگار دیگه ای بیاد .در این مورد هم تصمیممو نگرفتم.اونم به خاطر این حرفا کم کم داره میپذیره که زندگیش بخاطر گذشتش فنا شده و دیگه حق زندگی نداره.نظر شما چیه؟شما هم فکر میکنید ما بدرد هم نمیخوریم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)