من مدت 3ساله كه ازدواج كردم خانواده شوهرم از نظرسطح فرهنگي خيلي پايين هستند . شوهرم 10تا خواهر وبرادر داره خانواده شوهرم در شهرستان زندگي ميكنند.از اول ازدواج متوجه رفتارهاي غير طبيعي از آنها شدم .مثلا براي مراسمهاي فاميليشون زنگ ميزدند وفقط اونو دعوت ميكردند يادمه پسر عمش كه جوان بود 2 سال پيش فوت كرد وما آماده شده بوديم كه براي مراسمش بريم شهرشون كه باباش زنگ زد وبهش گفت كه تنها بيا .من خيلي ازاين حرف ناراحت شدم واز شوهرم علتش را پرسيدم گفت نميدونم پدرم اينطوري خواسته به پدر شوهرم زنگ زدم آن هم بهانه الكي آورد كه گرمه خسته ميشي بعد گفتم اشكالي نداراه من دوست دارم بيام تومراسم شركت كنم .شوهرم شروع كرد به دعوا بدو بيراه گفتن به من. مادرش كه ديد بين مادعوا شده زنگ زد كه اصلا هيچ كدوم نياييد . شوهرم به حرف اونا حتي اگه غير منطقي باشه خيلي بيشتر از حرف من اهميت ميده رفتارهاي خيلي اهانت آميزوغير منطقي نسبت به من داشتند .عروسي هاشونم همين طور اونو تنها دعوت ميكردند.بااين كه ما از يك خانواده تحصيلكرده خواهر وبرادرهايم پزشك ومهندس هستند ولي آنها فاميلهاشون روستايي وبدون تحصيلات .من حتي زبان آنها راهم متوجه نميشوم .اوايل شوهر من جلوي من با مادرش به زبان خودشون حرف ميزد در حاليكه مامانش كاملا فارسي بلده وجلوي يكي از دامادهاش كه فارسه فقط فارسي صحبت ميكنه.خانواده شوهرم هر وقت كه من ميرم خونشون به من بي محلي ميكنن وكاري ميكنن كه شوهرم همون جا با من دعوا ميكنه.وقتي بهش ميگم مگه من با اينا چكاركردم ميگه توفيس وافاده داري .در حاليكه اين طور نيست اين حرف اوناست البته من الان باشون قطع رابطه كردم 9 ماهي ميشه مارفته بوديم اونجا سريك موضوع الكي با هم دعوامون شد شوهرم هيچ وقت منونميزد ولي اون روز به من حمله كرد وهمچين محكم زدتو دهنم كه2 تا از دندونام عصب كشي شد . توخونشون رفتارش نسبت به من اين از رو به اون رو ميشه .وقتي من تواون شرايط با دندانها ي داغون بودم آمدن تو اتاق وهيچي به پسرشون نگفتند حتي به من نگاه هم نكردند در حاليكه دهنم پر از خون بود الان نه ماه ميشه كه آنجا نرفتم تواين مدت يك بار هم به من زنگ نزدند .خودش هر 2ماه يكبار يكي دو روز ميره آنجا .من اصلا گيجم علت رفتارهاشون را نميدونم .با پدرش چند بار صحبت كردم ولي اونم آدم بيسواد وبي منطقيه توجيه الكي مياره .من احساس ميكنم فرهنگشون اينطوريه، نميفهمند مسايل اجتماعي براشون مهم نيست حتي مراسم عقد خواهر شوهرم مارا دعوت نكردند من هميشه با احترام وخيلي رسمي باشون رفتار ميكردم . هروقت ميرفتيم اونجا براي مادر شوهرم هديه ميبردم .احساس ميكنم همشون از من متنفرن. الان كه شوهرم تنها ميره ومياد زياد خوشحال نيستم قبلا هم كه ميرفتم بهم بي محلي ميكردن در حاليكه اونا خيلي راضي وخوشحال هستند اصلا نميدونم چكاركنم درحال حاضر كه قطع رابطه هستم اختلافهامون خيلي كمتر شده . شوهرم14 ساله تهران زندگي ميكننه و فرهنگش نسبت به اونا متفاوت شده تحصيلات هر دومون فوق ليسانسه وهردو كارمنديم . ولي بازم بعضي از اين فرهنگها ي سنتي روداره مثلا دوست نداره من از مسايل مالي خيلي مطلع بشم .به طور اتفاقي چند نمونه فهميدم كه به خانوادش كمكهاي مالي كرده واز من پنهان كرده الان هم مسايل مالي را به من نميگه تحمل اين موضوع برام سخته ميدونم كه گاهي به خانوادش پول ميده ولي دوست نداره من بدونم وقتي هم ازش ميپرسم طفره ميره يا ميگه تواشتباه ميكني در حالي كه توزندگي مشترك اين درست نيست حداقل من بايد بدونم .وقتي ميبينم همكارام اول ماه از ميزان حقوق ودرامد همسرشون خبر دارن وباهم برنامه ريزي ميكنن خيلي به حالشون غبطه ميخورم هرچي در مورد اين مسايل باش صحبت ميكنم يا طفره ميره يا ميگه باز شروع كردي خيلي احساس گيج بودن ميكنم هيچ كنترلي رو زندگيم ندارم گاهي خودمو به بي خيالي ميزنم نميدونم چكار كنم لطفا منو راهنمايي كنيد
علاقه مندی ها (Bookmarks)