سلام به همه ساکنان کوی همدردی
نمی دونم چی باید بگم آواری از کارهای عقب مونده بر سرم ریخته اما توان و انرژی و شاید انگیزه دقبقا نمی دونم چی باعث که نزذیک 2 سال دچار رکود بشم من می تونم خودم رو حتی در نگاه دیگران ببینم که چقدر عوض شدم تمام شدم به یکباره
اینقدر مقاله و مطلب علمی دینی همه نوع خوندم که بر خودم مسلط بشم دیگه حتی روزی یه کار مفید هم ندارم جز نوشتن بر دفتر دلم
حس نیاز شدید به تنهایی در خود بودن استقلال اما تنها هستم و تنها نیستم
هر ساعت دلتنگی شدید به چی به لحظه ایکه من رو دریابد به قلبی که مرا بشنود و به ....
اما کسی به احساس درون آگاه نیست تنها جایی که دلم اجازه داد حرفی بزنم اینجاست اونهم در سایه ناشناس ماندنم
نمی دونم من طبق دین عقل آگاهی روانشناسی و همه چیز سعی می کنم عمل کنم
رجوع کردم به خود به دنبال همه احساس ها اهداف های گمشده و فراموش شده در غبار روزمرگی ها و نه اما در طوفان حوادث
ریز و درشت خودم رو بیرون ریختم آوردم روی کاغذ نگاه کردم بعد ...
برنامه ریزی گفتگوی صادقانه با نفسم همه اجزای شخصیت و وجودم با مهر خودم رو در آغوش کشیدم اونجا که لازم بود بخشیدم و اونجا که نیاز بود به خودم عاشقانه غضب کردم.. در آخر خودم رو وصل کردم به کسی که از من به من مهربانتر سعی کردم زیبا بین تر بشم و شدم
اما هنوز لحطه های دلتنگی من امتداد دارن و قتی همه چیز رو آماده می کنم و به قول برخی روانشناس های مدیریت زمان میز کارم رو می چینم هزار تا حرف مثبت میزنم
محیطم رو عوض می کنم اما این انرزی من در آوردی فقط چند روز دوام میاره
و حس ذلتنگی چنان منو فرا می گیره که نمیتونم کاری کنم جز خلوت گزیدن و اندوه و ..همراه با لبخندهای تصنعی برای اینکه من حق سلب اسایش و ناراحتی کسی رو ندارم
چه کنم؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)