دل توي دلم نبود و كنار پنجره منتظر علي و پدرم نشسته بود هر ثانيه برام يك ساعت ميگذشت تا بالاخره ساعت 9 شب به خانه آمدند
پدر انگار در اين چند ساعت گرد پيري روي صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش و شادابمو اينقدر ناراحت و افتاده حال نديده بودم.
مادر به حياط رفت به استقبال آنها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالي كه كت پدر را ميگرفت گفت : حاجي خسته نباشي چي شد ؟ كي مياد ؟
پدر دست در جيب كتش كرد و نامه اي را بدست مادر داد
مادر شروع به خواندن كرد يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به نامه و اشك از چشمانش جاري شده بود.
پدر گفت : اين دختر امروز آبروي چندين ساله منو برد امروز تحقير شدم حتي جلوي اين پسره آخه دختر تو خانوادت چه كم و كاستي داشتي كه اينكارو كردي
با بغض پرسيدم : مگه چي شده ؟ بهراد و نديدين ؟ چي گفت بهتون ؟
علي با حالت خشم و غضب گفت : هيچي چي مي خواستي چی بگه ! با اون گندي كه تو زدي دوقورتو نيمشم بالا بود ! .
آقا بهراد شما اين نامه رو كه شما براش نوشته بودين داد به ما و گفت دختر شما به من پيشنهاد دوستي داده من قبول نمي كردم ولي اون اصرار داشت و هي مي اومد شركت من ، اگر باور ندارين از منشيم بپرسين . بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم وندارم دختر شما داشت زندگي من و نامزدمو بهم مي ريخت و اون روز من توي رستوران داشتم به دخترتون مي گفتم كه دست از سر من برداره .
باورم نمي شد بهراد اين حرفها رو زده باشه با بغض و فرياد گفتم : تو دروغ مي گي اصلا تو از بچه گي از من خوشت نمي اومد و به من حسادت ميكردي . اون به من قول داده هيچوقت نميتونه اين حرفارو زده باشه
پدرم مثل اسپند روي آتيش از سر جاش پريد و يك سيلي محكم به صورتم زد طوري كه چند قدم به عقب كشيده شدم و گفت : خفه شو دختره چشم سفيد ديگه نمي خوام ببينمت تو باعث ننگ ما هستي ديگه دختري به اسم مارال ندارم تو نمي توني بفهمي چقدر براي يك پدر سخته وقتي بشينه و اين حرفارو از يك پسر نانجيب بشنوه كاش زمين دهن باز ميكرد و من و ميبرد همراه خودش كاش امشب بخوابم و فردا بيدار نشم
من و با شدت هل داد توي اتاق و در رو به روم قفل كرد.
مادر م از اون طرف شيون ميزد ولي كاري از دستش بر نمي اومد پدر اين دفعه به طرف مادر رفت و با پرخاش بسيار شروع كرد به مادرم بد وبيراه گفتن.
تا اون زمان هيچوقت نديده بودم پدر و مادرم صداشونو روي هم بلند كنند و با بي احترامي با هم صحبت كنن ولي من باعث شده بودم اين حريم شكسته بشه .
دنيا برام به آخر رسيده بود وقتي ياد حرفهاي بهراد مي افتادم به ياد قول وقرارهاش و به ياد نهايت نامردي كه در حق من كرده بود دوست داشتم آتيشش بزنم . ولي در اون شرايط چيكار ميتونستم بكنم ؟ تازه اگر مادر و پدر ميفهميدن كه دختر عزيز دردونشون چه به روز خودش آورده ديگه منو زنده نمي زاشتن.
ولي با خودم فكر ميكردم مگه كشكه من و اون با هم محرم بوديم اون حكم شوهر منو داشته نميتونه زير همه چيز بزنه.
دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگيم باشه و اي كاش پدرم يا علي زير شلاق اون روز منو ميكشتن اونوقت الآن اوضاع و احوالم اينطوري نبود و مجبور نبودم دوريشونو تحمل كنم و به هر خفتي تن بدم.
چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا مي آورد ولي حتي يك كلام هم با من حرف نمي زد من هم به يك نقطه خيره شده بودم و لب به غذا نميزدم مادرم هم ظرف غذا را دست نخورده مي برد بدون اينكه اصراري داشته باشه به غذا خوردنم . انگار توي اون عالم نبودم هر شب كابوس ميديدم و به فكر يك راه حل بودم ولي تمام راه حلها به بن بست ختم ميشد.
از فرط بي غذايي ضعيف شده بودم و يك روز به خودم آمدم ديدم كه در بيمارستانم و سرم به دستم وصل هست 3 روز بيمارستان بودم ولي در اين مدت نه پدر ونه علي به ديدنم نيامدن و فقط مادر سنگ صبورم شده بود و از شب
تا صبح پاي جا نماز اشك مي ريخت و دعاي توسل مي خوند .
هنوز چند روز از برگشتنم به خانه نگذشته بود كه يك روز قفل سكوت پدر شكست يك چادر سفيد به من داد و گفت : اينو سرت كن و يك كم به خودت برس امشب مهمان داريم .
مهمان اون هم با اين اوضاع و احوال .......... فكر كردم شايد يكي از اقوام براي عيادتم مي آيند
نزديك غروب مهمانها آمدند با دسته گل و شيريني ولي نه .........اي واي ........اون فرهاد بود خواستگار سابقم كه چندين بار تا بحال به خواستگاريم آمده بود و جواب رد شنيده بود
مادر وارد اتاقم شد و گفت : اين دفعه ديگه حق نداري بيخودي بهانه بياوري تا اين بي آبرويي به گوش همه نرسيده بايد زودتر ازدواج كني
حالا چطور ميتونستم به خانوادم بفهمونم كه من جز با بهراد نميتونم با كسي ازدواج كنم يعني مجبور بودم ؟
و اگر مي فهميدند من چطور ميتوانستم توي روي خانوادم نگاه كنم
چادر سفيدمو سرم كردم و سيني چاي بدست وارد پذيرايي شدم
تحسين همگان بلند شد ........ واي چه عروس خوشگلي ....... واي چه عروس خوش قدوبالايي ماشاالله .خدا حفظش كنه براتون . نجابت از چهرش ميباره
مادر ميگفت :شما لطف داريد كنيز شماست
فرهاد پسر يكي از دوستان پدر بود ، پسري نجيب كه نجابت خودش و خانوادش شهره شهر بود دانشجوي مكانيك بود از نظر خانوادگي بسيار مومن بودن ، كم حرف بود و در تمام مدت خواستگاري گلهاي قالي رو نگاه ميكرد
من كه هميشه آرزوي يك همسر خوشتيپ و سروزبون دارو داشتم هيچوقت نتونسته بودم به فرهاد به عنوان يك همسر نگاه كنم براي همين هر دفعه جواب منفي داده بودم و پدرو مادرم هم بخاطر اينكه فكر ميكردند من دختر بسيار فهميده اي هستم اختيار تصميم گيري را به خودم داده بودند ولي حالا با اين شرايط نميتونستم روي حرفشون حرف بزنم .
در همون جلسه خواستگاري قرار ومدار بله برون و عقدكنان را گذاشتند و من مات و مبهوت از اينكه چه داره بر سرم مياد بودم.
ادامه دارد ......................
علاقه مندی ها (Bookmarks)