به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 40
  1. #1
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***


    دخترك براي چندمين بار نگاهي به ساعت مچييش انداخت و زير لب غر غر كنان گفت: اه باز اين پسره احمق دير كرد انگار اصلا موقعيت منو درك نميكنه.. و بعد با حرص بسيار گوشي موبايلشو از كيفش بيرون آورد و شروع كرد به اس ام اس زدن : آخه تو كجايي ؟ من سه ساعته اينجا معطل تو هستم مثل اينكه فراموش كردي من بخاطر تو الان اينجا هستما من توي پارك ساعي رو به روي قفس طاووس منتطرت روي نيمكت نشستم بيا ديگه خفم كردي الآن هوا تاريك ميشه و من هيچ جارو ندارم كه برم.

    در حال اس ام اس زدن بود كه دختري زيبا در كنارش نشست و با يك نيم نگاه سرتا پاي دخترك را نظاره كرد و گفت : سلام خانم خانما چقدر گوشيت قشنگه ميشه ببينمش من عاشق گوشياي سوني اريكسونم خيلي با كلاسه گوشيت.

    دخترك نگاهي به دختر زيبا انداخت و محو چهره نقاشي شده دختر شد كه در چهره اين دختر و آفرينش او خداوند از هيچ چيز در يغ نكرده بود
    يك روسري شالي كوتاه آبي با موهاي هايلايت استخواني مانتوي كوتاه مشكي تنگ و يك شلوار برمودا لي به تن داشت

    دخترك از اين كه مي ديد چنين دختر زيبايي در كنار او نشسته و باب صحبتو با او باز كرد ه خيلي خوشحال شد مخصوصا اينكه تحمل اين دقايق براي او سخت بود و دوست داشت با كسي صحبت كند

    گوشي موبايلش رابه طرف دختر دراز كرد و گفت قابل نداره

    دختر لبخند زیبايي زد و گفت : من اسمم مانياست يا مارال ....... اصلا هر چي تو دوست داري صدام كن مي دوني چشماي خيلي قشنگ و معصومي داري معلومه سن و سال زيادي نداري اسم تو چيه؟

    دخترك گفت :اسم واقعي من سيما هست
    و هر دو با هم زدن زير خنده
    مارال گفت: منتظر كسي هسي انگار درسته؟
    سيما گفت :آره
    مارال گفت : خيلي وقته از دور داشتم مي پاييدمت خيلي استرس داري رنگت پريده معلومه كه بار اولته از خونه فرار ميكني
    سيما تعجب كرد يعني مارال از كجا فهميده بود او از خانه فرار كرده
    مارال با خونسردي بسته اي سيگار از توي كيفش در آورد و به سيما هم تعارف كرد ولي سيما دست او را رد كرد
    مارال سيگار را روشن كرد و يك پك عميق به سيگار زد و دودش را با مهارت زيادي از بيني خارج كرد
    هر كس از كنار سيما و مارال رد ميشد به آنها نگاه ميكرد و زير لب چيزي مي گفتند گاهي چند گروه پسر از كنار آنها رد مي شدند و مارال خيلي صميمي با آنها سلام و احوال پرسي ميكرد انگار توي پارك همه او را ميشناختند

    پشت شمشادهاي پارك نزديك بوفه پارك چند پسر ايستاده بودند و به مارال خيره شده بودند و با هم در مورد او صحبت ميكردند انگار بر سر او شرط بندي ميكردند
    سيما به اطراف نگاه كرد و آهي كشيد و گفت : كاش من هم زيبايي شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم

    مارال با صداي بلندي شروع كرد به خنديدن و حين خنده به سيما گفت : خيلي هنوز بچه هستي تا بتوني فرق نگاهها را از هم تشخيص بدي اتفاقا من آرزو داشتنم زشت بودم آنقدر زشت كه هيچكس نگاهم هم نميكرد اونوقت از نگاههاي حريص و هوس بازانه اين گرگها در امان بودم . سيما تو خيلي دختر ساده اي هستي درست مثل آب زلال پاكي و شفاف . چند سالته؟
    سيما از تعريف مارال احساس شعف كرد و با ذوق گفت :17 سال

    مارال يك نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : مطمئني كه مياد دنبالت ؟
    سيما گفت : آره . امير حتما مياد تا حالا بدقول نبوده لابد كاري براش پيش اومده ما باهم نامزديم البته نامزد نامزد كه نه ولي قراره به زودي نامزد كنيم و بعد باهم ازدواج كنيم ولي پدر مادر ما مخالف ازدواج ما هستن
    مارال پوزخندي زد و گفت :پس به خاطر اون فرار كردي فكر ميكني ارزششو داره؟
    سيما از كلام تند و بي رودر وايسي مارال دلخور شد و قيافش كمي در هم فرو رفت

    صداي موبايل مارال بلند شد و مارال از جاش بلند شد و كمي آن طرفتر شروع به صحبت كرد :الو بگو صداي تو مياد نه هستم الان نمي تونم برم ، همين دورو ورام ديگه بذار يك ساعت مال خودم باشم و به بدبختي خودم فكر كنم .

    صداي فرياد مارال بلند شد : غلط كرده اون عوضي گفته بود يك نفره ولي 3 نفر بودن حالا طلبكار هم شده به زور از دستشون خلاص شدم من ديگه پامو اونجا نمي زارم . نه نه اونجا نميام . باشه به كيان بگو باهاش تماس بگيره بگه يك ساعت ديگه دم در پارك ساعي بياد ولي تنها.......
    و موبايلش رو قطع كرد لبخند تصنعي به لب آورد و گفت : چيه خوشگل خانم از من دلخور شدي؟
    بذار برم 2 تا بستني دبش بخرم تا باهم آشتي كنيم

    اين دختر چه نگاه گيرا و چه نفوذ كلامي داشت شادي از حركاتش بر مي خواست و اونوقت پشت تلفن اون حرفها رو مي زد ..........

    صداي خنده مارال بوفه را پر كرده بود كه داشت با يك پسر قد بلند صحبت ميكرد يواشكي از توي كفشش چيزي در اورد و به پسر قد بلند داد و باهم دست دادن و مارال به طرف سيما به راه افتاد

    سيما گفت : بهت شماره داد ؟ دوست پسرت بود ؟

    مارال دوباره خنديد و گفت : نه شازده كوچولو . دوست كجا بود من از تمام پسرا متنفرم از همشون حالم بهم ميخوره ولي خوب كارم ايجاب ميكنه كه با اين آدمها برخورد كنم . اصلا بگذريم اين آقا داماد جواب اس ام استو نداد ؟



    ادامه دارد .............

    دوستان عزیز

    این ماجرا را به دقت دنبال کنید ، و سعی کنید نسبت به اتفاقات آن به خصوص شخصیت اصلی حکایت و....... آن دقیق باشید تا یک آسیب شناسی و تحلیل کارشناسه در نهایت با هم اندیشی برای آن داشته باشیم .


    ممنون از همراهیتون

  2. 21 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    Eram (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (سه شنبه 05 اردیبهشت 91)

  3. #2
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    سيما گفت : نه ولي حتما تو راهه خيلي با مرام و آقاست
    مارال گفت : ناراحت نشيا ولي دلم برات ميسوزه چون سر كاري اون اگر ميخواست بياد تا حالا اومده بود همشون مثل همن.

    سيما در حالي كه در دلش بسيار احساس دلشوره ميكرد گفت : نه امير حتما مياد

    مارال دوبار ه سيگاري روشن كرد پكي زد و نقطه اي نا معلوم خيره شد و آهي از ته دل كشيد انگار غم بزرگي پشت اين چهره زيبا بود
    با لحن بسيار دلنشيني شرو ع كرد به صحبت :
    من هم مثل تو فكر ميكردم از وقتي خيلي بچه بودم همه بخاطر زيبايم و شيرين زبونيم دور ورم بودن عمه و خاله و داييو ... همه منو عروس خودشون ميدونستن توي يه خانواده نسبتا مذهبي در شهرستان زندگي ميكرديم يك خانواده آبرومند وساده يك برادر بزرگتر از خودم داشتم .و پدر و مادري كه مثل جفت چشماشون به من اعتماد داشتن
    وقتي به سن راهنمايي رسيدم اكثر پسراي محلمون علاقه داشتن با من دوست بشن ولي من اصلا فكر اين چيزا نبودم مي خواستم درس بخونم و رشته عمران قبول بشم براي همين چادرمو مي كشيدم جلوتر و به سرعت از كنار پسراي مزاحم رد ميشدم گاهي وقتي به خونه مي رسيدم آنقدر نفس نفس ميزدم كه مادرم ميگفت :مگه حولي خوب يكم ديرتر برس خونه

    سيما گفت: ولي اصلا به ظاهرت نمياد قبلا چادري بودي
    مارال گفت : آره بودم ولي نه بخاطر علاقه قلبيم بلكه بخاطر احترام به پدر و مادرم . برادر و پدر خيلي غيرتي بودن وقتي به دبيرستان رفتم ديگه سر و كله خواستگارام پيدا شد مادر و پدر اصلا با ازدواج فاميلي موافق نبودن من هم اينقدر توي گوشم خونده بودن كه خوشگلم و مي تونم بهترين اقبالو داشته باشم كه مي خواستم با كسي ازدواج كنم كه توي همه محل و فاميل زبانزد خاص و عام بشم

    از بين همه پسرايي كه به خواستگاريم مي اومدن يا پيشنهاد دوستي ميدادن هيچكدومو در سطح خودم نميديدم
    چند ماهي بود كه وقتي به دبيرستان مي رفتم سر راهم شركتي بود كه مدير عاملش يك پسر خيلي جذاب شيك پوش و پولدار بود . دقيقا همون مرد آرزوهاي من. دوستام مي گفتن اگر تو بخواي ميتوني مخشو بزني .من هم كم كم به او كه اسمش بهراد بود علاقمند شدم ولي بهراد برعكس همه ، به من توجهي نميكرد.
    ديگه حرصم گرفته بود كه چطور من نتونستم مخ بهرادو بزنم
    دوستام مي گفتن بخاطر چادري هست كه سرت ميكني از سرت دربيار اونوقت ببين چطوري عاشقت ميشه
    ولي من ميگفتم اگر دادشم ببينه من بي چادر هستم مي كشتم .
    ولي اينقدر عاشق بهراد شده بودم كه راضي شدم چادرمو از سرم در بيرم
    به پيشنهاد دوستام كمي هم آرايش كردم و يك روز بجاي مدرسه رفتم شركت بهراد و يك نامه نوشتم و در اون نوشته بودم كه دوستش دارم و مي خوام كه باهاش باشم به هر قيمتي كه شده
    وقتي وارد شركت شدم يك محيط خيلي شيك و تر تميز جلب توجه ميكرد به منشي گفتم با مدير عامل كار دارم
    از اون اصرار كه چه كاري داريد؟ و از من انكار كه كار شخصي دارم
    بالاخره بعد ساعتها وارد اتاق شدم بهراد داشت با تلفن حرف ميزد و پشتش به من بود ولي وقت برگشت و من و ديد برق شيطنت مردانه اي در چشمانش در خشيد لبخندي زد و به استقبالم آمد
    من سرمو پايين انداخته بودم احساس ميكردم صداي تپشهاي قلبمو همه ميشنون پس خيلي سريع با لكنت گفتم :من اين نامه رو براي شما نوشتم ميشه بخونيد و الان جوابشو بهم بديد؟

    بهراد شروع كرد به خواندن نامه ودرحين خواندن نامه لبخند ميزد بعد كه نامه تمام شد من نفسم را در سينه حبس كردم و منتظر جواب بهراد شدم .

    بهراد گفت :آشنايي با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتني باعث افتخار منه . و شماره موبايلشو روي يك تكه كاغذ نوشت و خيلي مودبانه يك شاخه گل از توي گلدان گل روي ميزش در آورد و به طرف من دراز كرد و گفت :من منتظر تماس شما هستم

    نفهميدم چطوري خداحافظي كردم و با چه سرعتي خودمو به دوستام رسوندم كه توي پارك منتظرم بودند اون روز از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم و همه دوستامو بستني مهمون كردم .
    از روز بعد من هر روز با بهراد با تلفن عمومي تماس مي گرفتم ولي اون راغب نبود كه براي ديدنم از شركتش خارج بشه و كارهاش رو بهانه ميكرد و مي گفت چون شركت خودمه نميتونم بيام ولي خيلي مشتاق ديدارتم تو بيا شركت من اينطوري هم تو رو مي بينم هم به كارهام ميرسم.

    من حسابي عاشقش شده بودم و هر شب به يادش مي خوابيدم سال آخر دبيرستان بودم وبا روحيه اي كه پيدا كرده بودم حسابي در درسهام نمرات خوبي ميگرفتم . بعد از مدرسه ميرفتم دستشويي پارك چادرمو در ميآوردم ولي روسري كيپي سرم مي كردم و يك ر‍ژ لب دخترانه مي زدم و با يك شاخه گل به ديدن بهراد مي رفتم و به خانوادم. مي گفتم كه دبيرستان كلاس تست زني برامون گذاشتن. ولي در دلم احساس گناه مي كردم كه چرا دارم دروغ ميگم و احساس ميكردم رابطم با بهراد كه يك نامحرمه گناه محسوب ميشه

    دوستام مي گفتن :دختر امل بازي درنيار همه دخترا حسرت اينو مي خورن كه بهراد يك نيم نگاهي بهشون بندازه ولي اون عاشق تو شده تو به هر قيمتي شده بايد بهرادو مال خودت كني. هم پولداره هم خوشتيب ديگه چي ميخواي ؟

    حرفاي دوستام بيشتر تحريكم ميكرد و باعث ميشد ترسي كه از رفتن به شركت بهراد داشتم كمتر بشه
    بهراد هر روز حرفاي عاشقانه به من مي زد و خانمي من صدام ميكرد و مي گفت خانمي من ، ما مال همديگه هستيم پس از چي مي ترسي
    ولي احساس گناه يك لحظه راحتم نمي ذاشت . يه روز بعد از كلاس معارف رفتم پيش دبير معارفمون
    گفتم : خانم مي خواستم يك سوالي بپرسم
    خانم رحماني در حاليكه چونه مقنعه شو بالا مياورد تا حاظر بشه از كلاس بره بيرون يك لحظه ايستاد و گفت :بپرس عزيزم هر سوالي باشه من سعي ميكنم كمكت كنم
    پرسيدم :اگر دختر و پسري همديگرو دوست داشته باشن گناه داره؟



    ادامه داره .............





  4. 18 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 22 تیر 90)

  5. #3
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***


    خانم رحماني گفت : نه دخترم دوست داشتن يك نعمت الهيه كه هيچكس منكرش نيست از عشقي زميني آدمها به عشق الهي ميرسن

    پرسيدم : اگر اين دختر و پسر با هم صحبت كنن و همديگرو ببينن چطور اونم گناه نيست ؟

    گفت : خوب اين بحثش جداست ولي اگر خانواده ها در جريان نباشن گناهه چون مممكنه شيطون سراغشون بياد و هر دوتا براي هم نامحرمن و اين كار گناهه

    گفتم :خوب در سن و سال ما ، دختر و پسرها دوست دارن با جنس مخالف صحبت كنن بيرون برن اين يك حقيقته و هيچكس نميتونه منكرش بشه درسته ؟


    گفت : عزيزم دختر و پسراي جوان به سن شما بايد سر خودشونو با درس و كار گرم كنن يا اگر اين نياز خيلي بهشون فشار اورد بايد ازدواج كنن نه اينكه با هم رابطه پنهاني داشته باشن

    پرسيدم : حالا اگر به قصد آشنايي قبل از ازدواج با هم باشن اين هم اشكال داره ؟

    گفت : اگر خانواده ها در جريان باشن نه

    پرسيدم : اگر نباشن چي ؟ يعني وقتي به تفاهم رسيدن بخوان به خانوادهاشون بگن چي؟ پس بايد چيكار كنن كه گناه محسوب نشه

    خانم رحماني گفت :خانم نعمتي ، گناه ، در هر حال گناهه ولي فقط يك راه داره كه گناه محسوب نشه و اون اينكه بايد با هم محرم بشن

    پرسيدم : يعني عقد كنن ؟ اينطوري كه همه خانواده مي فهمن

    خانم رحماني در حاليكه چادرشو سرش ميكرد گفت : نه منظورم اينه كه بايد صيغه محرميت بين خودشون بخونن
    زنگ تفريح تموم شده بود و خانم رحماني بايد سر كلاس ديگه اي مي رفت در حاليكه داشت مي رفت گفت بعدا بيشتر باهم صحبت مي كنيم در اين باره عزيزم

    از اون روز به بعد به اين فكر ميكردم كه ما بايد بين هم صيغه محرميت بخونيم توي كلي رساله و...... گشتم تا بالاخره آيه صيغه رو پيدا كردم ولي بهراد اين جيزارو قبول نداشت ميگفت محرميت به دل آدمهاست يك آيه هيچوقت نميتونه دوتا دل و به هم نزديك كنه يا از هم دور كنه .

    امتحاناتم شروع شده بود و احساس ميكردم روحيه سابق و ندارم كه به درس خوندنم ادامه بدم
    وقتي بهراد بي حوصلگي من و حتي توي روابطمون ديد قبول كرد و ما بين هم صيغه محرميت خونديم به مدت 3 ماه و مهرم و 14 تا حبه قند كرد ولي بدون شاهد بدون مدرك يك جمله اي بود كه بين خودمون خونديم و گفتيم :قبلت
    روابطمون خيلي صميمي شد و من فكر ميكردم كه بهراد ديگه شوهرمه و بالاخره انقدر بهراد توي گوشم خوند كه اون اتفاقي كه نبايد مي افتاد بالاخره افتاد...........

    ترس ووحشت ، از بي آبرويي تمام وجودمو پر كرده بود همش گريه ميكردم و هر روز ازش خواهش ميكردم كه زودتر بياد خواستگاريم ولي بهراد هر روز يك بهانه جديد مي آورد و مي گفت دير يا زود داره سوخت و سوز نداره

    يك روز تابستاني با بهراد رفته بويدم ناهار بيرون كه يك دفعه سنگيني نگاهي رو پشت سرم احساس كردم برگشتم و تمام دنيا رو سرم خراب شد. برادرم علي بود كه زل زده بود به من و از شدت خشم سرخ شده بود

    بهراد متعجب يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به علي

    علي دستامو محكم گرفت و منو از سر جام بلند كرد

    همه توي رستوران داشتن نگاهمون ميكردن و من هر چي خواستم براي علي توضيح بدم فقط فرياد ميزد : خفه شو
    يك نگاه غضبناك به بهراد كرد و گفت: حال تو عوضي رو هم ميگيرم

    در طول راه هيچ حرفي با من نزد ميدانستم كه آخر عاقبت خوبي در انتظارم نيست با غيرتي كه توي اين مدت از علي ديده بودم هميشه از همين موضوع مي ترسيدم ولي از طرفي پيش وجدان خودم راحت بودم كه من گناهي نكردم و بهراد به من محرم بوده و قصدش هم ازدواجه و منوو ترك نميكنه

    وقتي به خونه رسيديم علي منو توي اتاقم هل داد و درو روم بست و از پشت درو قفل كرد

    من فرياد مي زدم :علي اشتباه ميكني بذار حرف بزنم

    و علي فرياد ميزد ميرم پيش آقا جون تا تكليفتو روشن كنه و درو به شدت بست و از خونه خارج شد

    منم از تلفن اتاقم به بهراد زنگ زدم و با گريه شروع كردم به تعريف كردن ماجرا

    بهراد دلداريم ميداد و با خونسردي گفت : خانمي من هيچ نگران نباش من تنهات نمي زارم تو مطمئن باش من و تو مال هميم و اگربرادر يا پدرت پيش من بيان من تو رو از اونها خواستگاري ميكنم . گل من غصه نخور حيف چشماي قشنگت نيست كه باروني بشن ؟

    وقتي گوشي رو قطع كردم احساس آرامش ميكردم برام فرقي نداشت كه چه اتفاقي برام مي افته چون احساس ميكردم بهراد پشتمو خالي نميكنه.

    نيم ساعت بعد علي همراه پدر آمدن خونه . پدرم از وقتي در خونه رو باز كرد شروع كرد به دادو بيداد و ميگفت : من فكر ميكردم مصطفي پسر احمد آقا چون از ما جواب منفي شنيده اون مزخرفاتو ميگفت كه مي گفت جلو دخترتو بگير حيف دختر نجيبت دست اون گرگ افتاده . منه احمق باورم نشدو با مصطفي كلي دعوا كردم و از مغازه بيرونش كردم واااااااااي خدايا منو ببخش به بنده خدا چقدر بدو بيراه گفتم حالا بايد با خفت هر چه تمامتر سرمو كج كنم و برم ازشون عذر خواهي؟؟؟؟؟؟ اين دختره چشم سفيد از اطمينان ما سو استفاده كرد خير نبيني دختر كه برام آبرو نذاشتي اين ننگو چطوري تحمل كنم؟

    مادر از همه جا بي خبر وارد خونه شد و وقتي داد و بيداد پدر را شنيد گفت : چي شده مارال چيزيش شده؟
    علي گفت : كاش مرده بود و شروع كرد به تعريف كردن داستاني كه اتفاق افتاده بود
    مادر اشك مي ريخت و ميگفت : چطور تونست اين كارو بكنه ؟دختر آخه تو چي كم داشتي ؟تو اين شهر ديگه نمي تونيم سر بلند كنيم ديگه با چه رويي توي اين محله زندگي كنيم؟
    هر چي مادر ميگفت علي بيشتر حرص و جوشي ميشد بطرف در هجوم آورد و با كمربند شروع كرد به كتك زدنن من ،
    من جيغ و داد كردم فرياد كشيدم ولي فايده اي نداشت يك گوشه كز كرده بودم و زير مشت و لگد علي خرد شدن استخوانهامو احساس ميكردم

    من فرياد مي زدم : بخدا اون قصد بدي نداشت مي خواد با من ازدواج كنه

    علي گفت : خيلي بدبختي كه باورت بشه اون مرتيكه اگر ادم درست وحسابي بود مي اومد مثل آدم خواستگاريت دختري كه با پسري دوست بشه لايق زنده بودن نيست

    پدر بجاي اينكه جلوي علي رو بگيره صداي فريادش از اتاق بغلي مي اومد : بدبخت شديم
    مادر شيون كنان بطرف علي دويد و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام حسين ولش كن شايد راست بگه اونوقت جواب خدارو چي ميدي؟شيرمو حلالت نميكنم اگر به حرفش گوش ندي . آدرس پسره رو بگير برو ببين حرف حسابش چيه ؟تو اين بدبختو كشتي

    علي يك تكه کاغذ جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزيز اين كارو مي كنم يالا آدرسو بنويس ولي به ولاي علي اگر دروغ گفته باشي عزيزو به عزات ميشونم .و با عجله آدرسو از دست من قاپيد و همراه پدر از خونه خارج شدند.

    من اشك مي ريختم و تمام دهنم پر از خون شده بود بازو و كمرم به شدت درد ميكرد مادرم كمكم كرد تا از جام بلند شدم .

    احساس تنفر عجيبي نسبت به علي احساس ميكردم كه چطور به خودش اجازه داد كه بخاطر حرف مردم اينطوري به جون تنها خواهرش افتاد .

    مادرم اشك مي ريخت و به بدنم پماد مي ماليد و مي گفت :دستش بشكنه نگاه كن چه به روزش انداخته
    آخه دختر اين چه كاري بود كردي ؟

    من اما بيشتر از درد جسمم روحم و قلبم شكسته شده بود مي دانستم كه طبق قولي كه بهراد به من داده علي حتما از كارش پشيمان ميشه و اونوقت تا آخر عمرم هيچوقت نمي بخشمش


    ادامه دارد ......................





  6. 18 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 15 شهریور 90)

  7. #4
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    دل توي دلم نبود و كنار پنجره منتظر علي و پدرم نشسته بود هر ثانيه برام يك ساعت ميگذشت تا بالاخره ساعت 9 شب به خانه آمدند
    پدر انگار در اين چند ساعت گرد پيري روي صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش و شادابمو اينقدر ناراحت و افتاده حال نديده بودم.
    مادر به حياط رفت به استقبال آنها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالي كه كت پدر را ميگرفت گفت : حاجي خسته نباشي چي شد ؟ كي مياد ؟
    پدر دست در جيب كتش كرد و نامه اي را بدست مادر داد

    مادر شروع به خواندن كرد يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به نامه و اشك از چشمانش جاري شده بود.

    پدر گفت : اين دختر امروز آبروي چندين ساله منو برد امروز تحقير شدم حتي جلوي اين پسره آخه دختر تو خانوادت چه كم و كاستي داشتي كه اينكارو كردي

    با بغض پرسيدم : مگه چي شده ؟ بهراد و نديدين ؟ چي گفت بهتون ؟

    علي با حالت خشم و غضب گفت : هيچي چي مي خواستي چی بگه ! با اون گندي كه تو زدي دوقورتو نيمشم بالا بود ! .
    آقا بهراد شما اين نامه رو كه شما براش نوشته بودين داد به ما و گفت دختر شما به من پيشنهاد دوستي داده من قبول نمي كردم ولي اون اصرار داشت و هي مي اومد شركت من ، اگر باور ندارين از منشيم بپرسين . بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم وندارم دختر شما داشت زندگي من و نامزدمو بهم مي ريخت و اون روز من توي رستوران داشتم به دخترتون مي گفتم كه دست از سر من برداره .

    باورم نمي شد بهراد اين حرفها رو زده باشه با بغض و فرياد گفتم : تو دروغ مي گي اصلا تو از بچه گي از من خوشت نمي اومد و به من حسادت ميكردي . اون به من قول داده هيچوقت نميتونه اين حرفارو زده باشه

    پدرم مثل اسپند روي آتيش از سر جاش پريد و يك سيلي محكم به صورتم زد طوري كه چند قدم به عقب كشيده شدم و گفت : خفه شو دختره چشم سفيد ديگه نمي خوام ببينمت تو باعث ننگ ما هستي ديگه دختري به اسم مارال ندارم تو نمي توني بفهمي چقدر براي يك پدر سخته وقتي بشينه و اين حرفارو از يك پسر نانجيب بشنوه كاش زمين دهن باز ميكرد و من و ميبرد همراه خودش كاش امشب بخوابم و فردا بيدار نشم
    من و با شدت هل داد توي اتاق و در رو به روم قفل كرد.

    مادر م از اون طرف شيون ميزد ولي كاري از دستش بر نمي اومد پدر اين دفعه به طرف مادر رفت و با پرخاش بسيار شروع كرد به مادرم بد وبيراه گفتن.

    تا اون زمان هيچوقت نديده بودم پدر و مادرم صداشونو روي هم بلند كنند و با بي احترامي با هم صحبت كنن ولي من باعث شده بودم اين حريم شكسته بشه .

    دنيا برام به آخر رسيده بود وقتي ياد حرفهاي بهراد مي افتادم به ياد قول وقرارهاش و به ياد نهايت نامردي كه در حق من كرده بود دوست داشتم آتيشش بزنم . ولي در اون شرايط چيكار ميتونستم بكنم ؟ تازه اگر مادر و پدر ميفهميدن كه دختر عزيز دردونشون چه به روز خودش آورده ديگه منو زنده نمي زاشتن.

    ولي با خودم فكر ميكردم مگه كشكه من و اون با هم محرم بوديم اون حكم شوهر منو داشته نميتونه زير همه چيز بزنه.
    دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگيم باشه و اي كاش پدرم يا علي زير شلاق اون روز منو ميكشتن اونوقت الآن اوضاع و احوالم اينطوري نبود و مجبور نبودم دوريشونو تحمل كنم و به هر خفتي تن بدم.

    چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا مي آورد ولي حتي يك كلام هم با من حرف نمي زد من هم به يك نقطه خيره شده بودم و لب به غذا نميزدم مادرم هم ظرف غذا را دست نخورده مي برد بدون اينكه اصراري داشته باشه به غذا خوردنم . انگار توي اون عالم نبودم هر شب كابوس ميديدم و به فكر يك راه حل بودم ولي تمام راه حلها به بن بست ختم ميشد.
    از فرط بي غذايي ضعيف شده بودم و يك روز به خودم آمدم ديدم كه در بيمارستانم و سرم به دستم وصل هست 3 روز بيمارستان بودم ولي در اين مدت نه پدر ونه علي به ديدنم نيامدن و فقط مادر سنگ صبورم شده بود و از شب
    تا صبح پاي جا نماز اشك مي ريخت و دعاي توسل مي خوند .

    هنوز چند روز از برگشتنم به خانه نگذشته بود كه يك روز قفل سكوت پدر شكست يك چادر سفيد به من داد و گفت : اينو سرت كن و يك كم به خودت برس امشب مهمان داريم .
    مهمان اون هم با اين اوضاع و احوال .......... فكر كردم شايد يكي از اقوام براي عيادتم مي آيند
    نزديك غروب مهمانها آمدند با دسته گل و شيريني ولي نه .........اي واي ........اون فرهاد بود خواستگار سابقم كه چندين بار تا بحال به خواستگاريم آمده بود و جواب رد شنيده بود

    مادر وارد اتاقم شد و گفت : اين دفعه ديگه حق نداري بيخودي بهانه بياوري تا اين بي آبرويي به گوش همه نرسيده بايد زودتر ازدواج كني


    حالا چطور ميتونستم به خانوادم بفهمونم كه من جز با بهراد نميتونم با كسي ازدواج كنم يعني مجبور بودم ؟
    و اگر مي فهميدند من چطور ميتوانستم توي روي خانوادم نگاه كنم

    چادر سفيدمو سرم كردم و سيني چاي بدست وارد پذيرايي شدم
    تحسين همگان بلند شد ........ واي چه عروس خوشگلي ....... واي چه عروس خوش قدوبالايي ماشاالله .خدا حفظش كنه براتون . نجابت از چهرش ميباره
    مادر ميگفت :شما لطف داريد كنيز شماست

    فرهاد پسر يكي از دوستان پدر بود ، پسري نجيب كه نجابت خودش و خانوادش شهره شهر بود دانشجوي مكانيك بود از نظر خانوادگي بسيار مومن بودن ، كم حرف بود و در تمام مدت خواستگاري گلهاي قالي رو نگاه ميكرد
    من كه هميشه آرزوي يك همسر خوشتيپ و سروزبون دارو داشتم هيچوقت نتونسته بودم به فرهاد به عنوان يك همسر نگاه كنم براي همين هر دفعه جواب منفي داده بودم و پدرو مادرم هم بخاطر اينكه فكر ميكردند من دختر بسيار فهميده اي هستم اختيار تصميم گيري را به خودم داده بودند ولي حالا با اين شرايط نميتونستم روي حرفشون حرف بزنم .
    در همون جلسه خواستگاري قرار ومدار بله برون و عقدكنان را گذاشتند و من مات و مبهوت از اينكه چه داره بر سرم مياد بودم.



    ادامه دارد ......................

  8. 17 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (سه شنبه 15 شهریور 90)

  9. #5
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    پدرم ميگفت : تو باعث ننگ ما هستي ديگه نمي خوام توي اين خونه باشي و چشمم به چشمات بيفته

    علي در تمام اين مدت كلامي با من صحبت نمي كرد و مادرم با نگراني و درسكوت و خلوت خودش سر نماز برام دعا ميكرد و اشك مي ريخت .

    چطور مي تونستم از فكر بهراد بيرون بيام در حاليكه اينقدر ادعاي عاشقي ميكرد و از پشت به من خنجر زده بود فكر انتقام تمام ذهنم و به خودش مشغول كرده بود
    چطور مي تونستم با فرهاد كنار بيام و باهاش زندگي جديدي را شروع كنم ؟و از طرفي اگر مي فهميد اون دختر نجيبي كه از من در ذهنش خودش ساخته من نيستم ، چطور مي تونستم توي چشماش نگاه كنم . اگر خانوادم مي فهميدند كه من از اعتماد اونها سوء استفاده كردم و گذاشتم يك نامرد چه بلايي بر سرم بياره اونوقت يك لحظه هم من رو زنده نميذاشتن .


    تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود بعد از چند هفته كه خيال پدر و مادرم راحت شد و دعواها فروكش كرد اجازه پيدا كردم كه چند ساعت به خانه دوستم برم تا يكمي روحيه ام عوض بشه .

    در راه خودمو به يك تلفن عمومي رسوندم و با موبايل بهراد تماس گرفتم
    مارال: الو سلام بهراد . منم مارال حالت خوبه؟
    بهراد : مارال......... بجا نميارم
    مارال : بهراد تو رو خدا جواب منو بده و من همه اميدم به تواه . بهراد منو دارن به زور شوهر ميدن خواهش ميكنم بيا خواستگاريم
    بهراد : خوب مباركه ايشالا
    مارال : بهراد تو چرا اون دروغهارو به پدر و برادرم گفتي ؟
    بهراد : من .........من هيچوقت به هيچكس دروغ نگفتم و مگه دروغ گفتم كه نامه رو تو به من دادي ؟ مگه دروغ گفتم تو برام مزاحمت ايجاد ميكردي؟
    مارال با اشك : آخه بهراد چرا اينقدر بي انصافي . تو خودت ميگفتي ، خانمي من ، .ما بين هم صيغه خونديم
    بهراد :دست از اين بچه بازيها بردار يكم تو دنياي امروز زندگي كن ، از من به تو نصيحت راحت زندگي كن هيچي رو سخت نگير ... تازه كدوم دفتر خونه اي شاهد بوده ؟ كجا ثبت شده ؟ مي تو ني برو ثابت كن
    مارال : بهراد كنيزيتو ميكنم ولي خواهش ميكنم.........
    بهراد : من نه كنيز مي خوام نه زالويي مثل تو كه مي چسبه و ول كن نيست
    و گوشيشو با كمال بي رحمي روي من قطع كرد.


    وقتي به خونه دوستم رسيدم يك دل سير توي بغلش گريه كردم و باهاش دردودل كردم ولي روم نميشد به هيچكس بگم كه مشكل اصلي من چيه .

    جند روز بيشتر به مراسم عقد كنانم نمونده بود و من مستاصل بودم كه چه راه فراري داشتم ؟ هر روز بيشتر به بن بست ميخوردم و مي دونستم اگر حقيقت و بگم هيچكس ديگه نمي خواد تو صورتم نگاه كنه مرتب به خودم ميگفتم : بچگي كردي مارال حالا هم بايد تاوانشو پس بدي
    فرهاد پسر بدي نبود . اينقدر ساده بود و پاك كه تا بحال مستقيم توي چشمانم نگاه نكرده بود و منو مارال خانم صدا ميزد .
    وقتي فرهادو مي ديدم از خودم بدم مي آمد كه چطور ميتونم با زندگي جواني به اين پاكي بازي كنم ؟

    تا اينكه بالاخره تصميم نهايي مو گرفتم ....


    ساعت 5 صبح از كابوسي وحشتناك بيدار شدم خواب ديدم توي يك قبري هستم كه اطرافش پر از آتشه و فرهاد بر سر و صورت من سنگ مي انداخت و پدر و مادرم مي خنديدند كه خوب شد اين دختره مرد و اين ننگ و با خودش به گور برد
    وقتي از خواب پريدم با عجله به سمت كمد لباسهام رفتم و چمدانم رو از لباسهام پر كردم كمي پول و شناسنامه و طلاهايي كه از دوران كودكي به عنوان هديه به من داده بودند رو در چمدانم ريختم .

    نامه اي نوشتم و از پدر و مادرم عذر خواهي كردم و نوشتم من براي شما دختر خوبي نبودم و ميدونم از اعتمادتون سوء استفاده كردم ومن ميرم ولي وقتي بر ميگردم كه حتما پدر به من افتخار كنه و باعث ننگش نباشم.
    چمدانم رابرداشتم و در سكوت از خانه خارج شدم در حاليكه اشك مي ريختم از كوچه و پس كوچه هاي شهرمون گذشتم و با تك تك خاطراتم وداع كردم.

    مجبور بودم تا ساعت 8 منتظر اتوبوس به مقصد تهران بمونم ولي اطمينان داشتم كه تا اون ساعت هيچكس متوجه غيبت من نمي شه .
    عقربه هاي ساعت به سرعت به ساعت 8 نزديك شدند و من با كوله باري از غم و تنهايي با اين اتوبوس داشتم پا به دنياي ناشناخته اي ميگذاشتم .

    در تمام طول راه به حرفهاي اون روز خانم رحماني دبير معارفمون فكر ميكردم. و اي كاش به حرفش هيچوقت گوش نداده بودم اگر اون روز من به حرفهاي خانم رحماني عمل نكرده بودم آيا امروز مجبور به اين كار بودم ؟ اگر قول و قرارهاي بهراد و جدي نگرفته بودم باز هم سرنوشتم الان تنها نشستن توي اتوبوس و رفتن به تهران بود؟ چه سرنوشتي توي تقدير من نوشته شده؟ چرا من..... آخه چرا من........

    هميشه از مرگ مي ترسيدم در غير اينصورت حتما خودكشي ميكردم تا مجبور نباشم براي ادامه زندگيم بار سنگين اين خفت و روي دوش بكشم و مجبور باشم هميشه توي زندگيم با يك دروغ زندگي كنم

    از طرفي به اتفاقاتي كه بعد از رفتنم از خانه فكر ميكردم تمام وجودم به لرزش مي افتاد خرد شدن و شكستن پدر و مادرم جلوي خانواده فرهاد جلوي فاميل . .. خانوادم ديگه چطور ميتونستن توي اون شهر زندگي كنن؟

    گاهي فكر ميكردم دوباره برگردم به شهرمون ولي ديگه همه چيز تموم شده بود ساعت 3 بعد از ظهر بود و حتما تا حالا ديگه همه از فرار من باخبر شده بودند ديگه نميتونستم كتكهاي علي و تحقيرهاي پدرم رو تحمل كنم ولي دلم براي مادرم مي سوخت.

    و بالاخره به تهران رسيدم شهري كه تا بحال نديده بودم و وقتي از كنارميدان آزادي ميگذشتيم انگار همه دردهامو فراموش كرده بودم و با يك حيرت غير قابل وصف به پنجره اتوبوس چسبيده بودم و اطراف و نگاه ميكردم هيچكس به هيچكس كاري نداشت و احساس ميكردم وارد يك شهر آزاد شدم
    وقتي از اتوبوس داشتم پياده ميشدم چادرمو گذاشتم روي صندليم و پياده شدم
    بعد از چند دقيقه شاگرد راننده فرياد زد : خانم خانم چادرتون يادتون رفت
    من هم گفتم : ديگه بهش احتياج ندارم مال خودت بده به مادر يا خواهرت
    و شاگرد راننده بهت زده به دور شدن من نگاه ميكرد


    دلم مي خواست توي اين شهر كه هيچكس منو نمي شناخت طوري زندگي كنم كه دلم مي خواست . دوست داشتم اينجا درس بخونم دانشگاه برم آزاد زندگي كنم و به يك جايي برسم و برگردم شهرم و به پدرم ثابت كنم كه من باعث ننگشون نيستم و نبودم و قدردان زحماتشون بودم. ولي اينها آرزوهاي محال و دور از دسترسي بود كه من اون روز باهاشون دلخوش بودم.

    با علاقه زيادي به اطرافم نگاه ميكردم شلوغي ،فرياد ، آلودگي صداي فرياد رانند هاي تاكسي رستورانهاي بزرگ و دختر و پسرهايي كه خيلي راخت بدون اينكه كسي نگاهشون كنه دست در دست كنار هم راه مي رفتن و باهم صحبت ميكردن.
    حسابي جو گير شده بودم احساس ميكردم چقدر بد تيپ و ساده هستم در برابر ديگران.

    به دستشويي يك پارك رفتم و روسري كه مادر فرهاد برام خريده بود بر سر كردم و براي اولين بار بدون ترس و واهمه موهامو حسابي از جلو گذاشتم بيرون و با لوازم آرايشي كه طناز براي تولدم خريده بود و هيچوقت اجازه استفاده از اونهارو نداشتم ، شروع كردم به آرايش كردن

    وقتي در آينه خودمو ديدم به وجد اومدم و از قيافه جديدم خيلي خوشم اومد احساس زيبايي عجيبي ميكردم و با خودم گفتم : بابا اي ولا داري مارال دست هر چي دختر سوسوله تهرانيه از پشت بستي

    از يك راننده تاكسي پرسيدم : آقا من اينجا مسافرم مي خواستم ببينم اينجاها رستوران خوب كجا هست ؟
    راننده كمي فكر كرد و گفت :چند تا رستوران عالي و شيك توي خيابون شريعتي هست اونجا ماشينهاي خطيش ايستاده . با فرياد و به زبان تركي به يك راننده ديگه چيزي گفت و هر دو باهم زدن زير خنده
    راننده دومي گفت : حاج خانم بيا سوار شو من مسيرم اون طرفيه
    نگاههاي راننده هاي تاكسي خيلي هوس بازانه بود و همين باعث شد خودمو كمي جمع و جور كنم و سوار تاكسي شدم .

    شهر تهران شهر بينهايت شلوغي بود ترافيك در همه جا غوغا ميكرد
    راننده كنار يك رستوران بسيار شيك ايستاد و گفت: خانم همينجاست بفرماييد
    يك رستوران خيلي شيك بود به هر طرف چشم مينداختم دختر و پسرهاي جوان كنار هم نشسته بودند و داشتن غذا مي خوردن به تنهايي سر يك ميز نشستم و براي خودم سفارش غذاي مخصوص رستوران و دادم
    خيلي از پسرها كه حتي با دختر هم آمده بودن زير زيركي نگاهم ميكردن و من معني نگاهاشونو نمي فهميدم
    از بين اين پسرها جوان بسيار شيك و مودبي پشت صندوق رستوران نشسته بود كه از بدو ورود منو زير نظر داشت ، غذا كه تموم شد صورتحسابو دادم و از رستوران خارج شدم
    هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بودم كه صداي اون جوان منو در جاي خودم ميخكوب كرد
    خانم خانم ميسه چند لحظه وقتتونو بگيرم؟
    گفتم:بله بفرماييد
    گفت :سلام من سيامك هستم مي خواستم جسارت كنم و ببينم ميشه بيشتر با شما آشنا بشم؟
    قند توي دلم آب شده بود كه هنوز يك روز از آمدنم نگذشته تونستم يه پسر تهروني رو تور كنم
    ولي نميدونستم چطور برخورد كنم از طرفي بعد از بهراد از مردها بدم مي آمد ولي با خودم فكر كردم شمارشو ميگيرم براي روز مبادا خوبه توي اين شهر غريب از طرفي پسري كه توي اين رستوران كار ميكنه حتما خيلي وضع ماليش بايد خو ب باشه
    گفتم:من خيلي اينجا نميام ولي اگر دوست داريد ميتونيد شمارتونو بديد ..شايد البته شايد ،باهاتون تماس بگيزم
    سيامك خيلي خوشحال شد و شماره موبايلشو نوشت روي يك تكه كاغذ و با ذوق بچه گانه اي گفت: ميشه امشب در خدمتتون باشم ؟شما واقعا زيبا هستيد . نميشه يك لحظه چشم از شما برداشت
    از تعريف سيامك به خودم باليدم ولي حرفي نزدم


    پرسيد:اسمتون چيه؟
    گفتم :اسمم........... اسمم كياناست .
    گفت :اسمتونم مثل خودتون زيباست . الان كجا مي خوايد بريد؟
    گفتم نميدونم ........شمال شهر شما كه اينقدر تعريف شيك بودنشو ميكنن كجاست ؟
    با تعجب پرسيد: شهرمون ؟ مگه شما ساكن تهران نيستيد
    داشتم حسابي سوتي ميدادم با دستپاچگي گفتم : آره ديگه شهرتون چون من سالهاست ايران نبودم
    سيامك احساس كرده بود كه چه فرد مناسبي رو پيدا كرده خواست به سوالاتش ادامه بده كه
    گفتم: بعدا باهاتون تماس ميگيرم و با هم بيشتر آشنا ميشيم حالا ميشه يه ماشين برام بگيريد من اينجا غريبم
    گفت :بله حتما باعث افتخار منه اگر كار نداشتم خودم ميبردمتون شهرو بهتون نشون ميدادم ولي پدر چند روزه كه سفرن و من نميتونم رستورانو ترك كنم ، شمال شهر ما ، جردن . ميرداماد و شهرك غرب .تجريش........ حالا كجا ميريد؟
    گفتم : آره آره جردن ! ، شنيدم ميخوام برم بازار سرخه براي خريد اسمش يادم رفته بود
    يك ماشين دربست برام گرفت و پولشم حساب كرد و من با اكراه با سيامك دست دادم و خداحافظي كرديم
    در دلم ذوق كرده بودم كه چقدر زود تونستم مخ يه پسر تهروني رو بزنم ولي حالا بشينه كه بهش زنگ بزنم ولي عجب پسر لارجي بود كه كرايه تاكسي هم دربستي حساب كرد به راننده گفتم : آقا من ايران نبودم مي خوام چند تكه طلا بخرم لطفا منو جايي ببريد كه طلاهاي قشنگ و مناسبي داره بعد ميريم اون جايي كه اون آقا بهتون گفتن
    و راننده به طرف تجريش رفت
    واي واقعا فوق العاده بود حرم امامزاده صالح و دو سبك مدرن و قديمي در كنار هم
    من محو تماشاي اطرافم شده بودم به يك طلا فروشي رفتم و تمام طلاهايي رو كه با خودم آورده بودم فروختم حدود 500 هزار تومان شد
    از ديدن مغازه ها سير نميشدم مخصوصا تيپ و قيافه دخترها و پسرها برام جالب بود
    بعضي از پسرها با چشمان حريصشون سر تا پاي منو بر انداز ميكردن و هر از گاهي بهم متلك مي انداختن : چه خوشگلي تو .........بگو ماه در نياد وقتي تو هستي ........جيگرتو ...خوش بحال دوست پسرت و.......چه تيپ املي داري تو
    برام خيلي جالب بود از شنيدن بعضيهاشون باد تو غبغبم مي انداختم و از شنيدن بعضي ديگه از شرم سرخ مي شدم
    وقتي برگشتم تاكسي دربستي كه سيامك برام گرفته بود رفته بود به ناچار دوباره يك دربستي گرفتم
    عقربه هاي ساعت ديگه ساعت 10 شب و نشون ميداد و در يك لحظه بخودم آمدم شب بايد كجا مي خوابيدم ؟ پدر و مادرم الان چيكار ميكننن؟



    ادامه دارد ...................

  10. 16 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 15 شهریور 90)

  11. #6
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    [color=#0000CD]ترس عجيبي تمام وجودمو پر كرده بود كم كم مغازه ها كركره ها رو پايين ميكشيدن هرچه زودتر بايد مي رفتم به يك هتل يا مسافر خونه ،يك احساس دلتنگي عجيبي وجودمو گرفت و افسوس از اينكه كاش فرار نكرده بودم
    از راننده خواهش كردم بايسته تا من از تلفن عمومي يك تماس بگيرم
    دلم براي صداي گرم مادرم تنگ شده بود
    بعد از چند تا زنگ علي گوشي رو برداشت با صداي گرفته و ناراحت :الو بفرماييد ...الو چرا حرف نميزني؟
    مادر از اون طرف فرياد ميزد حتما ماراله بده تو رو خدا باهاش حرف بزنم و گريه وشيون ميكردو صداي پدر را مي شنيدم كه ميگفت : بگو همون گوري كه رفته بمون و ديگه برنگرده من دختري به اسم مارال ندارم اصلا گوشي رو بده ببينم كه حرف حسابش چيه ؟
    و من با اشك گوشي رو فورا قطع كردم و به حال خودم زار زدم كه تا چند وقت پيش چقدر احساس خوشبختي ميكردم و حالا تنها توي اين شهر غريب چيكار بايد ميكردم؟
    راننده شاهد تمام اين صحنه ها بود آينه جلو را بر روي چهره من زوم كرده بود و از آينه با چشمان حريصش منو مي پاييد

    گفتم : آقا لطفا منو به يك هتل برسونيد
    راننده گفت : آبجي تنهايي؟يعني تنهايي مي خواي اتاق بگيري؟
    گفتم :آره ..يعني نه / همسرم امشب ميرسن
    راننده گفت : كدوم هتل برم ؟
    گفتم :هر هتلي كه به اينجا نزديكتره
    بوي سيگار تمام فضاي ماشينو پر كرده بودو يك نوار قديمي كه صداي دلخراشي داشت
    سپيده دم اومدو وقت رفتن .....حرفي نداشتيم ما براي گفتن
    به يك هتل رسيديم راننده گفت : آبجي ما اينجا منتظريم شايد جا نداشته باشه
    و يك لبخند بسيار زننده زد كه اون لحظه من معني لبخندشو نفهميدم
    رزوشن بسيار شيكي با سلام گفت :ميتونم كمكتون كنم
    گفتم : يك اتاق مي خواستم آقا
    رزوشن گفت : لطفا شناسنامتون
    شناسنامه رو بهش نشون دادم

    كمي نگاه كرد و گفت : متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق به خانمهاي مجرد معذوريم
    گفتم : پس من توي اين شهر غريب چيكار كنم ؟
    گفت :خانم من مأمورم ومعذور متاسفم
    با دلخوري برگشتم و سوار تاكسي شدم راننده كاملا به طرف من برگشت :چي شد آبجي ؟
    گفتم :هيچي ميريم يك جاي ديگه
    چندين هتل و مسافرخانه رفتيم ولي هيچكدوم حاضر نبودن به دختر مجرد اتاق بدن
    كم كم روي راننده باز شد و فهميده بود كه من از خانه فرار كردم
    گفت: :يه مسافر خونه آشنا سراغ دارم براتون بريم اونجا ؟
    گفتم:واقعا لطف مي كنيد
    راننده گفت: آبجي ميگما اگر آقاتون امشب نيان ما در خدمتيم ما غريب نوازيم . و بلند بلند خنديد
    ترس از راننده كم كم تمام وجودمو پر كرده بود
    گفتم : نه حتما مياد
    گفت :خانم كوچولو پس چرا هيچ جا بهت اتاق ندادن؟مجردي نه؟ تو دختر فراري هستي
    براي اولين بار بود كه يك صحبت ساده منو تكون داد و فهميدم از امروز جامعه منو به چه عنواني ميشناسه
    فرياد زدم :ن گه دار مي خوام پياده بشم
    راننده سرعتشو بيشتر ميكرد : آبجي حالا چرا ترش کردي ؟خوب امشب آقاتون پيشتون نيست من كه نمردم . خودم آقات ميشم اصلا اگر موافق باشي صيغه ات ميكنم

    ين كلمه منو به ياد خانم رحماني .. بهراد ....و اون اتفاق انداخت و تمام وجودم از نفرت پرشد
    فرياد ميزدم : نگه دار عوضي كجا منو ميبري ؟
    چندين بار سعي كردم در و باز

  12. 2 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 16 تیر 93), فرشته مهربان (سه شنبه 31 خرداد 90)

  13. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    فرشته عزیز، چیزی ننوشتین یا من نمی تونم ببینم؟؟ چون این داستان رو دنبال می کردم منتظر ادامه اش بودم..


  14. 3 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (چهارشنبه 09 تیر 89)

  15. #8
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    ببخشید دوستان عزیز مشکل از تالار بود چون منم ارسالمو نمی دیدم چند بار هم ارسال کردم فکر کردم شاید سیستم من نشون نمیده ، منتظر بودم ببینم واکنش داره یا نه که شاد عزیز خبر دادن که شما هم نمی بینید حال دوباره ارسال می کنم امیدوارم اینبار بشه .

    ***********


    ترس عجيبي تمام وجودمو پر كرده بود كم كم مغازه ها كركره ها رو پايين ميكشيدن هرچه زودتر بايد مي رفتم به يك هتل يا مسافر خونه ،يك احساس دلتنگي عجيبي وجودمو گرفت و افسوس از اينكه كاش فرار نكرده بودم

    از راننده خواهش كردم بايسته تا من از تلفن عمومي يك تماس بگيرم
    دلم براي صداي گرم مادرم تنگ شده بود
    بعد از چند تا زنگ علي گوشي رو برداشت با صداي گرفته و ناراحت :الو بفرماييد ...الو چرا حرف نميزني؟
    مادر از اون طرف فرياد ميزد حتما ماراله بده تو رو خدا باهاش حرف بزنم و گريه وشيون ميكردو صداي پدر را ميشنيدم كه ميگفت :بگو همون گوري كه رفته بمون و ديگه برنگرده من دختري به اسم مارال ندارم اصلا گوشي رو بده ببينم كه حرف حسابش چيه؟

    و من با اشك گوشي رو فورا قطع كردم و به حال خودم زار زدم كه تا چند وقت پيش چقدر احساس خوشبختي ميكردم و حالا تنها توي اين شهر غريب چيكار بايد ميكردم؟
    راننده شاهد تمام اين صحنه ها بود آينه جلو را بر روي چهره من زوم كرده بود و از آينه با چشمان حريصش منو مي پاييد

    گفتم :آقا لطفا منو به يك هتل برسونيد
    راننده گفت : آبجي تنهايي؟يعني تنهايي مي خواي اتاق بگيري؟
    گفتم :آره ..يعني نه / همسرم امشب ميرسن
    راننده گفت : كدوم هتل برم ؟
    گفتم :هر هتلي كه به اينجا نزديكتره

    بوي سيگار تمام فضاي ماشينو پر كرده بودو يك نوار قديمي كه صداي دلخراشي داشت
    سپيده دم اومدو وقت رفتن .....حرفي نداشتيم ما براي گفتن
    به يك هتل رسيديم راننده گفت :آبجي ما اينجا منتظريم شايد جا نداشته باشه
    و يك لبخند بسيار زننده زد كه اون لحظه من معني لبخندشو نفهميدم
    رزوشن بسيار شيكي با سلام گفت :ميتونم كمكتون كنم
    گفتم :يك اتاق مي خواستم آقا
    رزوشن گفت :لطفا شناسنامتون
    شناسنامه رو بهش نشون دادم

    كمي نگاه كرد و گفت :متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق به خانمهاي مجرد معذوريم
    گفتم : پس من توي اين شهر غريب چيكار كنم؟
    گفت : خانم من مامورم ومعذور متاسفم
    با دلخوري برگشتم و سوار تاكسي شدم راننده كاملا به طرف من برگشت : چي شد آبجي ؟
    گفتم :هيچي ميريم يك جاي ديگه
    چندين هتل و مسافرخانه رفتيم ولي هيچكدوم حاضر نبودن به دختر مجرد اتاق بدن
    كم كم روي راننده باز شد و فهميده بود كه من از خانه فرار كردم
    گفت: :يه مسافر خونه آشنا سراغ دارم براتون بريم اونجا ؟
    گفتم:واقعا لطف ميكنيد

    راننده گفت:آبجي ميگما اگر آقاتون امشب نيان ما در خدمتيم ما غريب نوازيم . و بلند بلند خنديد
    ترس از راننده كم كم تمام وجودمو پر كرده بود
    گفتم : نه حتما مياد
    گفت :خانم كوچولو پس چرا هيچ جا بهت اتاق ندادن؟مجردي نه؟ تو دختر فراري هستي
    براي اولين بار بود كه يك صحبت ساده منو تكون داد و فهميدم از امروز جامعه منو به چه عنواني ميشناسه

    فرياد زدم :نگه دار مي خوام پياده بشم
    راننده سرعتشو بيشتر ميكرد : آبجي حالا چرا ترش کردي ؟خوب امشب آقاتون پيشتون نيست من كه نمردم . خودم آقات ميشم اصلا اگر موافق باشي صيغه ات ميكنم
    اين كلمه منو به ياد خانم رحماني .. بهراد ....و اون اتفاق انداخت و تمام وجودم از نفرت پرشد
    فرياد ميزدم : نگه دار عوضي كجا منو ميبري ؟
    چندين بار سعي كردم در و باز كنم وخودمو پرت كنم بيرون ولي اون قفل مركزي رو زده بود
    داشتيم به سرعت از شهر دور ميشديم و وارد جاده هاي تاريك اطراف شهر.
    بجايي رسيديم كه بنظرم آخر دنيا بود به زور منو از ماشين بيرون آورد : بيا خوشگل من ........حيف نيست امشب و به كام خودت و من زهر ميكني ؟بيا عروسك من . خانمي من
    كلماتش طرز صحبتش همه از يك اتفاق شوم ديگه خبر ميداد : ولم كن عوضي
    يك سيلي محكم به من زد كه شدت به زمين خوردم
    و خيلي وقيحانه گفت : اداي دختراي نجيبو واسه من درنيار اگر نجيب بودي الان اينجا چيكار ميكردي؟
    و با تمام قدرت منو هل داد صندلي عقب ماشين..................
    صبح وقتي بهوش اومدم تنهاي تنها وسط جاده خاكي رها شده بودم با لباسهاي پاره يك لحظه به ياد چمدانم و پولهايم افتادم
    واي همه پولهامو و چمدانم رو راننده دزديده بود .......

    ساعتها در تنهايي اون جاده گريه كردم . به حال خودم به كار بچگانه اي كه انجام داده بودم و به خدا كلي
    گله و شكايت كردم و از خدا كمك خواستم
    ديگه هيچ چيز نداشتم نه پول نه لباس نه شناسنامه


    ادامه دارد ..............

  16. 13 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 31 خرداد 90)

  17. #9
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    درمانده بودم و نميدونستم بايد چيكار كنم خسته و نالان با قامتي شكسته به را ه افتادم تا به يك آبادي برسم يك ساعت تمام راه رفتم تا به يك رستوران ميان راه رسيدم . توي جيبهامو گشتم تا شايد پولي يا كارت تلفني پيدا كنم ولي فقط يك چيز در جيبم بود شماره تلفن سيامك . همون صندوقدار رستوران كه براي ناهار رفته بودم اونجا ، و اون تنها كسي بود كه توي اين شهر غريب مي شناختم
    خودمو به رستوران رسوندم و گفتم : آقا ميشه يك تلفن بزنم

    مغازه دار كه حال نذار منو ديد گفت :خانم شما حالتون خوب نيست بذاريد كمكتون كنم . و ميخواست بازوي منو بگيره كه با فرياد اونو پس زدم و گفتم : نه فقط بذاريد يك تماس بگيرم

    تلفنو بهم نشون داد در حاليكه خيلي كنجكاو شده بود ببينه چه بر سر من اومده
    شماره سيامك و گرفتم سيامك خيلي خوشحال شد ازش خواهش كردم كه بياد دنبالم
    بعد از حدود نيم ساعت سيامك خودشو هراسان به رستوران رسوند

    گفت :سلام كيانا چت شده چرا اينقدر خاكي و بهم ريخته اي ؟ چرا پيشونيت زخم شده ؟چه اتفاقي برات افتاده ؟مگه جردن نرفتي پس چطوري سر از اينجا در آوردي ؟تصادف كردي؟

    در حاليكه تمام بدنم درد ميكرد با بغض گفتم :سيامك من اينجا به غير از تو هيچكس و ندارم تو رو خداكمكم كن
    سيامك كمكم كرد تا تونستم خودمو به ماشين برسونم وقتي توي ماشين نشستم سيامك نگاهي به من كرد
    گفت : خوب ، برام تعريف كن چه بر سرت اومده
    و بغض من تركيد وبلند بلند شروع كردم به گريه كردن
    سيامك اشكامو پاك كرد و گفت :خيلي خوب نمي خواد حالا چيزي بگي بعدا برام تعريف كن
    ومن با لحن منقطع گفتم : سيامك چمدانم . پولهام و لباسهامو دزديدن
    سيامك منو به آرامش دعوت كرد و من همچنان تمام تنم مي لرزيد و گريه ميكردم در تمام طول مسير بين من و سيامك حرفي ردوبدل نشد و من در ماشين به خواب رفتم .

    وقتي بيدار شدم دم در يك درمانگاه بوديم به اتفاق به درمانگاه رفتيم و زخم پيشانيمو بخيه زدن و يك سرم بهم وصل كردند و من دوباره به خواب رفتم ، خوابي كه مثل كابوس بود
    وقتي چشمامو باز كردم ساعتها گذشته بود و سيامك بالاي سرم بود :كيانا جان حالت بهتر شده؟من خيلي نگرانت شدم اينجا كسي رو داري كه شمارشو بدي به من باهاش تماس بگيرم بياد دنبالت ؟
    گفتم :من اسمم و بهت دروغ گفتم اسمم ماراله من اينجا هيچكس و ندارم يعني هيچ كجاي اين كره خاكي هيچكس و ندارم
    و پتورو كشيدم روي سرم و زار زار گريه كردم

    سيامك خيلي گيج شده بودم انگار با خودش و وجدانش حسابي درگير شده بود . اون باورش نشده بود كه من هيچكس و نداشته باشم هرچي ازم مي پرسيد چه اتفاقي برات افتاده فقط ميگفتم تصادف كردم و همه چيزمو ازم دزدين
    از درمانگاه كه بيرون اومديم ملتمسانه بازوي سيامك و گرفتم و گفتم :تو چرا باورت نميشه من تصادف كردم وقتي روي زمين افتادم راننده بجاي كمك چمدان و پولهامو دزديد و رفت

    سيامك مكثي كرد و گفت :باشه قبول حالا با هم ميريم پيش پليس نشوني هاي راننده رو ميديم شايد تونستن پيداش كنن
    خيلي پرخاشگرانه گفتم :نه من چهرش يادم نمياد من باتو هيچ جا نميام اگرم ميخواي اينكارو بكني منو تنها بذار و برو تا با درد خودم بميرم ولي اونوقت مي فهمم تو بويي از انسانيت و مردانگي نبردي كه يه دختر بدبختو تو كوچه مي زاري و ميري

    سيامك انگار كمي نرم شده بود كه گفت :چرا دلخور ميشي عزيزم من ميخواستم كمكت كرده باشم
    نميدونستم بايد به سيامك چي بگم ولي ميدونستم اگر به كلانتري ميرفتم حتما مي فهميدن كه من از خانه فرار كردم و مجبور بودم دوباره برگردم پيش خانوادم ولي با چه رويي .. ولي از طرفي نه پولي داشتم و نه مكاني كه لااقل شب بتونم اونجا بمونم . پشت هم داشتم بد مياوردم ومن هيچ وقت به اين چيزا فكر نكرده بودم

    من در فكر بودم كه سيامك دم يك پاساژ شيك پارك كرد و گفت : "چند لحظه اينجا منتظر بمون من يه كار كوچولو اينجا دارم زود برميگردم
    ومن به علامت تاييد سرمو با بي حالي تكان دادم


    ادامه دارد ...............

  18. 15 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 31 خرداد 90)

  19. #10
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,974 در 7,400 پست

    Rep Power
    1091
    Array

    RE: *** كاش من هم زيبایی شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم ***

    از تمام مردها مي ترسيدم نميدونستم بايد به چه كسی اعتماد كنم و به چه كسی اعتماد نكنم از حرفها و لحن كلامشون بيزار شده بودم وقتي به ياد بهراد مي افتادم و اون راننده تاكسی كه چه بر سر من آوردن بند بند وجودم آتيش مي گرفت

    سيامك هم حتما يكي مثل اونهای ديگه بود
    بالاخره تصميم و گرفتم در ماشينو باز كردم كه پياده بشم و سيامك و ترك كنم
    هنوز چند قدمي نرفته بودم كه صدايي از پشت سرم گفت :خانمی ببخش انگار خيلي معطلت كردم ولی ارزش اين انتظار و داشت ، ديدم لباسات پاره شده رفتم برات مانتو و روسری و يك ذره خرت و پرت برات خريدم ......
    و با لحن شيطنت باري گفت :مارال خانم هنوزم به نظرت من نامردم ؟بيا جلو ببين ازشون خوشت مياد ؟

    باشك و ترديد چيزهايی كه سيامك برام خريده بودو نگاه كردم فوق العاده شيك و باسليقه انتخاب شده بود به عمرم همچين مانتوی شيك نداشتم ولي غرورم بهم اجازه نميداد قبول كنم حتما سيامك دلش بحال من سوخته بود
    گفتم : نه ممنونم من به اينها احتياجی ندارم لازم نيست شما هم برای من فردين بازی در بيارين

    سيامك با دلخوری گفت : اينها هديه آشنايی من و تو ، چه اشكالی داره ؟همه لباسات پاره شده بود بايد اون لباسهارو ديگه بندازی دور قابل استفاده نيستند
    گفتم :" ولی اينها خيلي بايد گرون باشن من نميتونم قبول كنم ، من نميتونم به تو پولی بدم بابتشون

    با لبخند گفت :گفتم هديه است بابت هديه هم كه از كسی پول نميگيرن
    با خشم و غضب گفتم : نه من يا قبول نميكنم يا پولشو بهت ميدم من گدا نيستم كه دلت بخواد برام بسوزه

    سيامك ديگه از كل كل كردن با من كلافه شده بود گفت: من منظور بدی نداشتم قبول برو سر كار پولشونو بهم بده ولی بيا اينهارو بگير كه حسابی از كتو كول افتادم

    هديه ها رو قبول كردم ولی در دلم احساس شادی زيادی ميكردم يك تشكر زير لفظي كردم و دوباره سوار ماشين شديم
    در بين راه سيامك دوباره پرسيد :مارال تو واقعا كسي رو نداری ؟

    گفتم :راستشوبخوای خانوادم توي زلزله همشون كشته شدن فقط من موندم

    سيامك با لحن بسيار ناراحتی گفت : واقعا متاسفم نمی خواستم ناراحتت كنم ، پس چرا به دروغ به من گفتی كه خانوادت خارج هستن و تو از خارج اومدی ؟

    گفتم :من تورو خوب نميشناختم و دوست نداشتم اسرار زندگيمو به هر كسی بگم
    سيامك پرسيد : پس اينجا حتما كسی رو داری كه اينجا اومدی ؟

    دروغهامو پشت سر هم رديف ميكردم و ميگفتم خيلی زيركانه و ماهرانه احساس ميكردم پا به دنيايی گذاشتم كه برای اينكه بتونم با اطرافيانم كنار بيام مجبورم خود واقعيم نباشم برای اينكه ديگران منو قبول كنن بايد هويت اصليمو پشت دروغهام پنهان كنم و از اينكه ميتونستم با دروغهام سيامكو رام كنم لذت ميبردم ميدونستم كه براي اينكار بايد از حربه های زنانه هم كمی استفاده كنم . من كه ديگه چيزی برای باختن نداشتم

    دستان سيامكو در دست گرفتم و ملتمسانه گفتم : سيامك كمكم كن من از همه مردها بدم ميامد ولی تو جوانمردترين مردی هستی كه من تا حالا ديدم سيامك جان تو تنها كسی هستی كه فكر ميكنم ميتونم حرفامو بهش بزنم و قابل اعتماده
    سيامك دستامو به گرمی فشرد و با لبخند مهربانی گفت : روی من حساب كن نميزارم هيچكس آسيبی به تو برسونه ولی تو هم بايد با من صادق باشی

    من يك آپارتمان كوچيك دارم برای خودم كه هر وقت ميخوام تنها باشم يا دلم ميگيره ميرم اونجا تو ميتونی يه مدت اونجا باشی
    از اينكه ميديدم سيامك چه دلسوزانه حرفهای منو باور ميكنه و از اينكه تونسته بودم برای خودم جا و مكان پيدا كنم خيلی خوشحال بودم

    سيامك دوباره پرسيد :نگفتی تو تهران فاميل و آشنايی نداری ؟
    گفتم : من اينجا يك عمو دارم ولی عمو و زن عموم خيلي منو اذيت ميكردن اينقدر آزارم دادن كه مجبور شدم از خانه شون فرار كنم
    سيامك با شدت ترمز كرد و فرياد زد : فرار ؟تو فرار كردی ؟يعني تو دختر فراری هستی ؟


    همه چيز داشت بهم می ريخت نبايد اينقدر تند ميرفتم از گفته خودم پشيمون شده بودم ولی حرفی بود كه ديگه زده شده بود
    در ماشينو به تندی باز كردم و فرياد زدم : تو داری زود قضاوت ميكنی من بهت اجازه نميدم كه اينطوری با من صحبت كنی تو فكر كردی من كی هستم ؟ كاش پدر و مادرم زنده بودن تا من اينهمه خفت و خاری رو تحمل نميكردم ، من از عموی نامردم متنفرم من نمي خوام به خانه اون لعنتی برگردم

    سيامك مچ دستمو خيلی محكم گرفت و گفت : تو به من دروغ گفتی بنشين تو ماشين می رسونمت در خونه عموت هر چی باشه اون فاميلتونه

    توی بد مخمصه ای گير كرده بودم ديگه نمي خواستم سرنوشت ديشب شبهای ديگه هم برام تكرار بشه دوست داشتم مثل دخترهای ديگه تهرونی زندگی كنم احساس كمبود محبت شديدی ميكردم

    سيامك با لباس خريدنش و با پيشنهاد آپارتمانش و داشتن ماشين شيك و رستوران بهم ثابت كرده بود كه پامو بد جايی نذاشتم و بايد هر طوری شده حتی از روی ترحم اونو برای خودم حفظ ميكردم چون بهش احتياج داشتم

    انگار شرايط جديدم از من يك مارال جديد ساخته بود با شخصيت جديد اون مارال ساده و صادق كه وقتي يك دروغ ميگفت تمام طول شب استغفار ميگفت ديگه مرده بود من اون سادگی رو تو همون اتوبوسی كه باهاش تهران اومدم همراه چادرم جا گذاشته بودم

    به سيامك گفتم : من حرف آخرم رو ميزنم اونوقت خودت تصميم بگير .از وقتی بچه بودم همه به من توجه ميكردن حتي مردهای فاميل بخاطر زيبايی كه داشتم و زنها در عوض با من لج بودن چون فكر ميكردن من باعث ميشم شوهراشون زل بزنن به من . ولی خانوادم يك تكيه گاه بودن برای من كه هميشه حافظم بودن
    تا اينكه اون اتفاق وحشتناك افتاد و زلزله همه رو از من گرفت عموم با روی باز اومد شهرمون و منو با خودش آورد تهران اما زن عموم از من متنفر بود چون ميديد عمو بينهايت به من توجه ميكنه و مرتب منو كتك ميزد و جلوی همه خارم ميكرد
    عموی من آدم هرزه اي بود كه مست به خونه ميومد و معتاد بود چند بار من و به زور فرستاد تا براش مواد بيارم ولی از همه بدتر اين بود كه يك روز كه زن عمو و بچه هاش خونه نبودن عمو مست خونه آمد درو از پشت قفل كرد و برای نيت پليدش شروع كرد به دويدن دنبال من به هر بدبختي بود من خودمو به اتاقي رسوندم و درو از پشت قفل كردم زندگي برام توي اون جهنم ديگه غير ممكن بود منم وسايلمو جمع كردم و از پنجره پريدم بيرون و فرار كردم
    حالا سيامك مي خوام منصفانه قضاوت كني تو بودی به اين خفت تن ميدادی ؟.....

    سيامك حيران نگاهم ميكرد و پشت سر هم سيگار ميكشيد

    توی مغزم كلمات و جملات را پشت سر هم میچیدم تا اگر دوباره سیامك ازم سوالی پرسید بتونم قانعش كنم دلم برای سیامك می سوخت ولی چاره ای نداشتم

  20. 13 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 31 خرداد 90)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. عدم اطلاع خانواده از قصد و تاريخ عمل زيبايى روى بينى و چانه من
    توسط بركه در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: جمعه 02 مهر 95, 14:22
  2. مشكلات زندگي عنوان ندارند!!!!! خيلي زيادن
    توسط خزان زندگي در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 شهریور 92, 15:11
  3. زندگي با ظاهري زيبا ولي باطني سرشار از مشكلات و اختلافات
    توسط azar58 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 48
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 اردیبهشت 88, 08:59
  4. ارزيابي وضع بي نماز
    توسط hossein.tajalla در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 04 آبان 87, 12:45

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:51 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.