سلام بر همه شما خوبان
قبلا از اينكه اين پست ضد حال رو در اين تاپيك مقدس مي زنم معذرت مي خواهم نه به خاطر اينكه كارم اشتباه هست، بلكه از اينكه ميدونم ممكن است احساسات بدي ايجاد كند، اما چاره اي ندارم. چون مي طلبه در اين تاپيك به آن اشاره كنم.
قبلا مقاله اي نوشته بودم (انرژی احساسی صلح آمیز ) كه در بخشي از آن به سرنخهاي كلامي كودك درون اشاره كرده بودم.
يكي از حفره هاي خطرناك و آسيب زاي رواني همه ما محوريت و كنترلگري ناهوشياري هست كه از كودك درون ما ريشه مي گيرد.
يعني با اينكه ما هم منطق داريم، و هم والد درون داريم و هم بالغ درون، و از آنها هم استفاده مي كنيم،اما مركز تصميم گيري و بار انساني ما بر دوش احساسات (بخوانيد كودك درون)، هست.
در اين وقت هست كه غم ها و رنجها، تفسيرات، تعبيرات، و فشارها را با احساس خود آناليز مي كنيم و بيشترين گيرنده آن كودك درون هست. اين كودك درون زيادي رشد كرده، و زيادي مراكز گيرنده، آناليز كننده و تصميم گير و اجرايي ما را در كنترل و اختيار خود گرفته است.
حرف منطقي مي زنيم،اما در پس آن احساس (كودك درون)، مي گويد كدام منطق را پياده كن.
تصميم هاي مهم و والدگونه مي گيريم اما اين كودك درون هست كه ناخودآگاه سكان دار اين كشتي وجوداست.
حتي وقتي آگاهي كسب مي كنيم، مطالعه مي كنيم، ارتباط مي گيريم و فكر مي كنيم... اما نمي دانيم كه همه اينها تحت كنترل مخفي احساسات دروني و نهفته ماست.
و اينها همه يعني عميق تر و گسترده تر شدن حفره اي آسيب زا در درون روان ما.
(اشتباه نشود، مسئله نفي و نهي از احساسات نيست ، حتي كمي و زيادي آن هم بحث ما نيست. بلكه صرفا كنترل گري ، مديريت و تصميم گيري هاي احساس ما در پس شخصيت ماست. )
اما چرا اين بحث را تحت اين تاپيك ظريف ايجاد كردم؟
دلم مي خواد...
آرزو دارم.....
اي كاش....
اگر اينطور مي شد يا نمي شد.....
ادبياتي هست كه به پر و بال گرفتن احساسات در مديريت انسان منجر مي شود.
وقتي فكر ما از طريق مرغ خيال به «باغ دلم مي خواهد » سر مي كشد ، عادت مي كند. پس از مدتي يا اجزاء و رفتار و افكار ما در خدمت چنين خيالات احساسي و قشنگ در مي آيد. اينطور مي شود كه در صورت برخورد كردن با مانع و شكست احساسي، تصور شكست خويشتن مي كنيم.
وقتي احساس= همه اجزاء شخصيت ما مي شود.
آنگاه:
وقتي احساس به در بسته بخورد ، تصور مي كنيم شخصيت ما شكسته شد.
در حاليكه ناكامي احساسي يكي از بديهي ترين و مستمرترين حادثه هاي زندگي هر آدمي هست.
و در هنگام مشكل احساسي، فقط آن فردي شكست خورده و مستاصل هست، كه غير از احساس چيزي نباشد. يا صرفا حكومت روانش با احساس باشد. در اينصورت ناكامي احساس، يعني شكست يك انسان.
خلاصه:
دلم مي خواد ها بايد مثل يك چاشني و بسيار كم باشد.
مخصوصا افراد احساسي بايد يك رژيم كم چاشني را در روزانه خود بگنجانند. چون آلرژي فوق العاده اي كه دارند منجر به آسم رواني آنها مي شود. و ريه و ناي وجودشان با اين چاشني ها و احساسات انسداد پيدا مي كند.
چنين افرادي همواره احساس آسيب و مشكل مي كنند، اما نمي دانند ريشه اين مشكل در كجاست.
آري اين فقط احساس و مديريت احساسي اوست كه با ادبيات و رفتار و افكار احساسي تقويت مي شود.
پس دلم مي خواد و يا نمي خواد ها را كمتر كنيم. (نه اينكه سركوب كرده و ناديده بگيريم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)