من دختری 22 ساله هستم که در تمام مراحل زندگیم فقط به درس فکر می کردم و اکنون با رتبه تک رقمی در یکی از بهترین رشته های دانشگاه تهران در حال تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد هستم. در اشاره به یک بعدی بودن زندگیم همین بس که رتبه اول دوره کارشناسی شدم و حتی هم اکنون از همکلاسی هایم 2،3 سال کوچکترم.
مدتی است که به شناخت جنس مخالف فکر می کنم و علت عمده آن را هم در تنهایی حاصل از مهاجرت از شهرم می دانم و اینکه در دوستان و نزدیکان می بینم که هر کس همراهی دارد و من کاملاً پاستوریزه و به دور از هرگونه رابطه ای، دوران نوجوانی را بی هیجان سپری کردم و جوانیم نیز به همین طریق در حال گذر است.
اکنون که به فکر افتادم، احساس می کنم آنقدر در روابطم خشک و سخت گیر هستم که پسرها بدون اینکه سؤالی کنند، پاسخ منفی می شنوند و تلاشم برای برقراری ارتباط بی نتیجه است.
مدتی پیش پسری که هم شهریم و6 سال از من بزرگتر بود، به من پیشنهاد آشنایی بیشتر داد. 11 سال در تهران زندگی کرده بود و با وجودی که خانواده اش با دوست دختر داشتن به شدت مخالفند، راه خودش را انتخاب کرده بود تا زندگی آینده اش بی خطرتر باشد. با او قراری گذاشتم و ضمن اینکه از قبل به او گفته بودم اهل دوستی نیستم و او نیز گفته بود که تجارب زیادی دارد، از من خواست تا نوع دوستی را برایش تعیین کنم، مثلاً هم شهری، دوست عادی، دوست پسر، برادر، ... و به من اطمینان خاطر داد که هر کدام را که انتخاب کنم، بهترینش خواهد بود و می تواند تفکیک کند و در این مورد شک نداشتم.
من که از وضعیت فوق العاده وی در تحصیلات، موقعیت و روابط اجتماعی، درآمد و ... اطلاع داشتم، خیلی ساده انگارانه اما با بیان تردید خود پیشنهاد دوست پسر بودنش را پذیرفتم و او بلافاصله صورتش را پیش آورد تا ببوسمش که از این کار خودداری کردم و او گفت که از درسته که به خاطر مسائل پیش پا افتاده ی جنسی دوست انتخاب نمی کند، اما از من انتظاراتی دارد و اگر خودداری کنم، خود را جای دیگر ابراز می کند.
وقتی به خانه وی رفتم، در طی مسیر به او فهماندم که از انتخابم مطمئن نیستم و در خانه اش، وقتی تخت 2 نفره اش را دیدم، حسابی شکه شدم و قلبم به تپش افتاد و به صرافت افتادم که از انتخابم پشیمانم و می توانم براش فقط یه دوست عادی باشم. او که از حالت چهره من متوجه شد، بلافاصله عذرخواهی کرد و کاملاً عادلانه رفتار کرد و بعد به من پیشنهاد داد تا حداقل به عنوان خواهرش باشم تا قداستی داشته باشد و ازمن خواست تا با توجه به شناختی که ازش داشتم، برایش دوستی پیدا کنم.
اما هنوز دستانم را می گرفت و سعی در بوسیدنم داشت که به شدت پرهیز می کردم و او می گفت که من هیچ هوسی در این کار ندارم و تو را مثل خواهرم دوست دارم و این مسائل برای من عادی است، فقط می خواهم تو عادت کنی که در این دنیا دیگر با رسم قدیم زندگی کردن امکان دارد. هنوز بعد از چند روز که از ماجرا گذشته، تپش قلبم پایین نیامده، اصلاً اشتها و خواب ندارم و مدام به تفاوت هایی که در من و دیگران وجود داره فکر می کنم. فکر نمی کردم معنای دوست پسر داشتن حتما به روابط جنسی منتهی بشه و من که کاملاً در این مسائل خام بودم، با فردی برخورد کردم که همه وجودم پر از اضطراب شد، از اینکه نکنه من مشکلی دارم که نمی تونم احساساتم رو تخلیه کنم و اینقدر سخت و جدی هستم که مسخره ام می کرد و مرا کوچولو خطاب می کرد. با تمام جذابیتی که داشت، هیچ احساس خاصی در من به وجود نیاورد و هرکس جای من بود، به او علاقه مند می شد.
حال بر سر این راه مانده ام:
راه درست کدام است؟ او در همه مسائل زندگیش پیشرفت کرده بود و آرزوی خیلی از دختران، بودن با اوست. نماز و روزه اش ترک نمی شد و اهل دود و مشروب نبود، با وجودی که برای مهمانهایش که اکثراً افراد عالی مهمی بودند، شراب و سیگار در خانه نگه می داشت. برخلاف من احساسات خیلی قوی داشت و مطمئنا همسر آینده اش را راضی نگه می داشت. یک زندگی شاد و راحت، یا در چهارچوب قوانین افسرده و بدبین شدن؟ شاید برای شروع لقمه ی خیلی بزرگی برداشتم؟! آیا هر دو ما در مسیرمان افراط کردیم؟..
علاقه مندی ها (Bookmarks)