سلام
وقتی آدم مستاصل میشه دست به چه کارهایی که نمیزنه. نمی دونم طرح مشکلم اینجا کمکی خوهد کرد یا نه. اما به هر حال امیدوارم راهنمایی های خوبی بگیرم.
من 5 سال هست که ازدواج کردم. اما امروز دیگه تحول این زندگی برایم غیر ممکن شده. مشکلات زیادی با همسرم دارم اما ریشه همه این مشکلات تفاوت فرهنگی و اجتماعی بین ماست. خانواده همسرم یک خانواده قدیمی (نه سنتی!) در شهرستان است. با اینکه سنی ندارند اما افکار و اعمال و ظاهرشان مانند زوجهای هفتاد ساله در روستاست! البته انسانهای بسیار شریف و خوبی هستند. اما متاسفانه جاهل و نادان هستند. و الگوی بسیار نامناسبی برای فرزندانشان. اینکه چرا من با همچین خانواده ای ازدواج کردم داستانش مفصله اما بعدا اگر لازم شد میگم.
همسرم در طول سال بارها به شهرستان میره. خوب دوست داره که خانوادشو ببینه من خیلی گرفتارم اما با این حال سالی 3-4 بار خودم هم میرم. اما همسرم مثلا میگه میرم 3-4 روزه برمی گردم اما 20 روزه دیگه با دعوا برمی گرده! این قضیه بارها تکرار شده. یک بار هم نشده پدر یا مادر گرام به ایشون بگه بابا اومدی سه چهار روز همدیگرو دیدیم برو سر خونه و زندگیت. اصلا انگار نه انگار. وقتی هم تهران هست دائما با تلفن و اس ام اس تو شهرستانه. دقیقا می دونه که الان مادرش کجای خونست پدرش چی کار می کنه یا شوهر خواهر (سوژه جدید) امروز به خواهرش چی گفته. فکر و ذکر و روحش شهرستانه. مادرش هم یه جور اختلالات رفتاری داره. یه جور خاصیه. افکار خیلی کهنه و پوسیده ای داره. کوچکترین مسئله خانوادگی و فامیلی که در شهرستان اتفاق میافته براش بحرانه. سریع هم زنگ میزنه به دخترش! اون هم زود می ریزه به هم. دائم در حال طرح مسائل خاله زنکی و خیلی پیش پا افتاده هستند. کاهش وقتی مکالمه شون تموم میشد قضیه ختم می شد. اما زندگی عادی ما رو هم میرزه به هم.
دیگه واقعا خسته شدم. همسرم رو دوست دارم اما تحمل این زندگی هم دیگه برایم دردناکه واقعا نمی دونم چی کار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)