سلام
نمیدونستم باید چه عنوانی برای موضوعم بنویسم حتما وقتی که نوشتم همه میگن خیانت به همسر من هم قبلا مثل همه شما فکر میکردم میدونم که وقتی بنویسم خربار خربار انتقاد و مارک خیانت بهم میزنید یا اگه نگید تو دلتون مخصوصا از وقتی مطلب "خیانت همسر یا خیانت به همسر :تعریف " رو خوندم . میدونم اگثر کسایی که توی این تالار فعالیت دارن انسانهای معتقد و مذهبی وخوبی هستند من هم تا قبل از ازدواج بسیار معتقد بودم نمیگم مومن ومذهبی اما همیشه نمازهام از سر شوق بود با عشق سر وقت نماز میخوندم هر چند الانم سر وقت میخونم اما نه با اون عشق و توجه قبلی .راز و نیازم با خدا عاشقانه .دعا و توسل به امامام شور و عشق خودش رو داشت اما نمی دونم چرا از وقتی ازدواج کردم که حدود 4سال است این نزدیکی با خدام روز به روز کم شد و الان یه جور عادت شدن نه عشق...
من هم مثل همه شما همیشه به خودم میگفتم اگه زن یا شوهر حتی اگه فکرش و ذهنش هم طرف کس دیگری غیر از همسر باشه خیانت کرده حتی اگه رابطه نداشته باشن اینا برا وقتی بود که خودم گرفتارش نشده بودم .گاهی قبلا به خودم میگفتم اگه یه روز عاشق بشم چی؟اما من اینقدر قوی هستم که میتونم خودم رو کنترل کنم و کنار بکشم اما...
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود.......ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
من شوهرم را دوست دارم اما هیچ وقت عاشقش نبودم.هنوز هم دوستش دارم و باید بگم از وقتی که این احساس خانمان سوز عشق در دلم افتاده روابطم با شوهرم خیلی بهتر شده و کلا اخلاق و روحیاتم بهتر شده حتی مدتی بود که میلی به سکس نداشتم اما از وقتی عاشق شدم حتی از این لحاظ هم با شوهرم خیلی بهتر شدم نه تنها روابطم را کدر نکرده بلکه بهتر شده....
و اما موضوع من...
من هیچ وقت از وقتی ازدواج کردم خیال چت کردن و این جور چیزا حتی برا سرگمی هم نداشتم یعنی اصلا این کار را درست نمیدونستم اما اما نمیدونم چی شد که با یه نفر به طور اتفاقی آشنا شدم و علی رقم جنگ عقل و احساسم احساساتم برنده این میدان شد البته خیلی وقت نیست که میگذره حدودو 1ماه و یک رابطه احساسی شدید نا خود آگاه بین ما بوجود اومد و البته تا کنون مدتی چت بود و الان تلفنی شده ...من تا مدتی در کلنجار با خودم بودم و پس از چرتکه انداختن بسیار تصمیم کبری خودم رو گرفتم که علی رقم همه احساساتم زندگی سالم بدون عشق رو با زندگی با عشق و عذاب وجدان ترجیح بدم اما...این جدایی که به صلاحدید هر دومون بود چند روز بیشتر دوام نداشت و خود من شخصا از تحملم خارج بود نمیدونم میتونید احساسم رو درک کنید یا نه اما احساساتم متاسفانه بر عقل و دین و مذهب غالب شد...
کاش عاشق شوهرم بودم کاش این احساسات پر شور از جانب شوهرم بود اما شوهرم ابراز عشق را بچگانه میداند کاش به جای او شوهرم مرا درک میکرد کاش همدل و هم زبونم شوهرم بود.کاش شوهرم همش به جای انتقاد و ایراد نکات مثبتم را میدید.کاش به جای اینکه به پوشش روسری گیر میداد به احساساتم بیشتر توجه میکرد.کاش میدانست که من محتاج عشق وتوجهم...
میدانم اینها دلیل بر توجیه برقراری یک رابطه با کس دیگری نیست اما...
من رو از نظرات مفیدتون بی نصیب نذارید فقط لطفا فقط از بیرون به این مساله نگاه نکنید و اینقدر نگید خیانت خیانت...شاید برای هر کسی اتفاق بیفتد فقط من اینو میدونم همه یوسف پیامبر نمیشن...
علاقه مندی ها (Bookmarks)