به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 05 بهمن 87 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-3-09
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    3,636
    سطح
    37
    Points: 3,636, Level: 37
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    سلام دوستان
    نمیدونم منو یادتون هست یا نه ؟
    یک بار مشکلم رو تو قسمت تردید و دو دلی در ازدواج گذاشتم و دوستان کمی منو راهنمائی کردند.
    خلاصه اون تاپیک رو میگم:
    {دختری 26 ساله با پسری 27 ساله که هر دو تحصیلکرده و دارای موقعیت خوب بودیم
    ولی خانواده پسر کلاً با من مشکل داشتند نه به خاطر مسئله خاصی فقط به این دلیل که انتخاب پسرشون بودم و دیگه اینکه ما آذری هستیم و اونها فارس
    تنها دلیلشون واسه مخالفت این بود
    خاطرتون هست من گفتم دیگه کم آوردم و مدام بهانه گیری میکنم و اون اوایل به خاطر یک شکست عاطفی که قبلاً داشتم این آقا رو خیلی اذیت میکردم و اون با صبر زیاد تحمل میکرد تا اینکه این علاقه دو طرفه شد و تصمیم به ازدواج گرفتیم
    حتی بعضی دوستان به من گفتند که من دختر خود خواهی هستم و باید یک کم به این آقا فرصت بدم
    تا بتونه خانوادشو متقاعد کنه و با رویه ای که من پیش گرفتم ممکنه حتی خود این آقا رو هم از دست بدم .}
    امیدوارم که خاطرتون اومده باشه
    الان 2 هفته است که ما کلاً رابطمون رو قطع کردیم یعنی من واقعاً به این نتیجه رسیدم که خانوادش منو هیچ وقت حتی اگه ازدواج هم بکنیم به عنوان عروسشون نمیپذیرند و این برای من که از هر لحاظ در موقعیت عالی اجتماعی ، تحصیلی ، شغلی و مالی خوبی بودم خیلی سنگین بود .
    چون من عروس هر خانواده دیگری بشم نه تنها این رفتار با من نخواهد شد بلکه به قولی منو رو سرشون هم میذارن
    بگذریم که من همه اینها رو هم پذیرفته بودم و حتی به خاطر اون آقا داشتم کوتاه میومدم
    تا اینکه چند هفته پیش یک خواستگار خوب و مناسب برای من اومد و خانواده ام منو تحت فشار قرار دادن چون اولاً از رابطه ما خبر نداشتند که بدونن من کس دیگه ای رو دوست دارم و هم معتقدن که از هر لحاظ دیگه شرایط و موقعیتم برای ازدواج مناسب و هیچ بهانه ای ندارم
    منم این حرفها رو به اون آقا گفتم و ایشون به شدت به هم ریخت و گفت :
    چی بگم سارا ؟ من که همین 5 شنبه که نمیتونم پاشم بیام ، باید راضیشون بکنم یا نه ؟ اونم تازه اگه راضی بشن
    پدرم خیلی بی منطق هستش و مرغش یه پا داره وقتی میگه نه یعنی نه
    منو لای منگنه نذار و زد زیر گریه . از یه طرف بگم بمون و نشه یه عمر عذاب وجدان دارم از یه طرف دیگه نمیتونم خودمو ببخشم که نتونستم به دستت بیارم
    خلاصه وقتی از من جدا میشه میره خونشون و دوباره خواستشو مطرح میکنه ولی مادرش چشمشو میبنده و دهنشو باز میکنه و هر چی دلش میخواد پیش برادر بزرگتر این آقا و پدرش در مورد من میگه هر نسبتی دلش میخواد به من میده
    (برادرش همکار غیر مستقیم من تو یکی دیگه از شعبه های ادارمونه)
    اون شب به من زنگ نزد و صبح وقتی زنگ زدم و دیدم داغونه همه چی دستم اومد
    اون ناامید بود و بریده بود ولی نمیتونست هم پیشنهاد تموم شدن بده
    منم نمیخواستم ذره ذره آب شدنشو ببینم
    گفتم : سعید بیا تمومش کنیم من دیگه نمیتونم با این اوضاع ادامه بدم
    حریم و حرمتی برای من توی اون خونه نمونده ، خانوادت دارن اصالت منو زیر سوال میبرن من تو زندگیم یاد گرفتم هر چیزی رو به هر قیمتی نخوام . اجازه نمیدم به خودم و خانوادم بی احترامی بشه .
    خلاصه اون روز که 5 شنبه صبح بود همه چی تموم شد و شب برای من خواستگار اومد ولی اصلاً حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم
    بگذریم که به یک بهانه واهی رو خواستگارم عیب گذاشتم و ردش کردم
    تا اینکه 5 شنبه بعد سعید زنگ میزنه به همکارم که واقعاً جای مادرم میمونه (43 سالشه و همیشه کنارم بوده و کمکم کرده و دوست خانوادگیمون هم هست) در جریان قضایامون بود و حال منو میپرسه . اونم میگه که حالم خوبه و خواستگاری رو هم رد کردم و با قضایا کنار اومدم
    اینها رو هم میگه که دیگه شما بچه نیستید و اگه واقعاً سارا رو میخوای باید دیگه رسماً اقدام کنی چون هردو موقعیت و شرایط ازدواج رو دارید و تو این سن و سال رابطه دوست دختر و پسری دیگه معنا نداره و اگه به شناخت هم باشه دیگه تو این 2 سال به دست اومده
    اونم میگه که نمیدونید من تو این یک هفته چی کشیدم ولی پدرم راضی نمیشه ، شاید مادرمو راضی کنم ولی پدرم نه
    همکارم هم میگه دیگه این شمائید که باید کاری انجام بدید و بیشتر از این این دختر رو به هم نریزید بذارید زندگیشو بکنه
    حتی بهش میگه منم حاضرم هر کمکی از دستم بر میاد انجام بدم .
    خلاصه هفته بعد 1 شنبه سعید به من زنگ زد وگرم و سر حال احوالپرسی کرد ولی من خیلی سرد و خشک و کاملاً رسمی جواب دادم . خواست کارت سوختم که دستش بود رو بهم پس بده منم گفتم خودم نمیام ، همکارمو میفرستم بگیره که دیدم واقعاً به هم ریخت و حتی بغض کرد .
    ولی فردا سر قرار خودم رفتم چون همکارم گفت بچه که نیستید اگه قرار به تموم شدنه خیلی عاقلانه و منطقی تمومش کنید . هر چی بینمون بود رد و بدل کردیم ( من ماشینم رو نبرده بودم و گفتم گذاشتم فروش تا همه خاطراتمونو حتی ماشینی که با هم توش بودیم رو هم میخوام عوض کنم چون میخوام بپذیرم که نیستی) اون 2 ماهی میشد که ماشین خریده بود و به من گفت بیا تا یه جائی برسونمت .
    گفتم که روزهای خوبی بود و خاطرات خوبی داشتیم ، خیلی چیزها از هم یاد گرفتیم .
    با شادی های هم خندیدیم و با گریه های هم گریه کردیم .
    من حرف میزدم و اون بغض کرده بود و فقط گوش میداد ، حتی نگاهمم نمیکرد .
    فقط گفت : حلالم کن ، من جز خوبی ازت چیزی ندیدم .
    من فقط ساکت نگاش کردم و جوابی بهش ندادم .
    فقط گفتم : سعید به اندازه کافی تلاش نکردی ولی دیگه مهم نیست .
    دقیقا سه شنبه بود و فرداش روز پدر که مادرش زنگ زد و گفت زود بیا خونه میخوایم بریم خرید کادو . اونم گفت تا 20 دقیقه دیگه خونه هستم .
    باور نمیکردم که این آخرین دیدار ماست و اون حتی نمیتونه به مادرش بگه که مثلاً 1 ساعت دیگه میام تا آخرین حرفامونو بزنیم .
    وسط راه بود که گفت : شرمنده باید مادرمو تا جائی ببرم و الا میرسوندمت . منم گفتم ممنون پیاده میشم میخوام یه کم قدم بزنم رفیق نیمه راه همه جا باید رفیق نیمه راه باشه .
    هنوزم باور نمیکنم اون سعید , سعیدی بود که من میشناختم .
    سعیدی که هر جا میرفتم باید بهش میگفتم رسیدم ، حرکت کردم ، حالم خوبه ..............
    هیچ وقت این رفتارشو فراموش نخواهم کرد خیلی بی معرفتیه بعد از 2 سال این رفتار رو با من کرد
    اونم منی که تو این 2 سال یک بار نگفتم ماشین من یا ماشین تو .
    این 2 سال من ماشین داشتم و ایشون نداشت . هیچ وقت زمانیکه اون با من بود پشت فرمون ننشستم گفتم غرور مردونه داره شاید بهش بربخوره که کنار من بشینه و من رانندگی کنم
    سوئیچ ماشینم هر وقت کاری داشت دستش بود
    کارت سوختم که این اواخر من از پدرم میگرفتم و اون از کارت من استفاده میکر 1 ماه دستش بود
    شاید براتون خنده دار باشه که من اینها رو میگم
    فقط میخوام بدونید که من از این لحاظ کم نذاشتم ولی اون منو وسط راه پیاده کرد تا بره با مادرش برای پدری که باعث جدایی مون بودن کادو بگیره . (این بود تمام سعیو تلاش این آقا!)
    البته وقتی پیاده شدم و گفتم خداحافظ برای همیشه امیدوارم هیچ وقت دیگه رو در روی هم قرار نگیریم زد زیر گریه و سرشو گذاشت رو فرمون .
    منم پشتم رو کردم بهش و حتی نگاه هم نکردم ، گریه هم نکردم فقط یه نفس عمیق کشیدم و همه چی رو به خدا واگذار کردم .
    گذشت و من نه بی تابی کردم ، نه گریه و نه دلتنگی و فقط خودمو با کار و خانوادم مشغول کرده بودم .
    فقط با دعا و نماز و توکل به خدا آروم آروم بودم فکر نمیکردم بتونم اینقدرصبور و آرام باشم .
    ته دلم قرص بود که خدایی رو دارم که کنارمه و هیچ وقت تنهام نمیذاره .
    تا اینکه پریروز غروب موبایلم زنگ خورد .
    دیدم شماره باجه است
    برداشتم صداش برام در عین حال که غریبه بود ولی لحنش آشنا بود
    که وقتی دید دارم خیلی رسمی جواب میدم گفت: شناختی ؟
    منم مکث کردم و یه دفعه گفتم : آهان شمائید؟بفرمائید ؟
    گفت : سارا برام پاپوش دوختن ، اوضام به هم ریخته هر شماره غریبه ای افتاد جواب نده .
    منم گفتم : اولاً دلیلی نداره که دیگه به حرفاتون گوش بدم و بگم چشم و دیگه اینکه چه پاپوشی ؟
    {مدیر برنامه ریزی شرکت تولیدی ........ بود .}
    گفت: چند تا از کارگرها این اواخر با من در افتاده بدون برام پاپوش دوختن . دیشب تا الان بازداشت بودم توی مفاسد
    گفتم: چیکار کردی با خودت سعید ؟ چکار کردی با آبروی خانوادت ؟؟؟؟؟؟
    گفت: به خدا کاری نکردم ، الان هم فقط برادرم خبر داره و سند گذاشته اومدم بیرون تا زمان دادگاه و موبایلم رو هم ضبط کردن
    تنها شماره دختر توی اون توئی گفتم شاید زنگ بزنن بهت و مشکلی برات پیش بیاد .
    گفتم: به من چه ربطی داره ، بین ما که همه چی تموم شده .
    گفت: پس جواب تلفن ها رو نمیدی سارا ، مگه نه؟
    گفتم : من حرفاتو باور نمیکنم و دلیلی هم نداره که جواب موبایلم رو ندم .
    گفت : دیگه هر طور میلته . کاری نداری . خداحافظ
    گفتم: چوب خدا صدا نداره ولی برات دعا میکنم . خداحافظ
    یه حس خاص داشتم
    نمیدونم نگران بودم ، خوشحال بودم ، ناراحت بودم ، دلشوره داشتم ، دلم براش میسوخت
    وضو گرفتم و نماز خوندم و براش دعا کردم و گفتم خدایا از آبروی هیچ کسی مایه نذار برای آه دل من . من اینجوری نخواستم .
    اصلاً اهل نفرین هم نیستم ولی آه مظلوم همیشه دامنگیره
    تا اینکه دیروز از صبح تا ظهر من دلشوره داشتم و استرس و اصلاً آروم و قرار نداشتم
    زنگ زدم به دوستش که همکارشم بود و در جریان رابطه ما بود
    اونم گفته های سعید رو عیناً گفت و من مطمئن شدم دروغ نگفته .عصر هم اس ام اس زدم به دوستش و گفتم که مواظب سعید باشه و تنهاش نذاره و اگه کمکی هم از دست من برمیاد تعارف نکنه .
    ولی دوستان الان موندم بین دو راهی
    نمیدونم باید چکار کنم ، حس میکنم سعید به من نیاز داره میخواد من بهش آرامش بدم ( دختر فوق العاده قوی و خودساخته ای هستم و همیشه میگفت با دیدنم آروم میشه .)
    نمیدونم بهش زنگ بزنم یه نه ؟؟؟؟(فقط به عنوان یه دوست)
    آیا درسته این کار من یا اون به حساب چیزدیگه ای میذاره ؟
    میخوام کمکش کنم حالا هر طور که میشه مالی یا پیگیری اداری و..........
    ما با هم نون و نمک خوردیم و به حرمت همون نون و نمک میخوام کمکش کنم و بهشم بگم که به حساب هیچ چیزی نذاره این تماس منو
    میخوام بدونه که من تو این شرایط کنارشم و براش دعا میکنم و حاضرم هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم تا اونو توی این وضعیت نبینم .
    هنوزم سعید رو دوست دارم واقعاً به این یقین رسیدم که دوست داشتن برتر از عشق است چون فاصله عشق و نفرت به اندازه یک تار مو ولی دوست داشتن همیشه میمونه چون آنی و لحظه ای نیست و با شناخت به وجود میاد
    کم کم شکل میگیره و طرف مقابلت رو با تمام خوبی ها و بدی هاش دوست داری و مثل عشق نیست که آدم رو کور و کر کنه .
    چون با منطق شکل میگیره با منطق هدایت میشه پس در نهایت میشه با عقل و منطق هم کنترلش کرد .
    سعید تو این 2 ساله واقعاً مثل یک همسر در قبال زنش برای من هر کاری میتونست انجام داد و مثل یک حامی کنار هم بودیم .
    شاید الان یک فرصت دیگه است تا جبران کنم نه به عنوان کسی که میخواد همسرم بشه بلکه به عنوان یک دوست .
    اون الان تنهاست . چون پدر و مادرش که اطلاع ندارن و فقط برادرش میدونه که اونم مدام الان داره سرکوفت میزنه
    من به سعید ایمان دارم پسر سالم و پاکیه چون تو این 2 سال از این لحاظ واقعاً شناختمش و مطمئنم که راست میگه پاپوشه
    ولی واقعاًً مرددم آیا زنگ زدن من درسته یا نه ؟
    آیا تموم کردن این رابطه درست بوده یا نه؟
    آیا سعید میتونست خانوادش رو راضی کنه و سعیشو نکرد یا نه؟
    به کس دیگه ای هم فعلاً نمیتونم فکر کنم من دوسش دارم ولی بازم میگم به هر قیمتی نمیخوامش.
    لطفاً کمکم کنید
    به عنوان یه دوست نظرتون رو برام بفرستید
    فقط زود تا آخر وقت امروز
    ممنون میشم
    کلی حرف نزنید و برام توضیح بدید .
    ممنونم
    خواهر کوچیک شما
    سارا

  2. #2
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 30 فروردین 03 [ 13:16]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,420
    امتیاز
    287,066
    سطح
    100
    Points: 287,066, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,577

    تشکرشده 37,079 در 7,002 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    سلام سارا-ف
    2 سال زمان زيادي هست، و در اين مدت ضعف و قوت آقا سعيد را به اندازه كافي متوجه شدي. شما بايد معيارهاي خودت را پررنگ جدا از احساساتي كه داري در مورد او ارزيابي كني. گر بخواهم جزئي تر بگويم به اين معناست كه او آنقدر مستقل نيست كه بتواند ضمن جلب رضايت خانواده اش با شما ازدواج كند، و به هرترتيب اگر اين اتفاق هم بيفتد، بايد آمادگي واكنشهاي بعدي خانواده را داشته باشيد. اگر او آنقدر با ساير معيارهاي درخواستي شما تطابق دارد كه تحمل اين نقطه ضعف عمده را برايتان ممكن كند پس مي توانيد بله را بگوئيد، و البته شما با همين آقا سعيد(نه آقا سعيد تغيير يافته)ازدواج خواهيد كرد.
    اما در مورد اتفاق اخير كاملا به جواب شما در قبال سئوال بالا مربوط مي شود
    اگر بررسي هاي دقيق شما (نه اين احساسات پاكي كه نسبت به ايشون داريد)، او را به عنوان همسر مي تواند به شما پيشنهاد دهد و در واقع شما با توجه به اين نقطه منفي كه در او هست قصد ازدواج با او را داريد، طبق خواسته او مداخله كنيد و كمكش كنيد.
    اما اگر اين مسئله پايان يافته است،‌شما هيچ تعهدي بيشتر از سايرين مثل خانواده اش، همكاران و ... .نسبت به او نداريد. اگر شهادتي، كاري كه عرفا نياز هست مي توانيدحضور يابيد،‌اما اينكه بصورت اكتيو و فعال مثل يك عاشق سينه چاك در اين امر دخالت كنيد،‌دوباره اين اتش و مشكلات قبلي ات پس از طي اين مسائل فوران مي كند واين بار احساس گناه بيشتري خواهيد داشت.

    در هر حال عليرغم قدرت منطقي كه در شما هست بايد به شما گوشزد كنم از نظر احساسي هم بايد مواظب باشيد،‌امكان آسيب ديدنتون هست.

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 05 بهمن 87 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-3-09
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    3,636
    سطح
    37
    Points: 3,636, Level: 37
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: الان به کمک نیاز دارم فردا دیره ......

    مدیر همدردی عزیز و sara ajram مهربان از پاسختون واقعاً ممنونم
    از راهنمائی خوبتون سپاسگزارم ، خودم هم به این نتیجه رسیده بودم و فقط منتظر بودم که دیگران هم تایید کنند تا به درستی کارم مطمئن بشم .
    آقای سنگ تراشان خوب من رو شناختند ، در عین حال که فوق العائه منطقی هستم احساساتی هم هستم .
    چون مطمئن شدم که سعید آدم غیر مستقل و به شدت تحت تاثیر مادرش هست شل شدم و کم کم کنار کشیدم
    من روحیاتم با همچین انسانی سازگار نیست
    ترجیح میدم طرف مقابلم امتیازات مالی و ظاهری نداشته باشه ولی اونقدر محکم و قاطع باشه و دیگران روش حساب کنند که بتونه یک تکیه گاه محکم توی زندگیم باشه
    من واقعاً به این مسئله خیلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم هر چند برام خیلی سخت بود، وقتی دیدم پسری 27 سالشه و شرایط ازدواج رو هم داره ولی خانوادش به انتخابش نه تنها اهمیتی نمیدن حتی به خودشون زحمت اومدن و یکبار برخورد و گفتگو رو نمیدن چه جایگاهی توی اون خونه داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    آیا این پسر واقعاً مستقل و خودساخته ست ؟
    آیا کاری کرده که اعتبارشو از دست داده ؟؟؟؟؟؟/
    یا خانواده این آقا چه جور تفکراتی دارن؟
    مطمئن شدم که با هم خوشبخت نمیشیم حتی اگه ازدواجی هم صورت بگیره من تا آخر عمرم مدام باید از خانوادش می کشیدم و دیدم چیزی رو که میخوام بدست بیارم با چیزایی که میخوام از دست بدم قابل قیاس نیست و ارزششو نداره کنار کشیدم
    برام دعا کنید تا همچنان مصمم بمونم و از خدا میخوام این آرامش رو از من نگیره .
    باز هم ممنون دوستان از راهنمائی هاتون


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:32 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.